اي گيسوان رهاي تو از آبشاران رهاتر
چشمانت از چشمه سارانِ صافِ سحر با صفاتر
با تو براي چه از غربت دست هايم بگويم ؟
اي دوست ! اي از غم غربت من به من آشناتر
من با تو از هيچ ، از هيچ توفان هراسي ندارم
اي ناخداي وجود من ! اي از خدايان خداتر!
اي مرمر سينه ي تو در آن طرفه پيراهن سبز
از خرمن ياس ، در بستر سبزه ها دلرباتر
اي خنده هاي زلال تو در گوش ذرات جانم
از ريزش مي به جام آسماني تر و خوش صداتر
بگذار راز دلم را بداني : تو را دوست دارم
اي با من از رازهايم صميمي تر و بي رياتر
آري تو را دوست دارم ،وگر اين سخن باورت نيست
اينك نگاه ستايشگرم از زبانم رساتر