گردآوری:نمونه اشعار قیصر امین پور

در احتضار غروب  از كار بازگشت؛ با غبار سنگين خستگي و كوله بار خاكهاي نمونه برداري شده، شبح سياه ساختمان، گم شده در مهي غليظ و وهم انگيز از دور، خودنمايي كرد.

 هراسي گنگ دلش را چنگ زد، ايستاد . ناگهان شبح ساختمان گم شد، چند قدم ديگر با ترديد. دوباره پيدا شد. به ساختمان رسيد. دستي به ديوار زد و آن را لمس كرد. وجود داشت. از كنار در، بسته ي غذا و روزنامه را كه پير مرد برايش آورده بود، برداشت. پير مرد يا جوان يا هر كس ديگر كه تاكنون او را نديده بود. «پير مرد يا جوان چكارش دارم. او كارش را انجام مي دهد، من هم كارم را. ولي بايد پير مرد باشد. كلمات كه بيخودي بر زبان آدم نمي آيند.»

كليد را كه در قفل چرخاند، پشتش لرزيد. از ترس اينكه پشت در كسي باشد؛ كسي شبيه خودش در اتاقي تنها يا كسي كه روي صندلي افتاده و سرش روي شانه اش خم شده، درِ اتاق را به سرعت باز كرد. كسي نبود. ديوارهاي اتاق، او را محاصره كردند. اتاق كار يا آزمايشگاه. با نفسي عميق بوي گند مردار تا عمق ريه هايش دويد. باز هم بوي تعفّن، بوي لاشه ي حيواني كه مدتي پيش مرده و كركسها بر لاشه اش جشن گرفته اند. شايد از پنجره باشد. پنجره، بسته بود لباسهايش را عوض كرد. خودش را روي صندلي انداخت، پشت به پنجره، نگاهي به عكس نيمرخ خودش روي ميز؛ عكس ضد نور. پشت به پنجره ي يك غروب؛ غروب روزهاي جواني. نگاهي از روي شانه به پنجره. هوا هنوز باور نكرده بود كه خورشيد، غروب كرده است. و خودش را با خاطره ي نزديك آخرين ذرات نور، گرم مي كرد. بدون نگاه كردن مي دانست كه ساعت هفت است. «اول شام، بعد قهوه. بعد هم كار و آزمايش و يادداشت نتيجه ها. آن وقت خواب.» كلمه ي خواب، او را به ياد كابوس انداخت. كركسها هر شب از پنجره مي آمدند. از همين پنجره، پنجره را مي بست. كركسها خودشان را ديوانه وار به شيشه ي پنجره مي كوبيدند. تمام پنجره، سياه از بال كركسها، شيشه را مي شكستند. كسي شبيه خودش روي صندلي افتاد. سرش روي شانه اش خم شد …

روزنامه را برداشت. بدون نگاه كردن، صفحه ي آگهيها را بيرون كشيد. بقيه اش را دور انداخت. صفحه را روي زمين پهن كرد. بسته ي غذا را روي آن گذاشت. شام را خورد. باقيمانده ي غذا را از روزنامه جمع كرد. ناگهان بدون اجازه ي چشم، نگاهش به اسم خودش افتاد. دوباره نگاه كرد. خودش بود. در صفحه ي آگهيهاي ترحيم و تسليت:

«آقاي ناسي، با نهايت تأسف، مرگ پدر جناب عالي را به شما تسليت عرض مي كنيم.»

(همكاران شما در اداره ي خاكشناسي جهان)

دوباره آن را خواند. درست بود. تاريخ روزنامه، همان روز،«عجب، پس پدرم مرد!»

منتظر بود كه هنوز جمله را تمام نكرده، مثل همه گريه اش بگيرد، يا چنانكه خوانده بود يا شنيده بود، زانوهايش بلرزد، و بغض گلويش را بفشارد، ولي نشد. تنها كمي تعجب كرده بود كه در اين بيابان دور افتاه، بعد از چند ماه، اسم خودش و اين خبر را در روزنامه هايي كه هيچوقت نمي خواند، ببيند. «شايد ديگران هم همين احساس تعجب را با گريه عوضي مي گيرند. نه، من خودم ديده ام كه ديگران در اين مواقع گريه مي كنند.»

