بهترین داستان های خارجی را اینجا بخوانید

توبياس ولف

برگردان: مرضيه ستوده

داشتند ظرف می شستند، زنش می شست و او خشک می کرد.

شبِ پیش او شسته بود. برخلاف بیشتر مردهایی که می شناخت، او واقعا کمک کردن در کارهای خانه را دوست داشت. چند ماه پیش اتفاقی شنیده بود که یکی از دوستانِ زنش به خاطرِ داشتن چنین شوهرِ باملاحظه ای به او تبریک می گفت، پیش خودش فکر کرده بود من سعی¬¬امو می کنم. کمک کردن در شستن ظرف ها یکی از کارهایی بود که با انجام دادنش نشان می داد چه قدر با ملاحظه است.

با هم درباره ی مسائل مختلفی حرف زدند و به دلیلی گفت وگوشان کشید به این که سفید پوست ها می توانند با سیاه پوست ها ازدواج کنند یا نه. مرد گفت با در نظرگرفتن همه ی جوانب فکر می کند این کار درست نباشد.

زنش پرسید:« چرا؟ »

بعضی وقت ها زن ابروهایش را در هم می کشید، لب پایینش را می گزید و به چیزی خیره می شد. مرد وقتی او را با این قیافه می دید، می فهمید باید دهانش را ببندد، اما هیچ وقت این کار را نمی کرد.

زن دوباره پرسید: « چرا؟ » و همان طور ایستاد، دستش درونِ کاسه ای بود که آن را نمی شست، فقط توی آب نگهش داشته بود.

مرد گفت: « ببین، من با سیاه ها مدرسه رفتم، با سیاه ها کار کرده¬م و با سیاه ها تو یه خیابون زندگی کردم. همیشه هم خوب با هم کنار اومده¬یم. حالا هم لازم نیست تو بیای و بگی من نژاد پرستم.»

زن گفت: « من هیچ چی نمی خوام بگم.» شستن کاسه را از سر گرفت، کاسه را طوری در دستش می چرخاند انگار می خواست به آن شکل بدهد. « من فقط نمی دونم اگه یه سفید پوست با یه سیاه پوست ازدواج کنه، چه عیبی داره، فقط همین.»

« فرهنگ اونا با ما یکی نیست، یه کم به حرف زدنشون گوش کن-حتا زبون شون هم زبونِ خاصِ خودشونه. از نظر من ایرادی هم نداره، من اصلا دوست دارم به حرف زدن¬شون گوش بدم»- واقعن دوست داشت؛ به دلایلی این کارهمیشه او را خوشحال می کرد-« ولی این فرق می کنه. یه نفر از فرهنگ اونا و یه نفر از فرهنگ ما هیچ وقت نمی تونن همدیگه رو درست و حسابی بشناسن.»

زنش پرسید: « اون جوری که تو من رو می شناسی؟»

« آره، اون جوری که من تو رو می شناسم.»

زن گفت: « ولی اگه همدیگه رو دوست داشته باشن.» حالا تندتر ظرف ها را می شست، بدون این که به مرد نگاه کند.

مرد فکر کرد ای بابا، و گفت: «حرف من رو این طور تعبیر نکن. یه نگاهی به آمار بنداز. بیشترِ این ازدواج ها شکست می خورن.»

« آمار.» زن داشت سرسری دستمالی روی بشقاب ها می کشید و با سرعتی دیوانه وار روی جاظرفی تلنبارشان می کرد. خیلی از بشقاب ها هنوز چرب بودند، و خرده های غذا بین دندانه های چنگال ها مانده بود. گفت: « خیله خُب. خارجی ها چه طور؟ حدس می زنم درباره ی ازدواج دو تا خارجی هم همین طور فکر می کنی.»

مرد گفت: « آره، راستش همین طور فکر می کنم. آدم چه طور می تونه یه نفر رو که از یه محیطِ کاملاً متفاوت می آد، درک کنه؟ »

زنش گفت: « متفاوت، نه یه جور، مثل ما.»

مرد با تشر گفت:« آره، متفاوت.» کفری بود از دست زنش که این شگرد را به کار می برد و کلمات او را طوری تکرار می کرد که احمقانه یا ریاکارانه به نظر می آمدند. « اینا کثیفن.» این را گفت و تمام قاشق و چنگال ها را دوباره به ظرف شویی برگرداند.

آب ساکن و تیره شده بود. زن به آب خیره ماند، لب هایش محکم به هم فشرده شد، دست هایش را فرو برد توی آب.« آخ! » جیغی کشید و عقب پرید. دست راستش را از مچ گرفته و بالا نگه داشته بود. از انگشت شستش خون می ریخت.

مرد گفت: « آن، تکون نخور، همین جا بمون.» از پله ها دوید بالا و توی حمام رفت و داخلِ جعبه ی دارو به دنبال الکل، پنبه و نوار زخم بندی گشت. پایین که برگشت، زن کنار یخچال تکیه داده و چشم هایش را بسته بود، هنوز دستش را گرفته بود. مرد دست زنش را گرفت و پنبه را به آهستگی روی آن کشید. خون بند آمده بود. انگشت را فشار داد تا عمق زخم را بفهمد، قطره ای خون بیرون جهید، لرزان و درخشان، وروی کف اتاق ریخت. زن از بالای انگشتش نگاه سرزنش آمیزی به او انداخت. مرد گفت: « یه زخم سطحی یه، فردا حتا یادت نمی مونه زخم شده بود.» امیدوار بود زنش از سرعت عملی که برای او کمک به او از خودش نشان داده بود، قدردانی کند. بدون هیچ چشمداشتی این کار را کرده بود، بدون این که چیزی در مقابل آن بخواهد، اما حالا فکر می کرد همین که زنش آن گفت و گوی خسته کننده را از سرنگیرد، برای قدردانی از کارش کافی است.« من بقیه ی کارها رو می کنم، تو برو استراحت کن.»

زن جواب داد: « طوری نیست، خوبه، من خشک می کنم.»

مرد شستنِ قاشق و چنگال ها را از سر گرفت و در شستن چنگال ها دقت بیشتری کرد.

زن گفت: « بنابراین اگه من سیاه بودم تو بامن ازدواج نمی کردی.»

« تو رو خدا، آن! »

« خب، چیزی که گفتی همین بود دیگه، نه؟»

« نه، من نگفتم، این سوال کلاً مسخره¬س. اگه تو سیاه بودی احتمالاً ما هیچ وقت همدیگه رو نمی دیدیم، تو دوست های خودت رو داشتی و من هم دوست های خودم رو.»

« اما اگه همدیگه رو می دیدیم و من سیاه بودم؟»

« اون وقت شاید تو با یه سیاه دوست می شدی.» بعد سرِ شلنگِ ظرف شویی را بلند کرد و قاشق و چنگال ها را آب کشید. آب آن قدر داغ بود، که قاشق و چنگال ها به رنگ تیره در آمدند، بعد اما دوباره نقره ای شدند.

شاید دوست داشته باشید:  نمونه اشعار نیما یوشیج

زن گفت: « فرض کنیم من این شکلی زن تو نبودم. فرض کنیم من سیاهم و مجرد و ما همدیگه رو می بینیم وعاشق هم می شیم.»

مرد نگاهی به زنش انداخت. زن داشت به او نگاه می کرد و چشمانش می درخشید.

مرد گفت: « ببین!»، سعی کرد لحن صدایش قانع کننده باشد: « این احمقانه¬س، اگه تو سیاه بودی، دیگه تو نبودی.» همچنان که این را می گفت، فکر کرد حرفش کاملاً درست است. این واقعیت جای هیچ بحثی نداشت که اگر او سیاه بود، دیگر او نبود. بنابراین دوباره تکرار کرد: « اگه تو سیاه بودی، دیگه تو نبودی.»

زن گفت: « می دونم، اما بیا این طور فرض کنیم.»

مرد نفس عمیقی کشید. بحث را برده بود اما احساس می کرد هنوز خلاص نشده. پرسید: « چه فرضی؟ »

« که من سیاهم، ولی هنوز منم و ما عاشقِ هم می شیم. تو با من ازدواج می کنی؟» مرد به فکر فرو رفت.

زن گفت: « خب؟» و به او نزدیک شد. چشمانش بیشتر می درخشید.

« با من ازدواج می کنی؟ »

مرد گفت: « دارم فکر می کنم.»

« ازدواج نمی کنی، من می تونم بگم. می گی نه.»

مرد گفت: « خیلی هم تند نریم، یه چیزهای زیادی هست که باید در نظر گرفت. ما نمی خوایم کاری کنیم که بقیه ی زندگی مون افسوس¬شو بخوریم.»

« بی رودربایستی بگو، آره یا نه؟ »

تا وقتی تو این طوری برخورد می کنی-»

« آره یا نه.»

« خدای من، آن خیله خب، نه.»

زن گفت: « متشکرم.» و از آشپزخانه به اتاق نشیمن رفت. دقیقه ای بعد شنید که زنش دارد مجله ای ورق می زند. می دانست زن عصبانی تر از آن است که واقعاً بتواند مجله را بخواند، اما صدای ورق زدنِ صفحه ها شبیه آن طوری که خودش در این مواقع ورق می زد نبود. صفحه ها را به آرامی برمی گرداند،انگار دارد آن ها را کلمه به کلمه می خواند. داشت بی اعتنایی اش را به او نشان می داد، و این کار داشت همان اثری را می گذاشت که مرد می دانست زنش خواهان آن است: آزارش می داد.

مرد هیچ راهی نداشت جز این که بی تفاوتی اش را نشان دهد. به آرامی و تمام و کمال باقیِ ظرف ها را شست. بعد آن ها را خشک کرد و کنار گذاشت. روی کابینت ها و اجاق را تمیز کرد و خونی را که روی کفپوش ریخته بود، پاک کرد. وقتی داشت این کارها را انجام می داد، تصمیم گرفت تمام کف آشپزخانه را هم دستمال بکشد. کارها که تمام شد، آشپزخانه به نظرش نو آمد، شبیهِ اولین باری که خانه را به آن ها نشان داده بودند، پیش از این که در این جا ساکن شوند.

سطل زباله را برداشت و بیرون رفت. شب روشنی بود، توانست چند ستاره را که نور چراغ های شهر از ورشنایی شان نکاسته بود، در سمت غرب ببیند. در ال کامینو رفت و آمدِ ماشین ها یکنواخت و آهسته بود، به آرامشِ یک رودخانه.

از این که گذاشته بود همسرش او را به بگو مگو بکشاند احساسِ شرم می کرد. سی سال بعد یا در همین حدود، هر دو مرده اند. آن وقت دیگر تمام این حرف های مفت به چه درد می خورند؟ به سال هایی فکر کرد که با هم گذارنده بودند، این که چه قدر با هم تفاهم داشتند و چه قدر همدیگر را خوب می شناختند. آن وقت راه گلویش بسته شد، طوری که به سختی می توانست نفس بکشد. صورت و گردنش گزگز می کرد. گرما به سینه اش هجوم آورد. مدتی آن جا ایستاد و از این احساسش لذت برد، بعد سطل را برداشت و به طرف در پشتی رفت.

دو سگِ دورگه داشتند پایین خیابان ظرف زباله را دوباره به گوشه ای می کشیدند. یکی از آن ها به پشت غلت می زد و دیگری چیزی در دهانش بود. آمدنِ او را که دیدند، با قدم های کوتاه و با ادا و اطوار به طرفش آمدند. بیشتر وقت ها سنگی برمی داشت و به طرف شان پرت می کرد، اما این بار گذاشت تا پی کارشان بروند.

وقتی برگشت خانه تاریک بود. زنش توی حمام بود. پشتِ در ایستاد و صدایش کرد.

صدای به هم خوردنِ بطری ها را شنید. اما زن جوابی نداد.

گفت: « آن، واقعن متاسفم، قول می دم جبران کنم.»

زن پرسید: « چه طوری؟ »

انتظارِ این را نداشت. اما از لحن صدای او، از این آهنگ آرام و قاطع این صدا که برایش ناآشنا بود فهمید باید چه جوابی بدهد. به در تکیه داد و نجوا کنان گفت: « باهات ازدواج می کنم.»

زن گفت: « تا ببینیم، برو بخواب، من هم تا یه دقیقه دیگه می آم بیرون.»

لباس هایش را در آورد و زیر لحاف خزید. سرانجام صدای باز و بسته شدنِ در حمام را شنید.

زنش از راهرو گفت: « چراغ رو خاموش کن.»

« چی؟ »

« چراغ رو خاموش کن.»

دستش را بلند کرد و زنجیرِ چراغ خواب را کشید. اتاق تاریک بود.« خیله خُب.» همان جا دراز کشید، اما اتفاقی نیفتاد. دوباره گفت: « خیله خُب.» آن وقت صدای حرکتِ چیزی را در اتاق شنید. بلند شدو نشست اما چیزی ندید. اتاق ساکت بود. قلبش مثل شبِ اولِ ازدواج شان می تپید، درست همان طور که هنوز هم وقتی از صدایی که در تاریکی می شنید بیدار می شد و منتظر می ماند تا دوباره آن را بشنود- صدای کسی که در خانه این طرف و آن طرف می رود- یک غریبه.

دیدگاهتان را بنویسید