ديشب آئينه رو به رويم گفت:
كاي جوان ! فصل پيري تو رسيد
از دل موي هاي شبرنگت ـــ
تارهايي به رنگ صبح ، دميد
از درخت ، جلوه ي زمان شباب ـــ
همچو مرغي ز دام جسته، پريد
روي پيشاني تو دست زمان
خط پيري سه چار بار كشيد
بي خبر! جلوه شبابت كو؟
چهره همچو آفتابت كو؟
واي ، آمد خزان زندگي
وز كف من، گل جواني رفت.
كام نابرده ، كام ناديده
خوشترين دوره كامراني رفت
زرد روئي بماند و از كف من
چهره گلگون ارغواني رفت
رفت عمرم چو تندباد، ولي ـــ
همه با رنج و سخت جاني رفت
روزگار جواني ام طي شد
وين ندانم، كي آمد و كي شد؟
آه ، اين زندگي كه من ديدم ـــ
حسرتي ، محنتي ، عذابي بود
بهره ي من ز جان ساقي عمر
خون دل بود، اگر شرابي بود
خشك هر طرف دويدم ليك ـــ
چشمه زندگي ، سرابي بود
خانه اي را كه ساختم ز اميد ـــ
چون حبابي بر روي آبي بود
زندگاني، چو تند باد گذشت
زندگاني نبود، خرابي بود!
گر كه با زندگي، جواني نيست
نقش زيباي زندگاني چيست؟
آشنانيان عمر من بودند:
رنجها ، دردها، جدائيها
غير بيگانگي نبردم سود ـــ
ز آشنايان و آشنائيها
هر گلندام و گلرخي ديدم ـــ
داشت بوئي ز بي وفائيها
دل چو آئينه با صفا كردم ـــ
شد عيان نقش بي صفائيها
با جفا پيشگان وفا كردم
دل به بيگانه، آشنا كردم
ياد باد آن زمان كه روز و شبان ـــ
داشتم گوشه ي فراموشي
شام من بود، در سر زلفي
صبح من بود در بنا گوشي
مست بودم ، ز نرگس مستي
گرم بود، ز گرم آغوشي
خوشه چين بودم ، از رخ ماهي
بوسه چين بودم، از لب نوشي
بر دلم نور عشق مي دادند ـــ
چشم گويان ، لبان خاموشي
از گلستان من بهار، گذشت
شادي و رنج روزگار گذشت