فرانك اُكانر
برگردان: سرورالسادات جواهريان
هرگز برادرم ساني را از ته دل دوست نداشتم. از همان روز تولدش سوگلي مادر بود و هميشه با خبرچيني از شيطنتهاي من باعث میشد مادر از من سخت برنجد. خودمانيم، من هم بچهي خيلي سر به راهي نبودم. تا وقتي نه يا ده ساله شدم در مدرسه شاگرد چندان خوبي نبودم. در واقع معتقدم كه ساعي بودن برادرم در درسهايش بيشتر به خاطر لجبازي با من بود. شايد به فراست دريافته بود كه به دليل همين ذكاوتش، قلب مادر را تسخير كرده است و میشد گفت در پناه محبت هاي مادر خودش را كمی لوس كرده بود.
مثلاً میگفت «مامان، برم بگم لاري بياد تو – چا – يي – بخوره؟» يا «مامان – كتر – ي – داره – میجوشه.» و البته هر وقت حرفي را غلط به زبان میآورد مادر زود تصحيحش میكرد و دفعه بعد ساني درستش را میگفت و هيچ هم مكث نمیكرد. بعد میگفت «مامان، من خوب میتونم كلمه هاي را هجي كنم، نه؟» به خدا، هر كس ديگري هم به جاي او بود با اين وضع میتوانست علامه دهر شود. بايد خدمتان عرض كنم كه من بچه كودني نبودم فقط كمیبازيگوش بودم و نمیتوانستم افكارم را براي مدتي طولاني روي يك مطلب متمركز كنم. هميشه درسهاي سال قبل يا سال بعد را مطالعه میكردم. چيزي كه اصلاً تحملش را نداشتم درس هايي بود كه در همان زمان بايد میخواندم. آن وقت ها غروب كه میشد از خانه میزدم بيرون تا با برو بچه هاي دارودسته دوهرتي بازي كنم. البته اين كارها به دليل خشونت من هم نبود بيشتر به اين دليل بود كه من از هيجان خوشم میآمد. هركار میكردم نمیتوانستم بفهمم چرا مادر اين قدر به درس خواندن ما پيله میكند.
مادر كه از فرط خشم رنگش را باخته بود میگفت «نمیتوني اول درسهات رو بخوني بعد بري بازي؟ بايد خجالت بكشي كه بردار كوچكت بهتر از تو میتونه كتاب بخونه.»
شايد متوجه اين موضوع نمیشد كه از نظر من دليلي براي خجالت كشيدن وجود ندارد. چون به نظر من خرخواني كاري نبود كه قابل ستايش باشد. اين فكر در ذهن من جا گرفته بود كه كار روخواني براي بچه ننري مثل ساني مناسب تر است.
مادر میگفت «هيچ كس نمیدونه آخر و عاقبت كار تو به كجا میكشه، اگه يه كم به درس هات دل بدي اون وقت ممكنه صاحب يه شغل آبرومند بشي، مثلا” كارمند ادراه يا مهندس»، بعد ساني با لحن از خود راضي میگفت «مامان، من هم كارمند ادراه میشم.»
من هم فقط براي اين كه اذيتش كنم میگفتم «میدلش میخواد يه كارمندِ مفلوك اداره بشه؟ من میخوام سرباز بشم.»
مادر آرام آهي میكشيد و اضافه میكرد «كي میدونه، میترسم تنها كاري كه لياقتشو داشته باشي همين باشه.»
گاهي پيش خودم فكر میكردم نكند عقل مادر پاره سنگ میبرد. آخر مگر كاري بهتر از سربازي هم وجود داشت كه آدم بتواند انجام دهد؟
هر چه به كريسمس نزديك تر میشديم، روزها كوتاه تر و تعداد جماعتي كه براي خريد میرفتند انبوه تر میشد. من كم كم به فكر چيزهايي افتادم كه احتمالا” میشد از بابانوئل عيدي گرفت.
بچه هاي دارودسته دوهرتي میگفتند كه بابانوئلي وجود ندارد، و هديه ها را فقط پدر و مادرها میخرند، اما اين بچه ها از دارودسته اوباش بودند و نمیشد انتظار داشت بابانوئل به سراغشان برود. من سعي كردم از هر جا كه امكان داشت اطلاعاتي راجع به بابانوئل پيدا كنم، اما گويا هيچ كس چيز زيادي درباره ي او نمیدانست. من قلم خوبي نداشتم، اما اگر نامه نوشتن به بابانوئل میتوانست كار را چاره كند، حاضر بودم دل به دريا بزنم و اين كار را ياد بگيرم، از قضا نيروي ابتكار زيادي داشتم و هميشه براي گرفتن نمونه هاي مجاني كاتالوگ، كاغذپراني میكردم.
