شود تا ظلمتم از بازي چشمت چراغاني
مرا درياب ، اي خورشيد در چشم تو زنداني !
خوش آن روزي كه بينم باغ خشك آرزويم را
به جادوي بهار خنده هايت مي شكوفاني
بهار از رشك گل هاي شكرخند تو خواهد مرد
كه تنها بر لب نوش تو مي زيبد ، گل افشاني
شراب چشم هاي تو مرا خواهد گرفت از من
اگر پيمانه اي از آن به چشمانم بنوشاني
يقين دارم كه در وصف شكرخندت فرو ماند
سخن ها برلب «سعدي» قلم ها در كف «ماني»
نظر بازي نزيبد از تو با هر كس كه مي بيني
اميد من ! چرا چقدر نگاهت را نمي داني؟