براي سومين بار و چهارمين بار جمله را خواند. خبري نشد. با صداي بلند، آن را تكرار كرد. چيزي اتفاق نيفتاد. «خوب است خاطرات گذشته را كه با پدرم داشته ام مرور كنم. شايد گريه ام بگيرد. مثلاً آن وقتها كه كوچك بودم، به من پول تو جيبي مي داد.  مرا به مدرسه مي برد… خوب، هر پدري وظيفه دارد اين كارها را بكند. من او را دوست داشتم؟ يا نداشتم؟ خوب همه پدرشان را دوست دارند؛ براي اينكه خودشان را دوست دارند، و او را هم  براي خودشان مي خواهند. همه را براي خودشان مي خواهند.» به چشمانش فشار آورد. بلند بلند اداي گريه كردن را در آورد. از صداي خودش خجالت كشيد «نه، نمي شود. آدم مي تواند به دروغ براي هر جوك بي مزّه اي يا براي خوشايند هر كسي بخندد، ولي گريه ي مصنوعي نمي شود. خنده دار است…»

هر چه فكر كرد به يادش نيامد آخرين باري كه گريه كرده بود چند وقت پيش بوده است. دوران نوجواني، شايد هم كودكي.

احساس خفگي مي كرد. پنجره را باز كرد. هجوم بوي مردار، بوي گند لاشه ي حيوانات. پنجره را بست. همچنان بوي جسد باد كرده. «شايد از داخل باشد. موش مرده، غذاي مانده…» غذاي مانده را جمع كرد. كتري قهوه را برداشت. روي صندلي افتاد. جرعه جرعه قهوه ي تلخ و داغ را مي خورد و دود سيگار را با قهوه مخلوط مي كرد و مي بلعيد. به روزنامه نگاه مي كرد.

«حالا چكار بايد كرد؟ ديگران در اين وقتها چكار مي كنند؟ لابد بايد به شهر برگردم. نه، هيچ وقت! بعد از آن همه جان كندن، اين مأموريت را گرفته ام. حالا نيمه تمام رها كنم؟ تازه، برگردم كه چه؟ مرده كه زنده نمي شود. كسي هم كه مرده، ديگر نمي فهمد كه كي در مراسم تدفين شركت كرده، كي نكرده. بعد هم با آن همه تسليت عرض مي كنم و متأسفم چه كنم؟

چطوري حرف بزنم؟ چطوري نگاه كنم؟ دستهايم! را كه هميشه در اين لحظه ها بي كار مي مانند، كجا بگذارم؟ توي جيبم؟ نمي شود. زير بغلم؟ مصنوعي است. بعد هم كه من بلد نيستم گريه كنم. شايد موقع جواب دادن به تسليت ها يكدفعه خنده ام بگيرد. آن وقت حسابي افتضاح مي شود. خوب است تنها تسليتي بفرستم؛ يك تسليت تلگرافي، من كه همه ي زندگيم تلگرافي بوده، اين يكي هم باشد. به همين پير مرد بدهم ببرد. ولي براي كي؟ زنم كه خودش همه چيز را مي داند. اصلاً همين او بود كه نگذاشت پدرم را بفرستيم؛ به خِرِفخانه، چه مي دانم، خانه سالمندان. كاش او را فرستاده بوديم، الآن ديگر اين دردسرها را نداشتم. نه خبري از زندگيش، نه از مرگش. خوب به من چه؟ او براي خودش مرده. من هم براي خودم زنده ام، و براي خودم مي ميرم؟ نه، مگر او براي من تسليت مي فرستد؟ هر كسي براي خودش… مگر مجبور بود اين قدر زندگي كند تا بميرد…»

احساس كرد دوباره دارد حرفهاي غير عادي مي زند. سردش شد. كابوس؛ كابوس كركسها. از كنار پنجره برخاست. چشمش به ساعت افتاد. نه و ده دقيقه.