مادر با لحن نگراني میگفت:« راستش، اصلا” نمیدونم امسال بابانوئل مياد يا نه. ميگن خيلي كار داره، چون بايد مواظب باشه بدونه چه بچه هايي تو درسهاشون جدي هستن. ديگه مجال نمیكنه سراغ مابقي بره.»
ساني گفت « مامان، بابانوئل فقط سراغ بچه هايي میره كه ميتونن كلمه ها رو خوب هجي كنن، نه؟»
مادر با لحني قاطع گفت: «راستش سراغ بچه اي میره كه حداكثر كوشش خودش رو كرده باشه، حالا چه خوب هجي كنه چه نكنه.»
خدا شاهد است كه من حداكثر كوشش خودم را كرده بودم، تقصير من نبود كه درست چهار روز پيش از تعطيلات، خانم فلوگرداولي مساله هايي داد كه نمیتوانستيم حل كنيم. بعد پيتردوهرتي و من مجبور شديم از مدرسه جيم بشيم. اين كار به دليل تمايل ما به فرار از مدرسه نبود، باور كنيد ماه دسامبر موقع ول گشتن نيست و ما بيشتر وقتمان را صرف اين میكرديم كه از شر باران خلاص بشويم و به انباري بارانداز پناه ببريم. تنها اشتباهمان اين بود كه تصور میكرديم میتوانيم اين كار را تا موقع تعطيلات ادامه بدهيم بي آن كه گير بيفتيم. همين خودش نشان میداد كه ما ابدا” اهل دورانديشي و اين جور چيزها نبوديم.
بايد بگويم كه خانم فلوگرداولي متوجه مطلب شد و يادداشتي به خانه ما فرستاد كه چرا فلاني به مدرسه نرفته. روز سوم وقتي به خانه آمدم مادر چنان نگاهي به من انداخت كه هيچ وقت فراموش نمیكنم. بعد گفت «شامت اونجاست.» آن قدر دلش پر بود كه نتوانست با من يك كلام حرف بزند. وقتي سعي كردم درباره ي خانم فلوگرداولي و مساله هايش توضيح بدهم، بي توجه به حرف من گفت «بازم حرفي داري بزني؟» آن وقت متوجه شدم چيزي كه مادر را ناراحت میكند فرار از مدرسه نيست، بلكه چاخان هاي من است، اما به هر حال نفهميدم چطور میشد بدون چاخان كردن از مدرسه جيم شد. مادر چند روزي با من حرف نزد.
من حتا آن وقت هم متوجه نشدم چرا اين قدر به درس خواندن من اهميت میدهد و چرا حاضر نيست من به طور طبيعي مثل ديگران بار بيايم.
بدتر از همه اين بود كه اين ماجرا باعث غرور بيش از حد ساني شد. حال و هواي كسي را داشت كه میخواهد بگويد « نمیدونم اگه من نبودم شماها تو اين خراب شده چيكار میكردين.» ساني كنار در ورودي ايستاده بود و به چهارچوب در تكيه داده بود و دست هاي را توي جيب شلوارش فرو برده بود و سعي داشت اداي پدر را در بياورد، سر بچه هاي ديگر طوري فرياد میكشيد كه صدايش تا خيابان شنيده میشد.
«لاري اجازه نداره از خونه بره بيرون، لاري آدميه كه با پيتردوهرتي از مدرسه فرار كرده و مادر ديگه باهاش حرف نمیزنه.»
شب وقتي به رختخواب رفتيم ساني باز هم دست بردار نبود و میگفت «آخ جون، امسال بابانوئل هيچي برات نمیآره.»
من گفتم « میآره، حالا میبيني.»
«از كجا میدوني؟»
«چرا نياره؟»
«واسه اين كه تو با دوهرتي از مدرسه جيم شدي، من عارم میشه با بروبچه هاي دسته دوهرتي بازي كنم.»
«اونا تو رو به بازي نمیگيرن.»
«خودم نمیخوام باهاشون بازي كنم. اونا آدم حسابي نيستن كه، باعث میشن پاي پليس به خونه آدم وا بشه.»
من كه از دست اين آقا بالاسر كوچولو كفري شده بودم با غرولند گفتم «بابانوئل از كجا میفهمه كه من با پيتردوهرتي از مدرسه فرار كردم.»
«میفهمه، مامان بهش میگه.»
«مامان چطوري میتونه بهش بگه؟ اون كه اون بالا تو قطب شماله. مثل خود ايرلند بي نوا كه هنوز داره دنبال بچه هاي خوب میگرده! حالا معلوم میشه تو يه بچه قنداقي بيشتر نيستي.»
«من بچه قنداقي ام؟ كور خوندي. من هيچي نباشم اقلا” بهتر از تو میتونم هجي كنم. بابانوئل هم براي تو هيچي نمیآره.»
از خدا پنهان نيست از شما چه پنهان كه آن حالت بزرگتري، يك توپ تو خالي بيشتر نبود، هيچ وقت نمیشود گفت اين بچه هاي استثنايي دركشف كارهاي خلاف آدم چه قدرتي دارند. از قضيه فرار از مدرسه وجدانم ناراحت بود، چون تا آن وقت مادر را به آن حد عصبانيت نديده بودم.
همان شب فهميدم تنها كار منطقي اين است كه خودم بابانوئل را ببينم و همه چيز را برايش توضيح بدهم. او يك مرد است و شايد موضوع را بهتر درك كند. آن روزها من بچه خوش بر و رويي بودم و هر وقت میخواستم راهي به دل ها بازكنم فقط كافي بود لبخند مليحي به يك رهگذر پير در خيابان هاي شمالي شهر بزنم تا بتوانم سكه اي از او بگيرم. فكرمیكردم اگر بتوانم بابانوئل را تنها گير بياورم چه بسا كه بتوانم همان لبخند را تحويلش بدهم و شايد هم هديه باارزشي از او بگيرم، من آرزوي يك قطار اسباب بازي داشتم و البته هاشق اسباب بازي هاي ديگر مثل بازي مار و نردبان و لودو هم بودم.
سعي كردم تمرين كنم چطور بيدار باشم و خودم را به خواب بزنم. اين كار را با شمردن از يك تا پانصد شروع كردم و بعد تا هزار هم شمردم. میكوشيدم اول صداي زنگ ساعت يازده شب و بعد نيمه شب را از برج شاندون بشنوم. مطمئن بودن بابانوئل حدود نيمه شب پيدايش میشود و میدانستم از سمت شمال میآيد و بعد به سمت جنوب میرود. بعضي وقت ها خيلي دورانديش میشدم، تنها مشكل اين بود كه نمیدانستم دور انديشي ام چه موقع گل میكند.
آن قدر در محاسبات خودم غرق شده بودم كه ديگر جايي براي توجه به مشكلات مادر باقي نمانده بود، آن وقت ها من و ساني با مادربه شهر میرفتيم و زماني كه او مشغول خريد بود ما پشت ويترين يك مغازه اسباب بازي فروشي در خيابان نورت مين میايستاديم و درباره هديه اي كه دوست داشتيم شب كريسمس از بابانوئل بگيريم صحبت میكرديم.
شب عيد كريسمس وقتي پدر از سر كار به خانه برگشت و خرجي روزانه را به مادر داد، مادر كه رنگش مثل گچ سفيد شده بود به آن پول زل زد و ماتش برد.
پدر عصباني شد و با پرخاش گفت «خوب، چي شده؟»
مادر من من كنان گفت« چي شده؟ اون هم شب عيد كريسمس!» پدر كه دست هايش را توي جيب شلوارش فرو كرده بود گويي میخواهد باقي مانده پول هايش جيبش را محكم نگه دارد، با خشونت پرسيد «خيال میكني چون كريسمسه من سرگنج قارون نشسته ام؟»
مادر غرغركنان گفت«خداي من، حتا يك تيكه كيك هم تو خونه نيست، يه دونه شمع هم نداريم، آه تو بساطمون نيست.» پدر كه عصباني شده بود با فرياد گفت «خيلي خوب، شمع چقدر میشه؟»
مادر با ناله گفت« واي! تو هم ديگه، محض رضاي خدا، بي آن كه جلو بچه ها اين قدر جر و بحث كني اون پول رو به من میدي يا نه؟ خيال كردي میزارم بچه هام تو يه همچو روزي از سال با شكم گرسنه بخوابن؟» پدر با دندان قروچه گفت«مرده شور تو و بچه هات! يعني من بايد از اول تا آخر سال خرحمالي كنم تا تو دست رنج منو براي خريدن چند تكه اسباب بازي اين طور به باد بدي؟» و همان طور كه دو سكه ي دو شلينگ و نيمیروي ميز پرتاپ میكرد افزود «بيا، دار و ندارم همينه، تو رو خدا با احتياط خرجش كن.»
