بهترین داستان های خارجی را اینجا بخوانید

جان آپدایک

برگردان : ندا فرهنگ

ورونيکا هورست را زنبور نيش زده بود. هرچند که اين اتفاق ممکن بود بعد از چند دقيقه درد و سوزش فراموش شود، اما معلوم شد که او در بيست و نه سالگي و در اوج سلامتي و جواني به نيش زنبور حساسيت دارد، دچار شوک شديدي شد و نزديک بود که بميرد. خوش‌بختانه شوهرش گرگور با او بود و بدن نيمه‌جانش را در ماشين انداخت و با سرعت از وسط شهر قيقاج رفت و او را به بيمارستان رساند و آن‌جا توانسنتد جانش را نجات دهند.

          وقتي لس ميلر اين ماجرا را از زنش ليزا که بعد از يک جلسه تنيس همراه غيبت با زنان ديگر سرحال و قبراق بود، شنيد حسوديش شد. او و ورونيکا تابستان گذشته با هم سر و سري داشتند و براساس حقي که عشق‌شان به او مي‌داد در آن لحظات او مي‌بايست همراه ورونيکا باشد و قهرمانانه جانش را نجات دهد. گرگور حتي آن‌قدر حضور ذهن داشته که بعد از همه ماجرا به مرکز پليس برود و توضيح دهد که چرا از چراغ قرمز رد شده و با سرعت غيرمجاز رانندگي کرده است.

          ليزا معصومانه گفت:«نمي شه باور کرد که با اين‌که تقريباً سي سالش است هيچ‌وقت زنبور نيشش نزده بوده، چون هيچ‌کس نمي‌دانسته که به نيش زنبور حساسيت دارد. من که وقتي بچه بودم بارها زنبور نيشم زده بود.»

                    – فکر کنم ورونيکا توي شهر بزرگ شده.

ليزا که از حضور ذهن او براي دفاع از ورونيکا تعجب کرده بود، گفت:«باز هم دليل نمي‌شه. همه‌جا پارک هست.»

          لس ورونيکا را در خانه‌اش توي تختش جايي که به نطرش رنگ صورتي خيلي ملايمي همه‌جا را پوشانده بود، بين ملافه‌هاي چروک خورده تصور کرد و گفت:«اون اصلاً اهل بيرون رفتن و اين‌ها نيست.»

          ليزا اين طور نبود. تنيس، گلف، پياده‌روي و اسکي در تمام سال صورتش را آفتاب‌سوخته و پر از کک و مک مي‌کرد. اگر کسي از خيلي نزديک نگاه مي‌کرد مي‌ديد که حتي عنبيه‌هاي آبي‌اش برنزه و خال‌خالي شده‌اند. ليزا که احساس کرد انگار لس موضوع اصلي را فراموش کرده گفت:«در هر صورت نزديک بوده بميرد.»

          براي لس باورکردني نبود که جسم زيبا و روح بلندمرتبه ورونيکا بر اثر يک بدشانسي شيميايي براي هميشه از اين دنيا محو شود. در دقايقي که ورونيکا بدحال شده بوده، لابد به عاشق سابقش فکر کرده بوده. هر چند که لس احتمالاً در آن لحظات سرعت‌عمل کم‌تري از گرگور شوهر کوتاه قد و سياه‌چرده ورونيکا که انگليسي را اگر نتوان گفت با لهجه، با ظرافت احمقانه‌اي که احساس لغات را از بين مي‌برد، حرف مي‌زد، از خودش نشان مي‌داد. شايد لس با به هم زدن رابطه‌شان در پايان تابستان بدون اين‌كه خودش بداند جان ورونيكا را نجات داده بود. اگر او به جاي گرگور بود دست و پايش را گم مي‌کرد و نمي‌دانست چه كار بايد بکند و ممکن بود که اشتباه مرگ‌باري مرتكب شود. لس با آزردگي به اين فکر افتاد که اين اتفاق ساده مي‌تواند به يكي از وقايع مهم در زندگي خانواده هورست تبديل شود. روزي كه مامان (و يا بعدها مامان بزرگ) را زنبور گزيده و بابابزرگ بامزه خارجي‌الاصل جانش را نجات داده. لس آن‌قدر حسوديش شده بود كه عضلات شكمش منقبض شد و از درد به خود پيچيد. اگر او، لس خيال‌پرداز، به جاي گرگور بداخم و عمل‌گرا همراه ورونيکا بود، اين اتفاق برايش معني شاعرانه‌اي پيدا مي‌کرد. از بين رفتن ورونيکا بر اثر اين حادثه با عشق نافرجام تابستاني‌شان تناسب بيش‌تري داشت. چه چيزي جز مرگ حتي از رابطه جنسي هم صميمانه‌تر است؟ پيکر بي‌جان و رنگ‌پريده ورونيكا را مجسم كرد که در گهواره دست‌هاي او آرام گرفته است. 

          ورونيكا لباس تابستاني‌اي مي‌پوشيد كه خيلي دوستش ‌داشت. پيراهني با يقه قايقي باز و آستين‌هاي سه‌ربع كه تركيبي از طيف کم‌رنگ تا پر رنگ نارنجي داشت. رنگي بود كه کم‌تر زني مي‌پوشيد. اما به ورونيکا مي‌آمد و حالت بي‌تفاوتي به سرووضع را كه از موهاي لخت و چشمان سبزش مي‌شد خواند تشديد مي‌کرد. لس هروقت به ياد دوران دوستي‌شان مي‌افتاد همه چيز را با اين رنگ به خاطر مي‌آورد. هرچند وقتي كه از هم جدا شده بودند تابستان تمام شده بود و پاييز بود. چمن‌ها زرد شده بودند و سروصداي زنجر‌ه‌ها همه‌جا را پر کرده بود. چشمان ورونيكا وقتي كه داشت به حرف‌هاي لس گوش مي داد تر شده بود و لب پايين‌اش لرزيده بود. لس توضيح داده بود كه او نمي‌تواند به سادگي ليزا و بچه‌ها را هنوز خيلي كوچك بودند ترك كند و بهتر است تا هنوز كسي از رابطه‌شان بويي نبرده و زندگي هر دو خانواده خراب نشده، تمامش كنند. ورونيكا در ميان سيل اشك‌هايش او را متهم كرد كه آن‌قدر دوستش ندارد كه از چنگ گرگور نجاتش دهد و او گفت که ترجيح مي دهد بگويد آن‌قدر آزاد نيست كه اين كار را بكند. آن‌ها در آغوش هم گريه كردند و اشك‌هاي لس روي پوست شانه برهنه ورونيکا که از بين يقه باز قايقي‌اش برق مي زد ريخته بود و به هم قول داده بودند كه از اين رابطه چيزي به كسي نگويند.

          اما با گذشت پاييز و زمستان و رسيدن تابستان بعد لس احساس مي‌كرد اشتباه کرده که چنين قولي داده است. دوستي‌شان رابطه‌ جالبي بود كه بدش نمي‌آمد بقيه هم بدانند. سعي كرده بود دوباره توجه ورونيکا را به خودش جلب کند اما او نگاه‌هاي مشتاقش را بي‌جواب گذاشته بود و به تلاش‌هايش براي جلب توجه او در بين جمعيت با گستاخي جواب داده بود. در يك مهماني وقتي كه لس گوشه‌اي تنها گيرش انداخته بود با چشمان سبزش به او خيره شده بود و با اخمي در ابروهاي كماني قرمزش به او گفته بود:«لس عزيزم تا حالا شنيده‌اي كه مي گن اگه نمي‌خواي بريني از مستراح گم شو بيرون؟» لس گفت:«خوب، حالا ديگر شنيده‌ام.» به‌اش برخورده بود و تعجب كرده بود. امكان نداشت ليزا با اين لحن صحبت کند. همان‌طور كه امكان نداشت لباس نارنجي آن رنگي بپوشد.

          رابطه مخفيانه او با ورونيكا مثل يك زخم التيام نيافته در درونش باقي مانده بود و با گذشت سال‌ها به نظرش مي‌آمد كه ورونيكا هم از همين زخم رنج مي‌كشد. ورونيکا هيچ‌وقت از عواقب نيش زنبور كاملاً خلاص نشده بود. وزنش كم شده بود و نحيف و شكننده به‌نظر مي‌رسيد، هرچند که گه‌گاه دوباره باد مي‌كرد و وزنش اضافه مي‌شد. مرتب به بيمارستان شهر سر مي‌زد. گرگور در اين ماجرا زيرکانه رفتار مي‌كرد و از حرف زدن درباره ناخوشي ورونيکا طفره مي‌رفت و وقتي که تنها به مهماني‌ مي‌رفت مي‌گفت كه ورونيكا بي‌جهت خودش را در خانه حبس مي‌كند و صحبتي از بيماري‌اش به ميان نمي‌آورد. لس پيش خود تصور مي‌كرد كه ورونيكا در لحطاتي كه از شدت ضعف در چنگال گرگور اسير مي‌شود به لس خيانت مي‌کند و همه چيز را پيش گرگور اعتراف مي‌كند. حتي گاهي به سر لس مي‌زد که از دست دادن او دليل اصلي حساسيتي است که خورده‌خورده روح ورونيکا را مي‌فرسايد. زيبايي ورونيکا در اثر بيماري از بين نرفته بود، بلكه حتي جلوة تازه‌اي پيدا كرده بود. تلالواي که زير سايه مرگ زننده مي‌نمود. بعد از سال‌ها حمام آفتاب گرفتن -در آن زمان تمام زن‌ها اين كار را مي‌كردند- ورونيكا به نور حساسيت پيدا كرده بود و تمام تابستان رنگ‌پريده مي‌ماند. دندان‌هايش در آغاز سي سالگي‌اش خراب شده بودند و او را به دردسر انداخته بودند. بايد مرتب براي معالجه پيش متخصصان دندان‌پزشكي كه مطب‌هاي‌شان در شهر مجاور، در ساختمان بلندي كه روبه‌روي محلي كه لس در آن‌جا به عنوان مشاور سرمايه‌گذاري كار مي‌كرد بود، مي‌رفت.

          يك‌بار لس او را از پنجره دفترش ديد. پيراهن رسمي تيره و كتي پشمي پوشيده بود و با حواس پرتي از خيابان مي‌گذشت. از آن به بعد لس به اميد ديدن او مرتب بيرون را نگاه مي‌كرد و در دل حسرت روزهايي را مي‌خورد که در حالي كه هر دوشان با كس ديگري ازدواج كرده بودند، در اعماق گناه غوطه مي‌خوردند. فعاليت‌هاي ورزشي‌ دايمي ليزا و كك‌ومك‌هاي صورتش دلش را به هم مي‌زدند. موهاي ليزا مثل مادرش قبل از موقع خاكستري شده بودند. شايعه شده بود كه گرگور از زندگي‌اش راضي نيست و با كس ديگري ارتباط دارد. لس نمي‌توانست تصور ‌كند كه ورونيكا چگونه اين خيانت‌ها را در زندان زندگي زناشويي‌اش تاب مي‌آورد. هنوز گاه‌گاه او را در مهماني‌ها مي‌ديد. اما وقتي كه ترتيبي مي‌داد تا به او نزديك شود، ورونيكا محلش نمي‌گذاشت. در مدتي كه با هم دوست بودند، علاوه بر رابطه جنسي در چيزهاي ديگري هم شريك شده بودند و از نگراني‌هاي‌شان درباره فرزندان‌شان و خاطراتي كه از پدر و مادرهاشان و دوران رشدشان داشتند با هم حرف مي‌زدند. اين رازگويي‌هاي معصومانه در ميان دلهره‌هاي‌هاي روزمره‌اي که لس در مقابل مسايل عادي زندگي داشت، چيزي بود كه مرد عاشق از دست داده بود. رابطه‌اي خوشايند که به دليل فشارهاي بيروني از بين رفته بود.

