بهترین داستان های خارجی را اینجا بخوانید

سلینجر

برشی از رمان -ناطور دشت- که ابتدا بصورت داستان کوتاه منتشر شده.

ساعت هشت شب بود و هوا تاریک شده بود و باران می بارید و آدم داشت یخ می زد. باد سر و صدایی راه انداخته بود که نگو. انگار که توی یکی از این فیلم های ترسناک و پر از شبح و هیولا باشی و شبی که قراره قتل و کشتار توش اتفاق بیفته رسیده باشه. بالای تپه تامسون ایستاده بودم و توپی توی دستم بود و در حالی که داشتم از سرما یخ می زدم. نگاهم به پنجره جنوبی سالن ورزش بود که با نورافکن روشن شده بود و از دور خیلی آرام و بی سر و صدا به نظر می اومد. مثل وقتی که آدم از پشت پنجره سالن ژیمناستیک اون تو رو نگاه می کنه. واقعاً برای توصیفش چیز دیگه ای به فکرم نمی رسه (ولی خوب این احتمال هم هست که شما از حال و وضع مدرسه های شبانه روزی خبر نداشته باشید).

فقط کت دو لایه ام تنم بود و دستکش نداشتم. پالتوی پشم شترم را شیر پاک خورده ای هفته پیش کش رفته بود و دستکش ها هم توی کت بود. پسر، واقعاً سردم بود. توی این حال و روز فقط یه خل دیوانه اونجا وا میستاد. یعنی خود من. من واقعاً آدم دیوونه ای هستم. البته درسته که پیچ و مهره های مغزم همچنین درست هم کار می کنه ولی راستش در این موقعیت خاص اونجا واستاده بودم که از همه بروبچه ها خداحافظی کنم. درست مثل اینکه بزرگ تر اون ها باشم. همه مدرسه توی سالن بسکتبال جمع شده بودن که بازی با اراذل ساکسون چارتر را تماشا کنن و اونوقت من اون بالا واستاده بودم که بلکه بتونم احساس خداحافظی را توی خودم بوجود بیارم.

همین طور سر جا ایستاده بودم- پسر داشتم از سرما قالب تهی می کردم- و می خواستم خودم را توی حالت خداحافظی نگهدارم. اول باید با خودم خداحافظی می کرد. خداحافظ کالفیلد. خداحافظ ای رذل اوباش! بعد خودم را در حالتی دیدم که دارم نزدیک غروب، قبل از تاریکی هوا توی سرمای منجمد کننده دسامبر، با بوهلر و جکسون توپ بازی می کنم و جالب اینجاست که در همون حال هم یک حسی دارم مثل اینکه این آخرین دفعه ایه که با بوهلر و جکسن توی اون غروب یخ زده دسامبر داریم توپ را پاسکاری می کنیم. یه حسی مثل اینکه دیگه هیچ وقت این بروبچه ها رو توی اون لحظه خاص نمی بینم. درست مثل اینکه من و بوهلر و جکسن، چیزی را بین خودمون کشته باشیم و جسدش رو هم سوزونده باشیم و فقط و فقط من باشم که از این راز آگاه باشم و با این آگاهی توی مراسم تشییع جنازه شرکت کرده باشم. آره. برای همین بود که بالای اون تپه ایستاده بودم و داشتم منجمد می شدم.

نیمه دوم بازی با اراذل ساکسون چارتر شروع شده بود و می تونستی سرو صدای جمعیت رو بشنوی. هر وقت توپ توی نیمه ساکسون ها می رفت سرو صدا بلند می شد و بر عکس هر وقت توی نیمه ما می اومد زیاد صدایی بلند نمی شد آخه نیمکت ساکسون ها خیلی هم شلوغ نبود. اون ها همیشه بیشتر از یه تیم  و چند تایی ذخیره و کادر فنی و از این چیزها، با خودشون کسی رو توی مسابقه ای چیزی نمی برند. می تونستی از روی سرو صدایی که یک دفعه بالا می رفت بفهمی که مثلا شولنز یا کینسلا یا تیاتل گلی چیزی زده بودند. چون همونطور که گفتم توی نیمه طرف تیم پنسی یک دفعه همه شروع می کردن داد و فریاد کردن.

ولی راستش رو بخواهید من فقط یک بخش کوچک حواسم توی فکر برد و باخت بود. داشتم یخ می زدم و  می خواستم فقط احساس خداحافظی را توی خودم زنده کنم. یک چیزی مثل اینکه در مراسم تشییع جنازه اون زمان بخصوصی واستاده باشم که توی اون غروب دسامبر من و بوهلر و جکسن داشتیم به هم توپ پرت می کردیم و بالاخره توی یکی از همین سرو صداهای جمعیت بود که یکدفعه اونطور که واقعا دلم می خواست خداحافظی را حس کردم. مثل یک کارد برنده واقعی  بود. احساس کردم که واقعا توی مراسم تشییع جنازه حاضر هستم. بنابراین کاری که کردم این بود که خیلی سریع و بلافاصله بعد از احساسی که بهم دست داد شروع کنم به دویدن به سمت پایین تپه تامسن اونهم با اون همه بار و بندیلی که به خودم آویزان کرده بودم و باعث می شد سرو صدایی بلند شه که انگار دارن از پاهای من جنی چیزی بیرون میارن.

تمام شب تپه رو دویدم و تا رسیدن به ورودی همین طوری به دویدن ادامه دادم. بعد واستادم تا نفسم جا بیاد. دوباره دویدم و از کریدور 202 گذشتم- واقعا که هوا منجمد کننده بود و احساس می کردم زانوام داره خرد می شه- بعد توی خیابان هیسی ناپدید شدم. واقعا همین طور بود، ناپدید شدم. شما همیشه وقتی شب از عرض یک خیابونی چیزی رد می شید ناپدید می شید. عینا همین طوره که می گم. واقعا بدون شوخی ای چیزی همین طوره که می گم. وقتی به خانه قدیمی اسپنسرها رسیدم- جایی که قصد داشتم اونجا برم- بند و بساطم رو توی ایوان گذاشتم و زنگ در را خیلی محکم و پشت هم فشار دادم و بعد دستهام رو روی گوش هام گذاشتم. پسر، واقعا از سرما درب و داغون شده بودند. شروع کردم پشت در حرف زدن. زود باشین. زود باشین. باز کنین این در لامصب رو. دارم یخ می زنم. بالاخره خانم اسپنسر آمد. گفت: هولدن! بیا تو عزیزم واقعا خانم خوبی بود. شکلات های داغی که روزهای یکشنبه به خوردمان می داد عذاب الیمی بود ولی راستش آدم زیاد به این اهمیت نمی داد.

با عجله خودم را انداختم توی خانه. خانم اسپنسر گفت: تا دم مرگ سردت شده هان؟ مثل موش آب کشیده شدی عزیزم. خانم اسپنسر از آن زن هایی نبود که آدم هایی را که کمی خیس شده اند تحمل کند. یا باید کاملا خشک بودی یا مثل موش آب کشیده شده بودی. اما از من نپرسید برای چی بیرون بوده ام و برای چی از خوابگاه بیرون زده ام. بنابراین فکر کردم که اسپنسر پیر همه چیز را برایش گفته.

بند و بساطم را آوردم و توی پذیرایی گذاشتم و کلاهم را برداشتم. پسر انگشت هام به سختی می تونست کلاهم رو نگه دارد. گفتم: حالتون چطوره خانم اسپنسر؟ سرماخوردگی آقای اسپنسر چطوره؟ بهتر شدن؟ خانم اسپنسر گفت: خیلی بهتره بگذار کتت را در بیارم عزیزم. هولدن فکر می کنم اسپنسر می خواد چیزهایی رو بهت بگه و به نظرم خصوصی باشه برو پیشش عزیزم. توی اتاق خودشه.

اسپنسر پیر اتاق شخصی خودش را داشت که بغل آشپزخانه بود در حدود شصت سال سنش بود و حتی می توانست پیرتر هم باشد اما طوری با آدم برخورد می کرد که انگار هنوز به نیمه عمرش هم نرسیده. اگر می خواستید به اسپنسر پیر فکر کنید، از اینکه این آدم برای چی زنده است. سرتون گیج می رفت. انگار هر چیزی که توی این دنیاست و بیشترش برای اون ساخته شده. اما بهتون بگم که اگه می خواستید این جوری در موردش فکر کند راه رو اشتباهی می رفتید. خیلی بیشتر از اونکه لازم بود فکر می کردید. اگه می خواستید در مورد اون فکر کنید باید به اندازه کافی فکر می کردید. نه خیلی زیاد فقط باید به این فکر می کردید که همه کارهایی که انجام می ده مناسب خودشه. با این زندگی نصفه  و نیمه از تقریبا همه چیزهایی که در هر لحظه وجود داشت لذت می برد شده که من هم از چیزهایی خیلی لذت ببرم ولی فقط یک بار  یا در یک موقعیت خاص بوده. بعضی وقت ها این جور چیزها شما را به فکر فرو می بره که واقعا شاید هم آدمای پیر زندگیشون رو صرف چیزهای بهتری می کنن. حالا اینکه کجا باشن و چه وضعی داشته باشن حداقل از نظر من یکی که زیاد جای چک و چونه زدن نداره. من یکی که اگر یک آدم پیر علیل باشم، اصلاً نمی خوام در هر حالتی از همه چیز این دنیا لذت ببرم.

اسپنسر پیر در صندلی راحتی توی اتاق خوابش نشسته بود و خودش رو توی پتوی ناواجویی که او و خانم اسپنسر هشتاد سال پیش از پارک بلو استون خریده بودند پیچیده بود. ظاهرا که سر خریدش باید کلی با سرخپوست ها سرو صدا راه انداخته باشن. اسپنسر داد کشید: کالفید! بیا تو پسر!

رفتم تو. یک کپی ماهنامه آتلانیتک از گوشه پتو بیرون زده بود و شیشه های قرص و بطری و کیسه آب گرم همه جا ولو شده بود. من یکی که از دیدن کیسه آب گرم متنفرم بخصوص اینکه مال یک پیر هاف هافو باشه. این اصلاً جالب نیست اما حالا احساس می کردم که… اسپنسر پیر خیلی شکسته تر به نظر میاد. قدر مسلم به شکل یک نفر آدمی که همیشه بهترین زندگی رو کرده به نظر نمیومد و من نمی دونم چرا شاید خانم اسپنسر دوست داشت فکر کنه اون همیشه این طوری زندگی کرده. شاید دلش به این خوش بود که فکر کنه ممکنه این آدم هنوز پر از چیزاییه که برای خودش ارزش داره.

گفتم: من یادداشتتون رو دریافت کردم قربان. گفتم قبل از اینکه اینجا رو ترک کنم هر جور که شده شما رو ببینم. سرماخوردگی تون چطوره؟ اسپنسر پیر گفت راستش اگه بهتر بودم باید دکتری چیزی خبر می کردم. به نظر میومد حسابی درب و داغون شده. گفت: بشین. در حالی که هنوز داشت به حرف بامزه ای که زده بود می خندید گفت: به ژوپیتر قسمت میدم که بگی تو چرا نرفتی بازی رو تماشا کنی؟

روی لبه تخت نشسته بودم. همه چیز همانطور ردیف شده بود که توی تختخواب یک پیرمرد انتظار شو داری. گفتم: خوب، چند دقیقه ای بازی رو تماشا کردم قربان اما راستش به جای فردا امشب دارم بر می گردم خونه. دکتر ترمر گفت که اگه بخوام، یعنی اگه واقعا بخوام می تونم امشب هم بر گردم. برای همینه که دارم بر می گردم. اسپنسر پیر گفت: خوب به نظر میاد از شبت خوب استفاده می کنی. واقعاً فکر می کرد من همچنین حال و هوایی دارم. گفت: پس امشب برمی گردی خونه، ها؟

گفتم: بله آقا گفت: دکتر ترمز بهت چی گفت پسر؟ گفتم: خب رفتارشون خیلی خوب بود آقا. گفتن زندگی مثل یک بازی ای چیزیه. باید مطابق قانون و قواعد بازی کرد. یک چیزایی مثل این. برام آرزوی موفقیت کردن و گفتن که امیدوارن آینده خوبی داشته باشم. بله یک همچین چیزهایی گفتن. سعی کردم برای لحظاتی هم که شده فکر کنم که واقعا آشغالی مثل ترمر می تونه همچین چیزایی به آدم بگه. بنابراین چیزای دیگه ای هم از خودم در آوردم و به اسپنسر گفتم. در مورد اینکه چطور نصیحتم کرده که زندگیم رو دست خودم بگیرم و سعی کنم به هدفام برسم. حتی چرت و پرت های دیگه ای رو به هم بافتم و گفتم. اسپنسر پیر در تمام مدت حرف زدن من گوش می کرد و سرش رو مدام تکون می داد.

گفت: با پدر و مادرت تماس گرفتی؟

گفتم: نه قربان. تماسی باهاشون نگرفتم چون امشب می بینمشون.

اسپنسر. پیر سرش را تکان داد و پرسید: خوب. انتظار داری چطور با این وضع کنار بیان؟

گفتم: خوب. قدر مسلم از این جور خبرها استقبال نمی کنن. این سومین مدرسه ایه که ازش اخراج شدم. این بار مسئله خیلی جدیه قربان!

این بار دیگه اسپنسر پیر سرش رو تکون نداد. من داشتم آزارش می دادم. پیرمرد بینوا، یک دفعه ماهنامه آنلانتیک رو بلند کرد و مثل اینکه واقعا براش سنگین باشه سعی کرد تعادل خودش رو حفظ کنه. همانطور که انتظارش می رفت مجله افتاد. من بلند شدم و مجله را بلند کردم و روی تخت گذاشتم. حسی به سراغم اومده بود که هر چه زودتر اونجا رو ترک کنم. اسپنسر پیر گفت: آخه تو چته پسر؟ چند تا درس رو توی این ترم قبول شدی؟

گفتم: چهار تا قربان.

گفت: و چند تا رو رد شدی؟

گفتم: چهار تا

اسپنسر پیر به نقطه ای روی قالیچه، جایی که مثلا اگر مجله از دستش رها شده بود و تخت نبود ممکن بود اونجا بیفته خیره شد. گفت: من برای این توی تاریخ ردت کردم که هیچی نمی دونستی. نه توی طول ترم و نه در امتحان هیچی نداشتی که رو کنی. حتی یک دفعه. شک دارم که در تمام این مدت یک دفعه هم کتاب رو نگاه کرده باشی. درست نمی گم؟

در پاسخ براش گفتم که یکی دو باری نگاهی بهش کردم. نمی خواستم احساساتش رو جریحه دار کنم. اسپنسر مرده تاریخ بود. اگه در موردم این فکر رو می کرد که آدم کودن و ابلهی هستم شاید درست فکر می کرد ولی من نمی خواستم فکر کنه که کتابی رو که عشقش بود مطلقا طرفش نرفته ام. گفت: برگه های امتحان روی قفسه است. لطفا بیارش اینجا.

رفتم و دسته برگه ها رو براش آوردم و دومرتبه روی لبه تخت نشستم. اسپنسر پیر ورقه مرا طوری بیرون کشید و بهش نگاه کرد که انگار ورقه یک دانشمند بزرگ واقعی مثل پاستوری کسی رو داره از میون دسته برگه ها بیرون می کشه و بهش نگاه می کنه. گفت: خوب. ما از سوم نوامبر تا چهارم دسامبر تاریخ مصر رو کار کردیم. تو از میون بیست و پنج موضوعی که داده شده بود همین رو انتخاب کردی. حالا ببین. این درست چیزیه که تو نوشتی: مصری ها یکی از نژادهای قدیم بودند که در شمالی ترین قسمت های شمال آفریقا زندگی می کردند. جایی که مطابق کشفیات فعلی قدیمی ترین تمدن های بشری را در نیم کره شرقی داشته. مصری ها از جهات دیگری هم اقوام جالبی هستند. مثلا یکی اینکه در کتاب مقدس خیلی از آون ها یاد شده در واقع کتاب مقدس پر از حکایت ها سرگرم کننده از فراعنه قدیم مصره.  این همه اون چیزهاییه که تاکنون از مصر کشف شده.

اسپنسر پیر نگاهی به من کرد و گفت: پاراگراف بعد چیزی که در مورد مصری ها  جالب توجه است. رسوم خاص زندگی آن هاست. مصری ها برای انجام بعضی از کارها روش های خیلی جالبی داشته اند. آداب مذهبی آن ها هم بسیار جالب بوده است. مرده های خودشان را در مقبره های خاصی به روش های بسیار جالبی دفن می کرده اند. فراعنه مصر بعد از مرگ در پارچه هایی که با مواد مخصوصی آغشته بوده پیچیده می شده و دفن می شده اند تا بدین ترتیب از فساد جسد ممانعت بشود. هنوز که هنوز است پزشکان و دانشمندان علوم طبیعی به اسرار ترکیبات مومیایی پی نبرده اند و ما می دانیم که جسدمان بعد از مرگ به سرعت تجزیه می شود و کاملا تغییر شکل می یابد. اسپنسر پیر نگاهش را از روی ورقه برداشت و متوجه من کرد. من سعی کردم نگاهش نکنم. اگر هر بار به جای خواندن نگاهش را روی من می انداخت دوباره مجبور بود متن را بخواند و من نمی خواستم که نگاهمان توی چشم همدیگر بیفتد.

در زندگی مصری های باستان چیزهای زیادی هست که می تواند بدرد زندگی ما هم بخورد. اسپنسر پیر این جمله را هم خواند و بعد گفت: آخرش هم نوشته ای، پایان. ورقه را پایین آورد و خواست روی تخت بگذارد که از دستش افتاد. تخت فقط دو فوت از صندلیش فاصله داشت. من بلند شدم و ورقه امتحان را برداشتم و روی ماهنامه آتلانتیک گذاشتم.

اسپنسر پیر از من پرسید: حالا از اینکه ردت کردم از من دلخوری چیزی داری پسر؟ بگو ببینم برای چی آمدی خانه من؟ گفتم: خوب شاید ولی اگر همچین فکری داشته باشم خیلی باید ابله بوده باشم. اصلاً نفهمیدم چرا این را گفتم چون در آن لحظه چیز دیگری ذهنم را مشغول کرده بود. رفته بودم توی فکر دریاچه سنترال پارک که لابد وقتی بر می گشتم خانه یخ زده بود و وقتی صبح از پنجره بیرون را نگاه می کردی خیلی ها داشتند روی یخ اسکیت بازی می کردند و حسابی توی فکر بودم که اردک های توی دریاچه در این مواقع کجا می روند. یعنی وقتی که دریاچه یخ می زند زندگی اردک ها چطوری می شود. اما خوب اینها را که نمی توانستم به اسپنسر پیر بگویم.

شاید دوست داشته باشید:  نمونه اشعار شهریار

پرسید: خوب حالا چه احساسی داری پسر؟

گفتم: منظورتون در مورد رد شدن توی درس ها و این چیزهاست؟

گفت: بله.

سعی کردم که مقداری ذهنش را روشن کنم. شاید برای اینکه واقعا آدم خوبی بود و شاید برای اینکه وقتی می خواست چیزی را روی تخت بیندازد با همه تلاشی که می کرد از دستش می افتاد. گفتم: خوب. واقعیت اینه که از اینکه توی درس ها مردود شدم واقعا متاسفم. دلایل زیادی هم هست که باید متاسف  باشم. می دونستم که هیچ وقت قادر نبودم  خیلی چیزها رو به اون بگم.  نه در مورد ایستادنم روی تپه تامسون و نه در مورد فکرهایی که در مورد بوهلر و جکسون و خودم به مغزم رسیده بود. گفتم: خوب. دلیل بعضی کارها رو سخت می شه توضیح داد. اما برای مثال، امشب، بله امشب مجبور بودم که وسایلم رو توی کیفم بذارم. کفش های اسکی رو هم باید جز وسائل توی کیف می گذاشتم. کفش های اسکی من رو به این فکر فرو برد که دارم اینجا رو ترک می کنم و واقعاً متاسف شدم. یعنی راستش تونستم برای یه لحظه مادرم رو ببینم که داره توی فروشگاه ها پرسه می زنه و یه میلیون تا سوال بی سر و ته از فروشنده ها می پرسه. برای من هم یک جفت کفش اسکی خریده. طبق معمول هم اندازه اش درست نیست. پسر واقعا زن خوبیه. آره بچه بازی نیست. فکر کنم تا حدی همین دلیلش باشه که من از رد شدنم توی درس ها ناراحتم. یه دلیلش مادرمه و کفش های اسکی اشتباهی که برام خریده. این همه چیزی بود که گفتم. دیگه باید ساکت می شدم.

اسپنسر پیر تمام مدتی که من حرف می زدم همین طور سرش رو تکون می داد. انگار که همه حرف هایی رو که می زنم می فهمه و از ته وتوش سردر میاره. اما راستش رو بخواهید شما نمی توانستید بفهمید که این آدم داره سرش رو تکون میده برای اینکه حرف هاتون رو می فهمه یا برای اینکه فقط پیرمرد خوبیه که گریپ سختی هم داره و یه آدم ابله و خل و چل هم توی اتاقش واستاده.

به من گفت: دبیرستان رو از دست میدی پسر.

یارو آدم خوبی بود. اینو بی شوخی می گم. سعی کردم یک کمی بیشتر براش توضیح بدم. گفتم: نه کاملا قربان. خوب. بله. یه چیزایی رو از دست می دم. این درسته. رفت و آمد به پنسی رو با قطار از دست می دم. توی قطار آدم می تونه بره رستوران و سفارش ساندویچ جوجه و کوکاکولا بده و چهار پنج تا از مجله های جدید رو ورق بزنه. صفحات همشون هم براق و نو به نظر می رسه. دیگه هم نمی تونه برچسب مدرسه تنسی رو روی کیفش بزنه. آخه یک بار یه خانمی توی قطار این برچسبو روی کیف من دید و ازم پرسید پسری به نام آندرو واربوچ رو می شناسم یا نه. اون خانم مادر این یارو واربوچ بود و خود شما قربان آدمی مثل واربوچ رو خیلی بهتر از من می شناسید. واقعا که یک شپش به تمام معنیه. آدمیه که وقتی شما مثلا یه بچه کوچکید و زور تون بهش نمی رسه، دستتون رو می گیره و می پیچونه و از مچ به ستونی چیزی می بنده یه همچی آدمیه. اما مادرش زن خوبی به نظر می رسید. هر چند که می بایست مثل بیشتر مادرها توی دیوانه خانه ای جایی بستری می شد. اما به هر حال عاشق این پسره واربوچ بود می تونستید توی چشماش که واقعا دیوونگیش رو نشان می داد، بخونید که تا چه حد فکر می کنه این واربوچ برای خودش آدمیه و مثلا تحفه ای چیزیه برای همین هم من تقریبا تمام یک ساعتی رو که توی قطار بودیم براش از فضایل این واربوچ مزخرف تعریف کردم. مثلا اینکه هیچ کدوم از بچه های مدرسه بدون اینکه اول با واربوچ مشورت کنن آب نمی خورن و از این حرف ها. واقعا حرفام داشت خانم واربوچ را از پا می انداخت. تقریبا داشت به سمت راهرو قطار غش می کرد. شاید تا آن موقع نصفی از قلبش هنوز توی شک و تردید بود. که چه شپشی رو به جون مردم دنیا انداخته. اما من واقعاً فکر شو تغییر دادم. من مادرا رو خیلی دوست دارم. می دونید اون ها با آدم احساس بزرگی و غرور می دن.

حرفم رو قطع کردم. اسپنسر پیر هم دنبالش نکرد. شاید تکانی خورده بود اما نه اونقدر که منو وادار کنه مطلب رو عمیق تر بهش بگم. بهرحال فرقی هم نمی کرد. چون چیزی بیشتر از اونکه می خواستم بگم نمی گفتم. هیچ وقت نمی گفتم. واقعا که من عقلم پاره سنگ بر می داره. جدی دارم می گم.

اسپنسر پیر گفت: برای رفتن به دانشگاه برنامه ای داری پسر؟

گفتم: برنامه ای ندارم قربان. می شه گفت من فقط در حال زندگی می کنم. خوب به نظرم جواب بامزه ای داده بودم. اما هنوز خیلی احساس بامزه بودن نمی کردم. شاید برای اینکه خیلی وقت بود که روی لبه اون تخت کوفتی نشسته بودم. یک دفعه تصمیم گرفتم از جام بلند شم. گفتم: خوب. بهتره من زحمت کم کنم قربان. باید به قطاری چیزی برسم شما هم مثل اینکه صورتتون متورم شده. حالتون خوب نیست. جدیش بگیرین قربان.

اسپنسر پیر ازم خواست که اگه می تونم بمونم و قبل از رفتن یه فنجون شکلات داغ باهاش بخورم اما گفتم نه و تشکر کردم. باهاش دست دادم. خیلی خوب و با محبت دستم را فشار داد. بهش گفتم که مرتب براش نامه می نویسم. گفتم که نگران من نباشه و بدونه که اصلا در وضعیت من تقصیری چیزی نداشته. بهش گفتم که خودم می دونم چه آدم ناقص عقلی هستم. ازم پرسید مطمئن هستم که شکلات داغی چیزی نمی خوام. خیلی طول نمی کشه. گفتم: نه قربان. خداحافظ قربان. در مورد گریپتون هم خیلی نگران نباشین. زود خوب می شه. گفت: بله باشه. دستم را دو مرتبه فشار داد و گفت: خداحافظ پسر. بعد هم موقعی که داشتم میومدم بیرون یه چیزهایی گفت که درست نشنیدم . فکر می کنم موفق باشی و از این حرف ها. من واقعا براش احساس تاسف می کردم. می دونستم که داره به چی فکر می کنه. اینکه من چقدر بچه ام. اینکه هیچ چی در مورد دنیا و زندگی نمی دونم و اینکه چه بلاهایی ممکنه در آینده سر بچه ای مثل من بیاد من دیگه اومدم بیرون اما راستش رو بخواهید شرط می بندم بعد از رفتن من کلی با خانم اسپنسر صحبت کرده و این باعث شده حالش بهتر بشه. خانم اسپنسر هم میون صحبت مرتب ماهنامه آتلانتیک رو قبل از اینکه از دستش کف اتاق بیفته دوباره توی دستش می گذاشته.

فرداش شب و تقریبا دیر وقت بود که رسیدم خونه. درست یادم نیست چطور رسیدم چون حدود نیم ساعتی داشتم با پیت مسئول آسانسور گپ می زدم. داشت برام درد دل می کرد که شوهر خواهرش پلیسه و یک نفر رو با تیر زده. نمی خواسته این کار رو بکنه ولی به هر حال مجبور شده یارو رو با تیر بزنه. از اون موقع تا حالا خواهر پیت با شوهرش قهر کرده و طرفش نمیاد. موضوع خیلی جدی بود. راستش من برای خواهر پیت دلم نسوخت ولی برای شوهر خواهرش چرا. به نظرم بینوا توی بد مخصمه ای افتاده بود.

ژانت. خدمتکارمون که از یک کشور و نژاد دیگه بود. در رو برام باز کرد. کلید لامصبم رو یه جایی گم و گور کرده بودم. از این روکش های آلومینیومی روی موهاش کشیده بود که می زنن تا گل سری چیزی که به موهاشون زدن نیفته. با دیدن من گفت: اینجا چکار می کنی پسرجان؟! شما اینجا چکار می کنی پسرجان؟! این زن عادت داشت هر چیزی را دو مرتبه تکرار کند. من واقعاً از اینکه یک نفر مدام بهم بگه پسر جان حال مریضی و درب و داغونی بهم دست می ده. این بود که فقط گفتم: باقی کجان؟ گفت: برای بازی بریج رفتن. دارن بریج بازی می کنن. چی شد به خونه برگشتین پسر جان؟ گفتم: به دلیل مسائل نژادی بود که برگشتم. زنک کودن بدون اینکه چیزی از حرف های من بفهمد گفت: چه نژادی؟ گفتم: نژاد بشری. هه هه هه. کیف و کتم را در آوردم و در راهرو انداختم و از دستش فرار کردم. کلاهم رو پشت سرم کشیدم که به نظرم نشان از یه تغییر تحسین برانگیز داشت. از راهرو گذشتم و در اتاق فیبی و ویولا را باز کردم.

تاریکی دلپذیری حاکم بود که حتی وقتی در باز شد از بین نرفت. مجبور شدم برای دیدن تخت فیبی آنقدر گردنم را دراز کنم که نزدیک بود بشکنه. رفتم و کنار تختش نشستم. خیلی آرام و آسوده خوابیده بود. صدا زدم: فیبی! هی فیبی! خیلی آرام و خیلی قشنگ از خواب بیدار شد. گفت: هولدن! لحنش نگران بود. گفت خدایا اینجا چکار می کنین؟ چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ گفتم: آها. من خیلی شبیه اون پسرک درب و داغونم، ها؟ خوب چه خبر تازه؟ گفت: هولدی! تو اینجا توی خونه چکار می کنین؟ این بچه فقط ده سالشه ولی وقتی می خواد که جوابش داده بشه واقعا می خواد که جوابش داده بشه. نگاهم افتاد به بازوش. یک چسب زخم روی بازوش دیده می شد. گفتم: بازوت چی شده؟ گفت: خوردم به قفسه لباسا. خانم کیف وادارم کرد که جاهایی رو که شکسته بودم نشونش بدم. آخه توی مدرسه مسئول کمد لباسای کلاس شدم. اما دوباره برگشت سر چیزی که توی سرش بود: هولدی، اینجا توی خونه چکار می کنین؟ مثل یک خانم متشخص حرف می زد. اما واقعیتش رو بخواین فقط وقتی اینطوری حرف می زد که با من طرف می شد. دلیلش هم این بود که من رو دوست داشت. با بقیه خیلی هم متشخص رفتار نمی کرد. آره فیبی درست مثل یه بچه خونواده ما لجوج و یکدنده بود.

گفتم: یک دقیقه صبر کن بر می گردم. برگشتم و رفتم توی اتاق پذیرایی و به چند تایی سیگار از توی جعبه سیگار برداشتم و توی جیبم گذاشتم. وقتی برگشتم فیبی صاف روی تخت نشسته بود و نگاهش به من خیلی قشنگ بود. دوباره کنارش روی تخت نشستم. گفتم: ماجرا اینه که دو مرتبه اخراج شدم.

گفت: هولدن! خدایا! بابا جون می کشدتون.

گفتم: نمی تونستم کاری بکنم فیبی با یه مشت زبون نفهم، امتحان های جورواجور، وقت های اجباری برای خرخونی و خلاصه باور کن همه چیزش پر بود از حماقت و لج بازی. داشتم دیوونه می شدم. حالم از اونجا بهم می خورد. گفت: اما هولدن. شما هیچ چی رو توی زندگی دوست ندارین. پسر واقعا نگران شده بود.

گفتم: چرا دارم. خیلی چیزها رو دوست دارم. این حرف رو نزن فیبی. فیبی گفت: اگه راست می گین یکی اش رو بگین.

بهش گفتم: نمی دونم. خدایا واقعا نمی دونم امروز دیگه مغزم به کلی از کار افتاده گفتم: من یه میلیون چیز توی دنیا دوست دارم. دوست دارم اینجا کنار تو بشینم. جدی می گم فیبی. شاید فقط این رو دوست داشته باشم که اینجا کنار تو بشینم. فیبی گفت: برو توی تختت ویولا. ویولا آمده بود بیرون. فیبی گفت: نگاه کن الان میره خودشو با فشار زیر جای نوشیدنی ها قائم می کنه. من ویولا را بلند کردم و کنار خودم نشوندم. اگر یه بچه دیوونه توی این دنیای بی انتها باشه بی تردید خود خود من هستم. ویولا گفت: هولدی! یه کاری کن ژانت عروسک دونالد داک رو بهم بده. فیبی گفت: ویولا حرف زشتی به ژانت زده و اون هم عروسک دونالد داکش رو ازش گرفته.

ویولا گفت: آخه دهنش هیچ وقت خدا بوی خوبی نداره.

فیبی گفت: دهنشون خانم. بعد به من گفت: به ژانت موقعی که داشته کفش هاش رو پاش می کرده همچی حرفی زده ویولا در حالی که روی پاهای من ایستاده بود گفت: آخه ژانت همیشه نفسشو میده توی صورت من. من به ویولا گفتم که، تازه برگشته ام اما طوری نگاه می کرد انگار شک داشته باشه که من اصلا این مدت جایی رفته بوده باشم. فیبی گفت: برگرد سرجات و برو توی تختت. حالا. نگاش کن اگه به حال خودش  بذاریش مستقیم می ره زیر جای نوشیدنی چیزی خودشو با فشار قایم می کنه. ویولا دوباره به من گفت: ژانت مرتب توی صورت من نفس می کشه و عروسک دونالد داک من رو هم قایم کرده. فیبی گفت: هولدن برات پس می گیردش. فیبی اصلا مثل بچه های دیگه نبود. اصلا نمی تونست با پیشخدمت جماعت کنار بیاد. من بلند شدم و ویولا رو بردم و توی تختش گذاشتم. بهم گفت یه چیزی براش بیارم ولی نتونستم بفهمم چی گفت. یه چیزی تو مایه زاتون یا همچه چیزی که سر در نیاوردم . فیبی گفت: منظورش زیتونه. مدتیه که دیوانه زیتون شده. همیشه خدا از صبح تا شب می خواد زیتون بخوره. امروز بعدازظهر که ژانت خونه نبود زنگ آسانسور رو زد و از پیت خواست بره براش زیتون بخره ویولا دوباره گفت: زاتون! هولدی! برو برام زاتون بگیر. گفتم: خیلی خوب گفت: از اون سرخا هم توش باشه. بهش گفتم خیلی خوب باشه. از همونا می گیرم. گفتم که حالا دیگه بخوابه. روش رو انداختم و اومدم برگردم کنار تخت فیبی اما یک دفعه سرجام خشکم زد. شنیدم که صدایی در اومد و یکی و نفر اومدن توی خونه. فیبی یواش گفت: اومدن. صدای بابا جون را می شنوم. سرم رو تکون دادم و به سمت در رفتم. کلاهم رو از سرم برداشتم. فیبی همان طور یواش گفت: هولدی! بهشون بگین که چقدر از اونچه اتفاق افتاده متاسفین. همه چی رو بگین. بعد هم بگین که همه سعیتون را می کنین که دفعه بعد خیلی بهتر باشین. من فقط سرم را تکون دادم. فیبی گفت: می تونین برگردین اینجا. من بیدار می مونم. از اتاق بیرون رفتم و در رو بستم.

پیش خودم گفتم کاش کنم و کیفم رو مثل آدم به جایی آویزان کرده بودم. یادم اومد بهم گفته بودن که اون کت چقدر قیمت داره و چقدر آدما هستند که حاضرن برای داشتن یه همچین کیفی سرشون رو بدن. وقتی  که دیگه والدین محترم کارهایی با من کردند که حالا حوصله تعریفش رو ندارم، به اتاق بچه ها برگشتم. فیبی خوابیده بود. مدتی نگاش کردم. چقدر بچه قشنگی بود. بعد رفتم سراغ تخت ویولا. یواش پتوش رو کنار زدم و عروسک دونالد داک رو کنارش گذاشتم. بعد یه مشت زیتون رو با دست چپم دونه دونه کنارش ردیف کردم. مثل اینکه بخوام یک ریل قطار درست کنم یکی از زیتون ها افتاد کف اتاق. برش داشتم و بعد حس کردم که ممکنه هسته داشته باشه. برای همین اونو توی جیب ژاکتم گذاشتم. بعد اتاق رو ترک کردم. رفتم به اتاق خودم. رادیو را روشن کردم ولی کار نمی کرد. پس رفتم توی تخت.

مدت خیلی طولانی بدون اینکه خوابم ببره بیدار موندم و فکر کردم. احساس بدبختی می کردم. فکر کردم که هر کسی رو که توی این دنیا اسمشو بیاری داره برای خودش درست و راست زندگیش رو می کنه و فقط من هستم که همه چیزم غلط و نادرسته. می دونستم که هیچ وقت خدا مثل یکی از اون هم شاگردی های موفقی که داشتیم نمی شم. هیچ وقت از من یکی مثل ادوارد گونزالز یا تئودور فیشر یا لارنس مایر در نمیاد. فهمیدم که باید به حرف پدر گوش کن و برم به یکی از این دفترهای مزخرفی که خودش مسئولیتشون رو داره و دیگه هم به مدرسه ای چیزی بر نگردم. هیچ وقت و اینکه من اصلا کار کردن توی شرکت و دفتر و از این چیزها رو دوست ندارم و نداشته ام. دو مرتبه رفتم توی این فکر که اردک های سنترال پارک وقتی آب دریاچه یخ می زنه کجا می رن و باز فکر به جایی قد نداد و در نهایت خوابم برد.

دیدگاهتان را بنویسید