از عمر پوچ بی ثمر من
هفتاد و هفت سال گذشته
نه طی شده تمام به شادی
نه جمله در ملال گذشته
گاهی سکوتبار تر از مرگ
گاهی به قیل و قال گذشته
گاهی چو تار تا که شوم ساز
با رنج گوشمال گذشته
از بس که تند می گذرد عمر
چون صرصر از شمال گذشته
لرزم به جان که محنت پیری
از حد اعتدال گذشته
روز بد فراق رسیده
شام خوش وصال گذشته
افتادنم چو طاق شکسته
از حدس و احتمال گذشته
هر آرزوی خام که دل داشت
چون خواب و چون خیال گذشته
می دانم این قدر ز جوانی
کز پیشم آن غزال گذشته
زندانی وجودم و عمرم
در این سیاهچال گذشته
افتاده در طلسم سکوتم
خاموشی ام ز لال گذشته
فالی زدم ز حافظ و دیدم
کارم دگر ز فال گذشته
بدرود ای بلندی پرواز
تیر قضا ز بال گذشته
ای عشق آمدی به سراغم
وقتی که شور و حال گذشته
عمری در آرزوی تو بودم
دیر آمدی مجال گذشته
خشکیده است جوی وجودم
وان جاری زلال گذشته
بشکن مرا چو کوزه ی کهنه
دوران این سفال گذشته