داستانک_ابوالقاسم کریمی

1

او به آرامی گل رز را از مزار همسرش برداشت و با لبخندی تلخ، به سمت خودرو رفت… 

2

پس از یک سال تلاش و مطالعه،  در روز مصاحبه، فهمید ، رئیس  شرکت همسر سابقش است.

3

او با تعجب به نامزدش نگاه کرد و گفت: “این حلقه بردگی من نیست، این حلقه نامزدی منه …

4

او با ترس به پلیس گفت: “من نمی‌دانم که این خون از کجا آمده است.” پلیس با سردی پاسخ داد: “این خون از شماست. شما قاتل هستید.”

5

او با شوق به سینما رسید و بلیط فیلم مورد علاقه‌اش را خرید. وقتی به داخل سالن آمد، دید ، همه صندلی‌ها خالی هستند. فقط یک نفر در مقابل پرده نشسته بود. همان نفر که دو سال پیش، او را در تنهایی رها کرده بود …

6

با تاسف به پیرزن نگاه کرد و گفت: “مادربزرگ، من نمی‌توانم با شما بمانم.” پیرزن با لبخندی ملایم پاسخ داد: “پس برو، من به تنهایی عادت دارم”.

7

با بغضی که گلویش را فشار میداد ، به پزشک گفت: “لطفاً بگوئید که فرزندم خوب خواهد شد.” پزشک با ناراحتی پاسخ داد: “من متاسفم، ولی او فرزند شما نیست”.

8

با شوق به فضای مجازی وارد شد و بعد از مدت کوتاهی هزاران دوست و طرفدار پیدا کرد. اما وقتی از فضای مجازی خارج شد، دید ، هیچکس در زندگی واقعی‌اش نیست.او یک تنها بود…

9

با خشم به رئيس خود نگاه كرد و گفت: “شما نمي‌توانيد من را اخراج كنيد.” رئيس با بي‌علاقگي پاسخ داد: “ شما كارمند من نيستيد. شما فقط يك ربات هستيد ، تشریف ببرید…

10

او با یک تیر دو قلب را شکست: قلب خودش و قلب عشقش.

11

او به دنبال عشق زندگی‌اش رفت، اما فقط خودش را پیدا کرد.

12

او با یک پیامک زندگی‌اش را تغییر داد: “ببخشید، شماره اشتباه است”.

13

وقتی ایمیل را باز کرد تصمیم گرفت به زندگی اش خاتمه دهد:”متاسفانه، شما پذیرفته نشده‌اید”

14

به دنبال خدا بود ، وَ توانست خودش را پیدا کند.

15

تمام زندگی اش را صرف تحقیق درباره مغز کرد ، اما هیچ وقت نفهمید ، چرا عاشق شده بود.

16

با یک جمله کوتاه مسیر زندگی اش تغییر کرد”من دیگر عاشقت نیستم”

17

با یک بلیط هواپیما همه چیز را دوباره شروع کرد”به پاریس خوش آمدید”

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا