باز آن احساس گنگ و آشنا
در دلم سير و سفر آغاز كرد
باز هم با دست هاي كودكي
سفره ي تنگ دلم را باز كرد
باز برگشتم به آن دوران دور
روزهاي خوب و بازي هاي خوب
قصه هاي ساده ي مادر بزرگ
در هواي گرم شب هاي جنوب
رختخوابي پهن، روي پشت بام
كوزه هاي خيس، با آب خنك
بوي گندم، بوي خوب كاهگل
آسمانِ باز و مهتاب خنك
از فراز تپه مي آمد به گوش
زنگ دور و مبهم زنگوله ها
كوچه هاي روستا ، تنگ غروب
محو مي شد در غبار گله ها
هاي و هوي كوچه هاي شيطنت
دست دادن با مترسك هاي باغ
حرف هاي آسمان و ريسمان
حرف هاي يك كلاغ و چل كلاغ
روزهاي دسته گل دادن به آب
چيدن يك دسته گل از باغچه
جست و جوي عينك مادر بزرگ
توي گرد و خاك روي طاقچه
فصل خيش و فصل كشت و فصل كار
فصل خرمنجا و خرمن كوب بود
خواندن خط هاي در هم توي ماه
خواب هاي روي خرمن خوب بود
روزهاي خرمن افشاني كه بود
خوشه ها در باد مي رقصيد شاد
دانه هاي گندم و جو را زكاه
پاك مي كرديم با آهنگ باد
در دل شبهاي مهتابي كه نور
مثل باران مي چكيد از آسمان
مي كشيديم از سر شب تا سحر
بارهاي كاه را تا كاهدان
آسمان ها در مسير كهكشان
ريزه هاي ماه را مي ريختند
اسب ها از بارشان ، در طول راه
ريزه هاي كاه را مي ريختند
ريزه هاي كاه خطي مي كشيد
از سر خرمن به سوي كاه دان
كهكشاني ديده مي شد در زمين
كهكشانِ ديگري در آسمان
توي خرمنجاي خاكي كيف داشت
بازي پرتاب « توپ آتشي »
« دوز » بازي هاي بي دوز و كلك
جنگ با « تير و كمان هاي كِشي »
جنگ مردان مثل جنگ واقعي
جنگ با سنگ و تفنگ و چوب بود
جنگ ما مانند « جنگ زر گري »
گرچه پر آشوب، اما خوب بود
مرگ ما يك چشم بستن بود و بس
خون ما در جنگها بي رنگ بود
هفت تير چوبي ما بي صدا
اسب هاي چوبي ما لنگ بود
آسياهاي قديمي خوب بود
دوستي هاي صميمي خوب بود
گر چه ماشينهاي ما كوكي نبود
باز « ماشينهاي سيمي خوب بود»
ظهر ها بعد از شنا و خستگي
ماسه هاي نرم كارون كيف داشت
وقت بيماري كه مي رفتيم شهر
سينماي گنج قارون كيف داشت
روزها در كوچه هاي رو ستا
ديدن ملاي مكتب ترس داشت
ديدن جن توي حمام خراب
ديدن يك سايه در شب ترس داشت
چشم ها، هول و هراس ثبت نام
دست ها، بوي كتاب تازه داشت
گر چه كيف ما پر از دلشوره بود
باز هم دلشوره ها اندازه داشت
« باز باران با ترانه » مي گرفت
دفتر« تصميم كبري » خيس بود
« خاله مرجان » و خروس ساده اش
كه پر و بالش سرا پا خيس بود
روز هاي باد و باران تگرگ
تيله بازي هاي ما با آسمان
تيله هاي شيشه اي از پشت بام
صاف، غِل مي خورد توي ناودان
بعضي از شب ها كه مهمان داشتيم
گرم و روشن بود ايوان و اتاق
مي نشستيم از سر شب تا سحر
فال حافظ بود و گرماي اجاق
« هفت بند » كهنه ي « كاكا علي »
ناله اش مثل صداي آب بود
شاهنامه خواني « عامو رضا »
داستانش رستم و سهراب بود
ياد شربت هاي شيرين و خنك
توي ظهر داغ عاشورا به خير !
ياد آشِ نذري همسايه ها
روضه ها و نوحه خواني ها به خير!
ياد ماه روزه و شب هاي قدر
ياد آن پيراهن مشكي به خير!
ياد آن افطارهاي نيمه وقت
روزه هاي كله گنجشكي به خير!
قهرها و آشتي هاي قشنگ
با زبان آشناي « زرگري »
يك دوچرخه، چند چشم منتظر
بعد از آن هم بوي چسب پنچري
چال مي كرديم زير يك درخت
لاشه ي گنجشك هاي مرده را
” چينه ” مي داديم نزديك اجاق
جوجه هاي زرد سرما خورده را
خواب مي رفتيم روي سبزه ها
سير مي كرديم روي آسمان
راه مي رفتيم روي ابرها
تاب مي بستيم بر رنگين كمان …
ناگهان آن روزها را باد برد
روزهايي را كه گل مي كاشتيم
روزهايي كه كلاه باد را
از سرش با خنده برمي داشتيم
بال هاي كاغذي آتش گرفت
قصه هاي كودكي از ياد رفت
خاك بازي هاي ما را آب برد
بادبادك هاي ما بر باد رفت
آه، آيا مي توان آغاز كرد
باز اين راهِ به پايان برده را؟
مي توان در كوچه ها احساس كرد،
باز بوي خاكِ باران خورده را؟
مي توان يك بار ديگر باز هم
بال هاي كودكي را باز كرد؟
چشم ها را بست و بر بالِ خيال
تا تماشاي خدا پرواز كرد؟