شعرگان_داستانک:ابوالقاسم کریمی

شعرگان
جایی برای انتشار شعر و نوشته های من

جایی برای انتشار شعر و نوشته های من

یاداشت کوتاه_محیط زیست_489

وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی

وقتی ده ساله بودم، در یک عصر تابستانی، سوار بر وانت آبی پدرم به سمت مزرعه در حال حرکت بودیم. ناگهان پدرم بدون هیچ مقدمه‌ای به من گفت: “هر وقت داشتیم زمین رو آبیاری می‌کردیم، اگر متوجه شدی ، آب به سرعت داره داخل زمین فرو می‌ره ، سریع از اونجا فاصله بگیر. چون ممکنه […]

یاداشت کوتاه_محیط زیست_489 بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه چند خطی

شعرگان:وبسایت ابوالقاسم کریمی

1 با تشویق به پسرش گفت: «تو می‌توانی هر چیزی که میخوای باشی.» پسرش لبخندی زد و با اعتماد به نفس پاسخ داد: «پس من می‌خوام یه دختر باشم.» 2 با خشم به همسرش نگاه کرد و گفت: «تو همیشه دروغ میگویی.» همسرش با آرامش پاسخ داد: «نه، من فقط حقیقت را پنهان می‌کنم.» 3

داستان کوتاه چند خطی بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه چند خطی

شعرگان:وبسایت ابوالقاسم کریمی

1معلمی به دانش‌آموزش گفت: «باید بیشتر بخوانی و کمتر بازی کنی.» دانش‌آموزپاسخ داد: «باید بیشتر بازی کنم و کمتر بخوانم.» معلم با تعجب پرسید: «چرا؟» دانش‌آموز گفت: «چون من می‌خواهم فوتبالیست شوم، نه معلم..»2با ترس به پلیس گفت: «لطفاً مرا نکش.» پلیس با خنده پاسخ داد: «چرا؟ ، تو فقط یه دزدی.»3با عشق به نامزدش

داستان کوتاه چند خطی بیشتر بخوانید »

داستانک_ابوالقاسم کریمی

شعرگان:وبسایت ابوالقاسم کریمی

1 او به آرامی گل رز را از مزار همسرش برداشت و با لبخندی تلخ، به سمت خودرو رفت…  2 پس از یک سال تلاش و مطالعه،  در روز مصاحبه، فهمید ، رئیس  شرکت همسر سابقش است. 3 او با تعجب به نامزدش نگاه کرد و گفت: “این حلقه بردگی من نیست، این حلقه نامزدی

داستانک_ابوالقاسم کریمی بیشتر بخوانید »

داستانک_ابوالقاسم کریمی

شعرگان:وبسایت ابوالقاسم کریمی

با افسوس به عکس عروسی خود نگاه کرد. او تمام زندگی‌اش را به عشق اختصاص داده بود، اما حالا ،  به طلاق فکر می کرد. ***

داستانک_ابوالقاسم کریمی بیشتر بخوانید »

پیمایش به بالا