گردآوری:داستان کوتاه آموزنده_بهترین داستان های کوتاه:246

مردی 85ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند.
ناگهان کلاغی بر روی پنجره اشان نشست.
پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟
پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پير مرد برای سومين بار پرسيد: اين چيه؟
عصبانيت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ..
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قديمی برگشت.
صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب ميدادم و به هیچ وجه عصبانی نميشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پيدا ميکردم.

شاید دوست داشته باشید:  نمونه اشعار عبید زاکانی
0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها