همرهم ، هم قصه ام هر سرزمینی دوزخیست
تیره و دم کرده چون آغوش خورشید سیاه
در رگ هر کوچه ای ماسیده خون عابری
بر سر هر چارسو خشکیده فانوس نگاه
هم رهم پایان هر ره باز راه دیگریست
روی پیشانی هر ره سرنوشتی خفته است
جای پای رهرویی بر خک جستم رهرویی
سرنوشتی را ز چشم رهروی بنهفته است
هم رهم پایان ره باز آغاز رهیست
تا نمیرد لحظه ای کی لحظه ی گردد پدید ؟
مرگ پایان کی پذیرد ، مرگ شعر زندگیست
تانمیرد ظلمت شب کی دمد صبح سپید ؟
هم رهم بیهوده می گردی به دنبال بهشت
آرزوی مرده ای در سینه ات پر می زند
گر به کوه قاف هم پارا نهی بینی دریغ
بال از اندوه خود سیمرغ بر سر می زند
بس عبث می گردی ای هم درد ، درمان نیست ، نیست
آسمان آبیست ، آبی هر دیاری پا کشی
بس عبث می پویی ای رهرو که ره گم کرده ای
گر تن خود از زمین بر آسمان بالا کشی
هم رهم باز ای و ره از عابری گم راه پرس
تا بدانی سرزمین آرزوهایت کجاست
زود بازآ دیگری ترسم که ویرانش کند
سرزمین تو دل دیوانه ی رسوای ماست
گردآوری:نمونه اشعار زیبا از نصرت رحمانی
اشتراک در
وارد شدن
0 نظرات
قدیمیترین