ارنست همینگوی
برگردان: احمد گلشيري
تنها دو آمريکايي در هتل بودند. هيچکدام از آدمهايي را که توي پلکان، در سر راه خود به اتاقشان يا موقع برگشتن از آن، ميديدند نميشناختند. اتاقشان در طبقۀ دوم رو به دريا بود. اتاق در عين حال رو به باغ ملي و بناي يادبود جنگ قرار داشت. توي باغ ملي نخلهاي بلند و نيمکتهاي سبز ديده ميشد. هوا که خوب بود هميشه يک با سهپايهاش در آنجا حضور داشت. نقاشها از نحوهاي که نخلها قد کشيده بودند و از رنگهاي براق هتلهاي رو به باغ ملي و دريا خوششان ميآمد. ايتالياييها از راه دور ميآمدند تا بناي يادبود جنگ را ببينند. بناي يادبود از برنز ساخته شده بود و زير باران برق ميزد. باران ميباريد. آب باران از نخلها چکچک ميريخت. آب توي چالههاي جادههاي شني جمع شده بود. دريا زير باران به صورت خطي طويل به ساحل ميخورد و ميشکست و، روي ساحل، لغزان به عقب بر ميگشت تا باز به صورت خطي طويل بشکند. اتومبيلها از ميدان کنار بناي يادبود جنگ رفته بودند. در طرف ديگر ميدان، در آستانۀ در کافه، پيشخدمتي ايستاده بود و به ميدان خالي نگاه ميکرد.
خانم امريکايي پشت پنجره ايستاده بود و بيرون را نگاه ميکرد. بيرون، درست زير پنجرۀ اتاق آنها، گربهاي زير يکي از ميزهاي سبز آبچکان قوز کرده بود. گربه سعي ميکرد خودش را جمع کند تا آب رويش نريزد.
زن امريکايي گفت: «ميرم پايين اون بچه گربه رو بيارم.»
شوهرش، از روي تخت، از روي تعارف گفت: «من اين کارو ميکنم.»
«نه، من ميآرمش. بچه گربۀ بيچاره اون بيرون داره سعي ميکنه زير ميز خيس نشه.»
شوهر به مطالعه ادامه داد، دراز کشيده بود و روي دو بالشي که در پاي تخت قرار داشت لم داده بود.
گفت: «خيس نشي.»
زن از پلکان پايين رفت و صاحب هتل بلند شد ايستاد و جلو زن که از دفتر بيرون ميرفت تعظيم کرد. ميزش در انتهاي دفتر قرار داشت. پيرمرد بود و قد بلندي داشت.
زن گفت: «بارون ميآد.» از صاحب هتل خوشش ميآمد.
«آره، آره، خانوم. هوا بده. هواي خيلي بدييه.»
مرد پشت ميزش در انتهاي اتاق کمنور ايستاده بود. زن از او خوشش ميآمد. از رفتار بسيار جدي او در مقابل هر شکايتي خوشش ميآمد. از وقارش خوشش ميآمد. از شيوهاي که به او خدمت ميکرد خوشش ميآمد. از احساسي که او در مقام صاحب هتل بودن داشت خوشش ميآمد. از چهرۀ سالخورده و جدي او و از دستهاي بزرگش خوشش ميآمد.
زن، با احساس علاقه به صاحب هتل، در را باز کرد و بيرون را نگاه کرد. باران تندتر ميباريد. مردي با شنل لاستيکي از توي ميدان خالي به طرف کافه ميرفت. گربه ميبايست جايي طرف راست باشد. شايد بهتر بود از زير لبۀ پيش آمدۀ بامها حرکت ميکرد. همانطور که توي آستانۀ در ايستاده بود چتري پشت سرش باز شد. خدمتکاري بود که اتاقشان را تميز ميکرد.
خدمتکار لبخند زد و به ايتاليايي گفت: «نبايد خيس بشين.» البته صاحب هتل او را فرستاده بود.
زن همراه خدمتکار که چتر را بالاي سرش گرفته بود توي راه شنريزي شده پيش رفت تا زير پنجرۀ اتاقشان رسيد. ميز همان جا بود و رنگ سبز براقش با آب باران شسته شده بود اما گربه رفته بود. زن ناگهان دلش شکست. خدمتکار سر بالا برد و به زن نگاه کرد.
«چيزي گم کردهين، خانوم؟»
زن امريکايي گفت: «اينجا يه گربه بود.»
«يه گربه؟»
خدمتکار خنديد: «يه گربه؟ يه گربه زير بارون؟»
زن گفت: «آره، زير اين ميز.» و بعد گفت: «واي، خيلي ميخواستمش. دلم يه بچه گربه ميخواست.»
وقتي زن به انگليسي حرف زد چهرة خدمتکار در هم رفت.
گفت: «بيايين برين، خانوم. بايد برگرديم تو. شما خيس ميشين.»
زن امريکايي گفت: «گمونم درست ميگين.»
از راه شنريزي شده برگشتند و از در گذشتند. خدمتکار بيرون ايستاد تا چتر را ببندد. خانم امريکايي که از دفتر ميگذشت صاحب هتل از پشت ميزش تعظيم کرد. زن در گوشۀ دلش احساس کوچکي و سرافکندگي کرد. صاحب هتل سبب شد که او خودش را کوچک و در عين حال مهم احساس کند. از پلکان بالا رفت. در اتاق را باز کرد. جورج روي تخت بود، مطالعه ميکرد.
مرد کتاب را زمين گذاشت، گفت: «گربه رو گرفتي؟»
«رفته بود.»
مرد که خستگي چشمانش را در ميکرد، گفت: «عجيبه، کجا رفته؟»
زن روي تخت نشست.
گفت: «خيلي ميخواستمش. نميدونم چرا انقدر ميخواستمش. من اون بچه گربۀ بيچاره رو ميخواستم. شوخي نيست که آدم يه بچه گربۀ بيچاره زير بارون باشه.»
جورج باز مطالعه ميکرد.
زن پيش رفت، جلو آينۀ ميز آرايش نشست و توي آينۀ دستي به خودش نگاه کرد. نيمرخش را بررسي کرد، البته از يک طرف و بعد از طرف ديگر. سپس پشت سر و گردنش را برانداز کرد.
زن باز به نيمرخش نگاه کرد و گفت: «به نظر تو اين فکر خوبي نست که بذارم موهام بلند بشه؟»
جورج سر بالا کرد و پشت گردن زن را ديد که مثل پسرها کوتاه شده بود.
«من همين طور که هست دوست دارم.»
زن گفت: «من که ازش خسته شدهم. از اينکه شکل پسرها شدهم. خسته شدهم.»
جورج توي تخت جابهجا شد. از وقتي زن شروع به صحبت کرده بود چشم از او برنداشته بود.
گفت: «همين طوري خيلي قشنگي.»
زن آينه را روي ميز آرايش گذاشت و پشت پنجره رفت، بيرون را نگاه کرد. داشت تاريک ميشد.
زن گفت: «دلم ميخواد موهامو محکم و صاف بکشم و يه گره بزرگ پشت سرم کنم و حسش کنم. دلم ميخواد يه بچه گربه داشتم روي دامنم مينشوندم و وقتي نازش ميکردم خرخر ميکرد.»
جورج از روي تخت گفت: «اهه؟»
«و دلم ميخواد پشت يه ميز بشينم و توي ظرف نقرۀ خودم غذا بخورم و دلم ميخواد شمع هم سر ميز روشن باشه. و دلم ميخواد بهار بشه و دلم ميخواد موهامو جلو آينه بروس بزنم و دلم يه بچه گربه ميخواد و دلم يه لباس نو ميخواد.»
جورج گفت: «در دهن تو بذار برو يه چيزي بخون.» و باز مشغول مطالعه شد.
زن از پنجره بيرون را نگاه ميکرد. در اين وقت هوا کاملا تاريک شده بود و هنوز روي درختان باران ميباريد.
زن گفت: «چه کار کنم، دلم گربه ميخواد. دلم گربه ميخواد. دلم گربه ميخواد. حالا که موهام بلند نيست و هيچ تفريحي ندارم يه گربه که ميتونم داشته باشم.»
جورج گوش نميداد. کتابش را مطالعه ميکرد. زن از پنجره بيرون را نگاه ميکرد، چراغهاي ميدان روشن شده بود.
يک نفر در زد.
جورج سرش را بلند کرد، گفت: «بيايين تو.»
خدمتکار توي درگاه ايستاده بود. يک گربۀ گلباقالي بزرگ را محکم به بدنش گرفته بود، گربه در راستاي تنش آويزان بود.
گفت: «معذرت ميخوام. صاحب هتل از من خواهش کرد اين گربه رو براي خانوم بيارم.»