مادر به تلخي گفت «لابد باقي پولاتو گذاشتي برا ميخونه چي.»
بعد مادر به شهر رفت اما ما را با خودش نبرد و با بسته هاي زيادي به خانه برگشت. شمع عيد كريسمس هم خريده بود. ما منتظر شديم پدر براي خوردن چاي عصرانه به خانه بيايد، ولي نيامد. اين بود كه چاي عصرانه مان را با نفري يك برش كيك كريسمس خورديم و بعد مادر ساني را روي صندلي نشاند و قدح آب مقدس را به دستش داد تا شمع را تبرك كند. وقتي ساني شمع را روشن كرد مادر گفت «خدايا تور بهشتي را به ارواح ما بتابان.» به خوبي احساس میكردم مادر نارحت است، چون پدر به خانه نيامده بود. آخر در چنين مراسمیبزرگترين و كوچكترين فرد خانواده بايد حضور داشته باشند. وقتي میخواستيم بخوابيم و جوراب هامان را كنار تختخوابمان آويزان كرده بوديم، پدر هنوز به خانه نيامده بود.
آن گاه دو ساعت آخر كه مشكل ترين ساعات زندگي من بود فرا رسيد. از بس خوابم میآمد، گيج بودم، ولي میترسيدم قطار اسباب بازي را از دست بدهم. اين بود كه كمیدراز كشيدم و حرف هايي را كه بايد وقت آمدن بابانوئل به او میگفتم در ذهنم مرور كردم. اين حرف ها خيلي متفاوت بودند، بعضي از آن ها جاهلانه و بعضي مؤدبانه و جدي بودند. آخر بعضي از بزرگ ترها دوست دارند بچه ها متين و متواضع و خوش سخن باشند و بعضي ديگر بچه هاي تخس و پررو را ترجيح میدهند. وقتي همه ي اين حرف ها را براي خودم تكرار كردم سعي كردن ساني را از خواب بيدار كنم تا تنها نباشم و خوابم نبرد ولي آن بچه طوري خوابيده بود كه انگار خواب هفت پادشاه را میبيند.
زنگ ساعت يازده شب از برج شاندون به گوش رسيد. من همان دم صداي قفل در را شنيدم، ولي اين پدر بود كه به خانه برگشته بود. وانمود میكرد از اين كه مادر به انتظارش مانده غافلگير شده است. گفت «سلام، دختر كوچولو.» و بعد خنده اي نصتعي و خودآگاهانه كرد و گفت «واسه چي تا اين وقت بيدار موندي؟»
مادر با جمله كوتاهي پرسيد «میخواي شامت را بيارم؟»
پدر جواب داد«نه، نه، سر راهم خونه دانين اينا يه تيكه بناگوش خوك خودرم (دانين عموم بود) من خيلي بناگوش خوك دوست دارم.» بعد شگفت زده فرياد زد« خداي من، يعني اين قدر دير شده!» و با حيرت گفت «اگه میدونستم اين قدر ديره میرفتم كليساي شمالي دعاي نيمه شب را بخونم. دوست دارم دوباره آواز «آدسته» را بشنوم، از اين سرود خيلي خوشم میياد، از اون سرودهاييه كه خيلي رو آدم تاثير میذاره.»
بعد با صداي كش دار اپرايي و مردانه اش سرود را زمزمه كرد:
آدسته في دلز
سولز دوموس داگوس
پدرخيلي سرودهاي لاتيني را دوست داشت، مخصوصا” موقعي كه لبي تر كرده باشد، ولي از آن جا كه معني كلمات را كه ادا میكرد نمیدانست، هر چه بيش تر میخواند كلمات من درآوردي بيشتري بر زبان میآورد و هميشه اين موضوع مادر را سخت عصباني میكرد.
مادر با صداي غم انگيزي گفت« آه، خفه خون بگيرديگه!» و از اتاق بيرون رفت و در را به شدن پشت سرش به هم كوبيد. پدر انگار لطيفه اي بامزه اي شنيده باشد قاه قاه خنده را سر داد و كبريتي روشن كرد تا پيپش را چاق كند و مدتي با سر و صدا به آن پك زد. نوري كه از زير در اتاق میتابيد كمرنگ و خاموش شد ولي پدر هم چنان با احساس به خواندن دعا ادامه داد:
ديكسي مدير
توتوم تانتوم
ونيته آدورموس
سرود را كاملا” غلط ادا میكرد ولي اثرش بر من همان طور بود كه در كليسا میشنيدم. حالا ديگر براي يك چرت خواب میمردم و نمیتوانستم بيدار بمانم.
نزديك سحر از خواب بيدار شدم. احساس میكردم حادثه ي وحشتناكي اتفاق افتاده است. تمام خانه در سكوت فرو رفته بود و اتاق خواب كوچك مان كه پنجره اش رو به حياط خلوت باز میشد كاملا” تاريك بود. فقط وقتي از پنجره به بيرون نگاه كردم ديدم چگونه پرتو نقره فام از آسمان فروچكيده است. از رختخواب بيرون پريدم تا توي جوراب هايم را بگردم. اما خوب میدانستم چه حادثه وحشتناكي اتفاق افتاده است. بابانوئل وقتي من در خواب بودم آمده بود و با برداشت كاملا” غلطي از رفتار من خانه را تر ك كرده بود، چون تنها چيزي كه براي من گذاشته بود چند تا كتاب بسته بندي شده و يك قلم و يك مداد و يك پاكت شيريني دوپنسي بود. حتي اسباب بازي مار و نردبان هم برايم نياورده بود! چند لحظه آنقدر گيج و مات شده بودم كه نمیتوانستم درست فكر كنم. بابانوئل كي بود كه میتوانست راحت از پشت بام ها عبور كند و از سوراخ دودكش و بخاري پايين بيايد و آن جا گير نكند! خداي من، يعني اين قدر كم عقل است! فكر نمیكني بايد بيشتر از اين ها سرش بشود؟
بعد راه افتادم ببينم اين پسره مكار، ساني چه هديه اي گيرش آمده است. به كنار رختخواب ساني رفتم و به جوراب هايش دست زدم. او هم با آن همه مهارتش در هجي كردن كلمه هاي و چاپلوسي كردن هايش، وضع بهتري از من نداشت. به جز يك پاكت شيريني مثل پاكت شيريني من، تنها چيزي كه بابانوئل برايش آورده بود يك تفنگ بادي بود، از آن تفنگ ها كه چوب پنبه اي بسته شده به يك قطعه ريسمان را شليك میكند و در بساط هر دوره گردي به قيمت شش پنس پيدا میشود. اما اين واقعيت وجود داشت كه هديه او يك تفنگ بود. معلوم است كه تفنگ از كتاب خيلي بهتر است. دوهرتي ها دارو دسته اي بودند كه با بچه هاي كوچهاسترابري كه میخواستند توي خيابان ما فوتبال بازي كنند دعوا میكردند. اين تفنگ در خيلي از جاها به درد من میخورد، اما براي ساني كه اگرخودش هم دلش میخواست اجازه نداشت با بچه هاي گروه بازي كند پشيزي نمیارزيد.
ناگهان فكري به من الهام شد، طوري كه فكر كرم اين فكر يك راست از آسمان ها به من وحي شده است، فرض كنيد من تفنگ را برمیداشتم و جايش كتاب را براي ساني میگذاشتم! ساني براي دسته ي ما به هيچ دردي نمیخورد. فقط عاشق هجي كردن كلمات بود و بچه درس خواني مثل او از همچو كتابي خيلي چيزها میتوانست ياد بگيرد. از آن جا كه ساني هم مثل من بابانوئل را نديده بود، پس لابد نگرفتن هديه اي كه هنوز بازش نكرده بود او را غمگين نمیكرد. پس من به كسي صدمه اي نمیزدم، درواقع، اگر ساني میتوانست بفهمد، من داشتم خدمتي به او میكردم كه باعث میشد بعدها از من تشكر كند. من هميشه سخت مشتاق بودم كارهاي خيري براي ديگران انجام دهم. شايد منظور بابانوئل هم همين بود او صرفا” ما را با هم عوضي گرفته بود. اين اشتباه را ممكن است هر كسي مرتكب شود. بنابراين من كتاب و مداد و قلم را در جوراب ساني گذاشتم و تفنگ بادي را توي جوراب خودم قرار دادم، بعد دوباره به رختخواب برگشتم و خوابيدم. همان طور كه گفتم، آن روزها نيروي ابتكار من خيلي قوي بود.
با صداي ساني از خواب بيدار شدم، داشت تكانم میداد كه بگويد بابانوئل آمده و تفنگي برايم آورده! من وانمود كردم كه از دريافت تفنگ متعجب و تقريبا” ناراضي هستم. براي اين كه فكر او را از اين موضوع منحرف كنم وادارش كردم عكس هاي كتابش را به من نشان دهد و با آب و تاب از كتابش تعريف كردم.
همان طور كه میدانستم، ساني آماده بود هر چيزي را زود باوركند. پس از آن به هيچ چيز نمیانديشيد جز اين كه هديه را ببرد و به پدر و مادر نشان بدهد. اما اين لحظه خوبي نبود. بعد از آن كه به دليل فرار از مدرسه مادر چنان رفتاري با من كرد، من ديگر به او بدگمان شده بودم، اگر چه باور داشتم تنها كسي كه میتواند با من سر ناسازگاري پيدا كند حالا جايي در قطب شمال است و همين مرا تسكين میداد و نوعي اعتماد به نفس به من میبخشيد. بنابراين من و ساني با هديدهايمان توي اتاق پريديم و فرياد برآورديم «بياييد ببينيد بابانوئل برايمان چي آورده!»
پدر و مادر بيدار شدند. مادر لبخندي زد اما اين لبخند، لحظه اي بيش نپاييد. تا به من نگاه كرد حالت صورتش عوض شد. من آن نگاه را میشناختم، تنها من بودم كه اين نگاه را به خوبي میشناختم. اين همان نگاهي بود كه وقتي پس از فرار از مدرسه به خانه آمدم، به من انداخت، همان وقت كه گفت « بازم حرفي داري بزني؟»
با صداي آهسته اي گفت «لاري، اون تفنگ را از كجا آورده اي؟» من كه سهي میكردم حالت ناراحتي به خودم بگيرم گفتم «بابانوئل توي جوراب من گذاشته، مامان.» هرچند گيج شده بودم كه مادر چه طور فهميده كه بابانوئل تفنگ را در جوراب من نگذاشته ادامه دادم: «به خدا راست میگم،خودش گذاشته.»
مادر كه از شدت خشم، صدايش میلرزيد گفت «وقتي اون بچه ي بيچاره خواب بوده تو تفنگو از تو جورابش دزديدي ها؟ لاري، لاري، تو چطور میتوني اين قدر پست باشي؟»
پدر كه عاجزانه میكوشيد مادر را از خر شيطان پايين بياورد گفت: «خوب، خوب ديگه. ادامه ندين. بسه ديگه، صبح عيده.»
مادر هيجان زده گفت «آره، اين موضوع به نظر جنابعالي خيلي ساده میياد، اما خيال كردي میزارم پسرم يه دروغگوي دزد بار بياد؟»
پدر به تندي گفت «كدوم دزد، زن؟ حرف دهنتو بفهم، میتوني؟»
پدر وقتي حال و هواي خيرخواهانه اي داشت و كسي توي ذوقش میزد چنان از كوره درمیرفت كه انگار طرف شايد به سبب احساس گناه از رفتار شب قبل شدن بيشتري هم میبافت. همان طور كه پولي را از روي زمين بالاي تخت بر میداشت گفت «لاري بيا، اين شش پني مال تو، اين هم مال ساني، مواظب باش گمش نكني.»
اما من نگاهي به مادر كردم و آن چه را كه در چشمانش موج میزد دريافتم. با شتاب و گريه كنان از اتاق بيرون رفتم و تفنگ بادي را روي زمين پرت كردم و جيغ زنان از خانه بيرون دويدم، هنوز كسي توي خيابان نيامده بود.
به سمت كوچه ي باريك پشت خانه دويدم و خودم را روي سبزه هاي مرطوب انداختم.
همه چيز را فهميده بودم و اين تقريبا” مافوق تحمل من بود. فهميده بودم كه بابانوئلي وجود ندارد. همان طور كه دوهرتي گفته بود اين مادر بود كه با زحمت زياد توانسته بود چندرغازي از خرج خانه صرفه جويي كند و براي ما هديه اي بخرد. فهميده بودم كه پدر آدم لئيم و عامیو ميخواره اي بيش نيست و مادر هميشه میخواست به من متكي باشد تا او را از فلاكتي كه دست به گريبانش بود نجات دهم و فهميده بودم كه اين حالت نگاهِ او حاكي از اين ترس بود كه نكند من هم مثل پدر، آدم لئيم و عامیو ميخواره اي بار بيايم