          بنابراين وقتي روزي ورونيكا را بين جمعيت ديد كه از مطب دكتر بيرون آمده بود، بدون لحظه‌اي ترديد او را شناخت. لس در طبقه دهم بود و ورونيكا در پياده‌رو در برابر باد زمستاني مچاله شده بود. لس بدون اين‌كه زحمت برداشتن بالاپوشي را به خود بدهد بيرون دويد و سر راه ورونيكا پشت ساختماني مخفي شد.

                    – لستر اين‌جا چه كار مي‌كني؟

          و دست‌هاي دستكش پوشش را به كمرش زد تا تعجبش را نشان بدهد. تزيينات كريسمس هنوز در ويترين مغازه‌ها بودند و روي برگ‌هاي درختان کاج که مثل پولك برق مي‌زدند کم‌کم داشت گرد و غبار مي‌نشست. لس با التماس گفت:«بيا باهم ناهار بخوريم، يا نكنه كه دهنت پر از دواي بي‌حسي است؟» ورونيکا با لحن خشكي جواب داد:«امروز بي‌حس نكرد. فقط تاج دندانم را كه ريخته بود پانسمان موقت كرد.» اين حرف کم اهميت لس را ترساند. در گرماي كافه دنجي كه لس دوست داشت در روزهاي کاري ناهارش را آن‌جا بخورد، نشستند. لس باورش نمي‌شد که ورونيکا آن‌ سر ميز نشسته باشد. او با بي‌حوصلگي كت پشمي تيره‌اش را درآورده بود. پيراهن بافتني قرمزي پوشيده بود و گردنبند مرواريد بدلي صورتي‌اي انداخته بود. لس پرسيد:«خوب، تو توي اين سال‌ها چه طور بوده‌اي؟» او جواب داد:«چرا داريم اين كار را مي‌كنيم؟ مگر اين‌جا همه تو را نمي‌شناسند؟» خيلي زود آمده بودند ولي كافه کم‌کم داشت پر مي‌شد و صداي دينگ‌دينگ در كه باز و بسته مي‌شد مرتب بلند مي‌شد.

                    – بعضي‌ها مي‌شناسن، بعضي‌ها هم نمي‌شناشن. اما گورباباشون. از چي بايد بترسيم؟ ممكنه تو يك مشتري باشي يا يك دوست قديمي كه واقعاَ هم هستي. حالت چه‌طوره؟

                    ـ خوبم.

لس مي‌دانست كه دروغ مي‌گويد. اما ادامه داد:

                    – بچه‌هات چطورن؟ دلم براي حرف‌هايي كه راجع به‌شان مي‌زدي تنگ شده. يادمه که يكي‌شون كه خوش‌بُنيه‌تر بود دايم ورجه‌ورجه مي‌كرد و اون يكي كه حساس و خجالتي بود بعضي وقت‌ها لجت را درمي‌آورد.

                    – از اون روزها خيلي گذشته. الان جانِت لجم را درمي‌آورد. البته او و برادرش هر دوشون مدرسه شبانه‌روزي مي‌روند. 

                    – يادته چه‌طور بايد دست به سرشان مي‌كرديم تا با هم باشيم؟ يادته كه يك روز هاردي را با اين‌كه تب داشت، فرستاديش مدرسه چون با هم قرار داشتيم؟

شاید دوست داشته باشید:  نمونه اشعار زیبا از عراقی

                    – من همه چيز را فراموش كرده‌ام. ترجيح مي‌دهم به ياد نياورم. الان از خودم خجالت مي‌كشم. ما احمق و بي‌كله بوديم و تو حق داشتي كه تمامش كردي، طول كشيد تا اين موضوع رو بفهمم اما بالاخره فهميدم. 

                    – خوب، من زياد مطمئن نيستم. احمق بودم كه ولت كردم. زيادي به خودم فکر مي‌کردم. بچه‌هاي من هم الان نوجوان هستن و رفتن مدرسه شبانه روزي. نگاه‌شان كه مي‌كنم شك مي‌كنم كه ارزشش را داشته‌اند.

                    – معلومه كه داشته‌اند لستر.

          ورونيکا سرش را پايين انداخت و به فنجان چاي داغي كه به جاي يك نوشيدني واقعي كه لس اصرار داشت مثل خود او سفارش بدهد، گرفته بود خيره شد. 

                    – تو حق داشتي. مجبورم نكن اين را دوباره بگم.

                    – شايد. اما الان به نظرم حماقت محض بود که اين کار را کرديم.

                    – اگر بخواي باهام لاس بزني مي‌ذارم مي‌رم.

          بعد از گفتن اين جمله فکرهايي به ذهن ورونيكا خطور کرد. مکثي کرد و با لحني رسمي گفت:«من و گرگور داريم از هم طلاق مي‌گيريم.»

                    – نه! 

          لس احساس كرد كه هوا سنگين شده است. انگار بالشي را روي صورتش فشار مي‌دادند.

                    – چرا؟

          ورونيکا شانه‌هايش را بالا انداخت. مثل قماربازي كه نگران است ورق‌هايش را كسي ببيند دست‌هايش را دور فنجانش حلقه كرده بود.

                    – مي‌گه ديگه در حد او نيستم.

                    – واقعاَ؟ چه خودخواه و پرمدعا! يادته چه‌طور از نوازش‌هاي سردش شكايت مي‌كردي؟

          ورونيکا دوباره با حركتي که معني‌اش درست معلوم نبود شانه‌هاش را بالا انداخت. 

                    – او يك مرد معمولي است. تازه از بيش‌تر مردها صادق‌تر هم هست.

          لس نگران شد. منظور ورونيکا کنايه زدن به او بود؟ در اين بازي تازه که امكان داشت باعث از سرگرفتن دوستي‌شان شود، نمي‌خواست دستش را زيادي رو كند. به جاي اين‌كه جوابي به اين حرف بدهد، گفت:«زمستان به اندازه تابستان رنگ‌پريده به نظر نمي‌آي. هنوز هم نور خورشيد اذيتت مي‌كنه؟»

                    – حالا كه ‌پرسيدي يادم افتاد که يك كم مي‌كنه. به‌ام گفتن كه سل‌جلدي دارم. البته نوع غيرحادش را. هر چند كه نمي‌دونم دقيقاًَ چه کوفتيه.

                    – خوب باز هم خوبه كه حاد نيست. هنوز هم به چشم من محشري. 

          پيش‌خدمت آمد و آن‌ها با عجله غذاي‌شان را سفارش دادند و بقيه ناهار را ساکت ماندند. از صحبت‌هاي صميمانه‌اي كه لس مدتي طولاني انتظارشان را مي‌كشيد، خبري نبود. هر چند كه اين صحبت‌ها معمولاً در رختخواب به ميان مي‌آمدند. در خلسه بعد از دقايق طولاني تحريك‌ كننده. لس احساس كرد ورونيكا ديگر چندان علاقه‌اي به تحريک شدن ندارد. كفل پهن و بدن لاغر خود را با احتياط تكان مي‌داد. انگار كه ممكن است ناگهان بتركد. چيزي تابناك در او بود، مثل رشته سيمي كه جرياني از آن بگذرد.

          قبل از آن‌كه پيش‌خدمت فرصت كند كه بپرسد دسر مي‌خورند يا نه كتش را برداشت و به لس گفت:«خوب، چيزي از موضوع طلاق به ليزا نگو. بعضي‌ چيزها هنوز را هيچ كس نمي‌داند.» لس اعتراض كرد:«من هيچ‌وقت چيزي را به او نگفته‌ام.»

          ولي او به ليزا گفت. وقتي بالاخره زماني رسيد كه احساس کرد بايد از هم جدا ‌شوند. دوستي دوباره‌اش با ورونيكا كه مسن‌تر شكننده‌تر و خواستني‌تر بود، روزها و شب‌هايش را با تصوير او پر كرده بود. با صورت رنگ‌پريده‌اش راهي براي رسيدن به خوش‌بختي موعود بود. تصويري مه‌‌آلود که به لس آرامش مي‌داد‌. هيچ‌وقت به نظرش درست نيامده بود که با او به‌هم زده است و حالا مي‌خواست تا آخر عمر از او مراقبت كند. خودش را تصور مي‌کرد كه براي او سوپ به رختخواب مي‌آورد و او را به دكتر مي‌رساند و حتي خودش برايش نقش دكتر را بازي مي‌کند. رابطه‌شان را هنوز درست و حسابي از سر نگرفته بودند. ديدارهاي‌شان محدود به وقت‌هايي بود كه ورونيکا به دندان‌پزشكي مي‌رفت. چون نمي‌خواست بيش‌تر از اين موقعيت خودش را به عنوان همسري كه ناعادلانه با او رفتار شده است، به خطر بياندازد. در اين ناهارها و مشروب‌هايي كه گه‌گاه با هم مي‌خوردند، او بيش‌تر و بيش‌تر به معشوقه‌اي كه لس به ياد داشت شباهت پيدا مي‌کرد. رفتار بي‌پروا، سر زنده‌گي و صداي پرنشاطش موقع صحبت كردن، همراه با نيش و كنايه‌هايي كه دنياي دروني‌اش را نشان مي‌داد، دنيايي بي‌باك و شاد كه در زندگي ساكت و پرمسئوليت لس به آن توجه‌اي نشده بود.

          ليزا وقتي كه لس به طور سربسته صحبت طلاق را پيش كشيد پرسيد:«اما آخه چرا؟» نمي‌توانست به نقشي که ورونيكا در زندگي‌اش بازي مي‌کرد اعتراف كند. چون در آن‌صورت مجبور مي‌شد كه به دوستي قبلي‌شان هم اشاره كند. گفت:«فكر كنم به اندازه كافي به عنوان زن و شوهر با هم بوده‌ايم. صادقانه بگم تو ديگر در حد من نيستي. فقط به فکر ورزش‌ کردن هستي. خودت با خودت بيش‌تر سرگرم مي‌شي. شايد از اول هم مي‌شده‌اي. لطفاَ راجع به‌اش فكر كن. من كه نمي‌گم همين فردا بريم پيش وكيل.»

          ليزا احمق نبود. چشمان آبي‌اش با لكه هاي طلايي كه از زير قطرات اشك بزرگ‌تر به نظر مي‌آمدند، به او خيره شد.

                    – اين به جدا شدن ورونيكا و گرگور ربط داره؟

                    – نه. معلومه كه نداره. چه ربطي ممكنه داشته باشه؟ ولي كار آن‌ها مي‌تونه به ما ياد بده كه چه‌طور عاقلانه و با احترام و علاقه متقابل اين كار را بكنيم.

                    – من که چيزي از علاقه بين آن‌ها نشنيده‌ام. همه مي‌گن بي‌رحمانه است كه وقتي كه اون اين‌قدر مريضه گرگور داره تركش مي‌كنه.

                    – مگر مريضه؟

          فكر مي‌كرد كه نيش زنبور فقط آسيب‌پذيري بيش اندازه هميشگي ورونيکا را به او نشان داده است. ضعفي دوست‌داشتني که ديگر از مد افتاده بود.

                    – معلومه كه مريضه. هر چند كه خوب ظاهرش را حفظ كرده. ورونيكا هميشه تو اين كار مهارت داشته.

                    – ببين، حفظ ظاهر. تو خودت هم اين طوري فكر مي‌كني. اين كاري است كه ما همه‌مون مي‌كنيم. تمام زندگي مشترك ما ظاهرسازي بوده.

                     – من هيچ‌وقت اين‌طوري فكر نكرده بودم، لس. تمام اين‌ حرف‌ها براي من تازگي داره. بايد به‌شون فكر كنم.

                    – معلومه عزيزم.

          عجله‌اي در کار نبود. كار هورست‌ها گير كرده بود، مسائل مالي‌شان مشکل‌ساز شده بود. هنوز بايد صبر مي‌کرد. به نظر مي‌رسيد كه ليزا، اين ورزشكار نمونه، روزبه‌روز همان‌طور كه خانه با غباري از احساس جدايي قريب‌الوقوع پر مي‌شد، خود را با شرايط جديد وفق مي‌دهد. بچه‌ها که در تعطيلات مدرسه‌شان به خانه آمده بودند، با نگاه باريک‌بين‌شان احساس كردند چيزي در خانه تغيير کرده و به تور اسكي در اوتا و صخره‌نوردي در ورمونت پناه بردند. برعكس ليزا فعاليتش كم‌تر و كم‌تر مي‌شد. وقتي كه لس از سركار برمي‌گشت مي‌ديد كه در خانه است و اگر از او مي‌پرسيد در طول روز چه كارهايي كرده است جواب مي‌داد:«نمي‌دونم ساعت‌ها چه‌طوري گذشتند. من هيچ كاري نكردم. حتي كارهاي خونه را هم نكردم. اصلاً جون ندارم.»

          در آخر هفته‌اي باراني در اوايل تابستان ليزا به جاي آن‌كه مثل هميشه براي بازي گلف چهارنفره به مجموعه ورزشي برود، برنامه‌اش را به هم زد و از اتاق خوابش لس را که در اتاق مهمان مي‌خوابيد صدا زد.

          ليزا در حالي كه لباس خوابش را بالا مي‌زد تا سينه‌اش را به او نشان بدهد گفت:«نگران نباش نمي‌خوام گولت بزنم.» و به پشت روي تخت خوابيد. اشتياقي در صورتش نبود و لبخندي نگراني روي لب‌هايش مي‌لغزيد.

                    – اين‌جا را دست بزن.

          انگشت‌هاي رنگ‌پريده‌اش دست او را روي پهلوي سينه چپش گذاشت. لس بي‌اختيار دستش را عقب كشيد. ليزا از اين واكنش سرخ شد. 

                    – خواهش مي‌کنم. من نمي‌تونم از بچه‌ها يا يكي از دوست‌هام بخوام اين كار را برام بكنه. تو تنها كسي هستي كه من دارم. بگو چيزي احساس مي‌كني يا نه؟

          سال‌ها ورزش مستمر و پوشيدن سينه‌بندهاي محکم مخصوص پياده‌روي بدنش را سفت نگه داشته بود. نوك قهوه‌اي سينه‌هايش در تماس ناگهاني با هوا برجسته شده بود. راهنماييش كرد:«نه. درست زير پوست نه، توتر. اون زير زير.» نمي‌دانست چيزي كه احساس مي‌كند چيست. در بين گره‌هاي رگ و ريشه و غده‌هاي سينه‌اش چيزي قلنبه شده بود. ليزا بيش‌تر توضيح داد:«ده روز پيش موقع حمام احساسش كردم و اميدوار بودم خيال کرده باشم.»

                    – من… نمي‌دونم… يه چيزي… يه چيز سفتي هست. اما شايد هم يك تکه فشرده شده طبيعي باشه.

          ليرا دستش را روي انگشتان او گذاشت و بيش‌تر فشار داد.

                    – اين‌جا. احساس مي‌كني؟

                    – آره انگار. درد هم مي‌كنه؟

                    – نمي‌دونم. فکر كنم. اون ور هم دست بزن فرق مي‌كنه، نه؟

          گيج شده بود. چشم‌هايش را بسته بود تا با حمله ‌اين جسم برآمده درون ليزا در تاريكي مقابله كند.

                    ـ نه. فكر كنم مثل هم نيست. من نمي‌تونم چيزي بگم عزيزم. تو بايد بري دكتر.

ليزا اعتراف كرد:«مي‌ترسم.» نگراني بين كك‌ومك‌هاي كم‌رنگ چشم‌هاي آبي‌اش موج مي‌زد. لس بلاتكليف ايستاده بود و دستش همان‌طور روي سينه راست ليزا كه سالم بود، مانده بود. نرم بود و گرم و سنگين. مثل نيش يك زنبور. حساسيتي كه تمام عمر آرزويش را کرده بود و حالا حداقل به طور قانوني از آن خودش بود. نسبت به اين بدن که دلش مي‌خواست از آن رو بگرداند اما مي‌دانست كه نمي‌تواند، احساس گناه مي‌کرد.

دیدگاهتان را بنویسید