«دير شده، من الآن بايد مشغول كار باشم، نشسته ام با خودم حرف مي زنم، با اين همه كار، خوب معلوم است كه آدم وقت ندارد گريه كند. اصلاً گريه مال آدمهاي احساساتي و بي كار است. تازه هر چيزي هم جايي دارد. جاي گريه توي گورستان، جاي خنده هم جدا. آدم كه در حال مأموريت در يك اتاق، تك و تنها توي بيابان گريه نمي كند، براي كي؟ خوب است كه كسي اينجا نيست وگرنه خيال مي كردند ديوانه شده ام كه بعد از خبر مرگ پدرم، به جاي اينكه گريه كنم، دارم ورّاجي مي كنم. راستي چرا همه چيز من برعكس ديگران است؟ آدمهاي ديگر، از اينكه ناراحت مي شوند گريه مي كنند. من از اينكه گريه نمي كنم، ناراحتم، شايد هم غده هاي اشكي من خشكيده باشند. پس اينهايي كه مي گويند بعد از ديدن فلان صحنه يا شنيدن فلان خبر گريه ام گرفت، همه دروغ مي گويند؟ شايد. شايد هم آنها نمي دانند كه براي خودشان گريه مي كنند، براي اينكه چيزي را از دست داده اند. ولي بالاخره گريه مي كنند. اصلاً اين روزنامه ي نحس چه بود كه من امشب نگاه كردم، شايد روزنامه هاي روزهاي پيش هم اين خبر را نوشته اند. من كه نخوانده ام. كابوسهاي هر شب كم بود، اين هم اضافه شد. كركسهاي لعنتي! شايد سگي يا گربه اي توي بيابان مرده باشد. شايد بوي اين زير سيگاري باشد. بايد از داخل اتاق باشد. شايد هم سرما خورده ام. چند ساعت است كه دارم با خودم حرف مي زنم. مثل ديوانه ها؟ چرا گفتم ديوانه ها؟ نكند ديوانه شده ام؟ بي فايده است. ديوانه ها هيچ وقت گريه نمي كنند. شايد هم تقصير من نباشد. تقصير آنهاست كه از روز اول به من ياد ندادند كه چطوري گريه كنم. تقصير از پدرم بوده، بالاخره هر كاري راهي دارد. من كه فكر كنم اگر خودم هم بميرم، گريه ام نمي گيرد. اصلاً نكند خود من هم مرده باشم و خودم نمي دانم. خوب، آدمي كه بميرد كه خودش هم نمي فهمد مرده است. تا وقتي كه زنده است مي فهمد كه زنده است. همين كه مرد ديگر هيچ نمي فهمد. حتي نمي فهمد كه مرده است. وگرنه آدم زنده بايد مثل همه احساس داشته باشد. گريه كردن هم يك احساس است. من كه از بس توي اين بيابان هزار جور خاك بر سرم كرده ام، از بس با خاك و سنگ سر و كار داشته ام، مثل سنگ شده ام. اين هم شد زندگي، مرده شور…»

ناگهان احساس غريب؛ احساس يك توده هواي منقبض و متراكم در دل، كه مي خواست منفجر شود، از هم بپاشد و تا گلوگاهش هجوم بياورد…

«آهان! همين! مثل اينكه دارد گريه ام… بايد ادامه… نه، رفت…لعنتي…! نشد، مثل ماهي از دستم… مثل اينكه واقعاً داشت گريه ام مي گرفت. خرابش كردم…

پس بُغض كه مي گويند همين جوري است. ببينم، داشتم به چه فكر مي كردم كه اين جوري شد؟ آهان توي اين فكر بودم كه من چه درد بي درماني دارم كه گريه ام نمي گيرد… ولي نه! باز هم اين گريه كه براي پدرم نبوده… گريه ام براي اين بوده كه چرا گريه ام نمي گيرد… يعني براي خودم… من كه گفتم هر كسي براي خودش… اصلاً خود من چرا چند ماه آزگار توي اين بيابان برهوت مانده ام؟ براي خودم. براي اينكه به جايي برسم، به كجا؟ بالاخره آدم بايد زندگي كند. حتي اگر لازم باشد براي ادامه ي زندگي، چند ماه هم بميرد. از ديگران دور باشد. و رابطه اش با زندگي ، تنها يك روزنامه باشد كه هيچ وقت آن را نمي خواند، و يك بسته ي غذا كه هر روز پير مردي يا هر كس ديگري برايش پشت در مي گذارد. قهوه ي تلخ و سيگار زهر مار…»

بلند شد. نگاهي به ساعت، ده و نيم. به سراغ كوله بار خاكهاي نمونه رفت. آن را باز كرد و دوباره به كناري انداخت. روزنامه را برداشت. آن را مچاله كرد و روي  تخت افتاد. دوباره روزنامه را آهسته آهسته باز كرد:

«آقاي ناسي؛ با نهايت تأسف مرگ پدر جنابعالي را به شما…»

«نكند اصلاً اين خبر ربطي به من نداشته باشد. توي اين همه آدم كه فقط يك آقاي ناسي نيست. هزار تا آقاي ناسي توي دنيا پيدا مي شود. اما اسم شركت هم همان است؛ اداره ي خاك شناسي جهان. اگر پدر من بود كه من حتماً گريه ام مي گرفت… حتماً يك ناسي ديگر است… شايد هم او پدر من بوده، ولي من پسر او نيستم… دوباره دارم هذيان مي گويم. تب دارم. دارم از تنهايي ديوانه مي شوم. از ترس و تنهايي، سه چهار ماه است كه با كسي غير از خودم حرف نزده ام. اصلاً كسي را نديده ام. شايد هم ديوانه شده باشم. آخر هيچ ديوانه اي كه خودش نمي داند ديوانه است. اگر بداند ديگر ديوانه نيست. توي اين دشت مِه آلود و وحشتناك، توي اين اتاق برزخي… برزخي؟ اين كلمه ديگر از كجا توي ذهنم آمد؟ من كه اعتقادي به اين چيزها نداشتم. حتماً دليلي دارد. كلمات كه بيخودي بر زبان نمي آيند. راستي نكند من به بيابان برزخ تبعيد شده باشم؟ نكند من مدتهاست مرده ام؟. آدم چطور مي تواند بفهمد كه مرده است؟ ديگران بايد بفهمند، اينجا هم كه غير از من كسي نيست. شايد آدم بعد از مرگ، توي برزخ هم زندگي مي كند. مثل اين دنيا، غذا بخورد، كار بكند، بخوابد، كابوس ببيند… ولي من كه اعتقادي به اين حرفها ندارم. خوب، باشد، آدم كه بميرد، ديگر دست خودش نيست. ممكن است او را به جايي ببرند كه اصلاً اعتقادي هم به آن ندارد… مرگ هم مثل خواب است. آدم تا موقعي كه بيدار است، مي فهمد كه بيدار است. وقتي كه بخوابد، ديگر نمي فهمد كه خواب است. خيال مي كند كه بيدار است و همه چيز را در بيداري مي بيند. تازه وقتي كه بيدار شد مي فهمد كه خواب بوده…

اصلاً آدم كي مي فهمد كه مرده است؟ كي قبول مي كند كه ديگر زنده نيست؟ چطوري بايد به آدم بفهمانند كه تو مرده اي؟ چه كسي پيش از همه مي فهمد كه آدم مرده است؟ خود آدم؟ يا ديگران؟ مرگ ديگران را مي شود به كسي اطلاع داد. بهترين راه آن هم همين روزنامه ها و اين جور چيزهاست. اما چطور مي شود مرگ كسي را به خودش اطلاع داد؟

چه مشكل است خبر مرگ كسي را به كسي دادن! و از آن مشكل تر خبر مرگ كسي را به خودش دادن! اصلاً محال است. معمولاً مي گويند خبر مرگ را بايد غير مستقيم به كسي داد. شايد يك كلمه اضافي، يك غلط چاپي…»

پلكهايش سنگين شد و روي هم افتاد. روزنامه، صورتش را پوشاند… كركسها و شيشه ي سياه پنجره…

فردا در احتضار غروب از كار بازگشت ؛با غبار سنگين خستگي و كوله بار خاكهاي نمونه برداري شده، شبح سياه ساختمان، گم شده در مهي غليظ و وهم انگيز از دور، خودنمايي كرد.  هراسي گنگ دلش را چنگ زد، ايستاد . ناگهان شبح ساختمان گم شد. چند قدم ديگر با ترديد. دوباره پيدا شد. به ساختمان رسيد. دستي به ديوار زد و آن را لمس كرد. وجود داشت. از كنار در، بسته ي غذا و روزنامه را كه پير مرد برايش آورده بود، برداشت. روزنامه را با عجله باز كرد. صفحه ي آگهيهاي ترحيم و تسليت:

«آقاي ناسي، با نهايت تأسف مرگ جناب عالي را به شما تسليت عرض مي كنيم.»

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها