هاروکي موراکامي/ دستهای سیاه و کثیف
برگردان: مهدی غبرایی
سوار قطار حومه بودم. در آن طرف راهرو زنی استخوانی حدود سیوچند ساله با دو بچهاش نشسته بود. بچهی بزرگتر، یک دختر، طرف چپ مادرش نشسته بود و پیرهن سورمهای- اونیفورم کودکستان-
پوشیده بود. روی سرش کلاه نمدی خاکستری تازهای با روبانی قرمز بود – کلاه قشنگی با لبهای باریک و گرد. در سمت راست مادر پسری، شاید سه ساله، نشسته بود. مادر و بچههایش هیچ چیز در خور توجهی نداشتند. صورتها و لباسشان خیلی خیلی عادی بود. مادر پاکت بزرگی به دست داشت. خسته به نظر میرسید- اما بیشتر مادرها خسته به نظر میرسند. اصلاً متوجه نشده بودم کی سوار شدهاند، شاید فقط آن وقت دیدمشان که در صندلیهای آن طرف من جا گرفتند. بعد برگشتم به خواندن کتاب جلدنازکی که دستم بود.
اما چندان طولی نکشید که صدای دخترک از آن طرف راهرو به گوش رسید. صدایش عصبی توأم با اضطرار و خواهش بود.
بعد صدای مادر را شنیدم: «گفتم تو قطار آرام بگیر!» مجلهای را روی بقچهاش باز کرده بود و انگار دلش نمیخواست چشم از آن بردارد.
دخترک گفت: «ولی مامان، ببین با کلاهم چه میکند.»
«فقط خفه شو!»
دخترک میخواست حرفی بزند، اما حرفش را خورد. پسربچه که مادرش او را از دخترک جدا کرده بود، کلاهی را که قبلاً سر دختر بود برداشته بود و به آن چنگ میزد و میکشید. دختربچه دست دراز کرد که کلاه را از او بقاپد، اما پسره خود را پس میکشید و میخواست دست خواهرش به کلاه نرسد.
دختربچه که داشت اشکش درمیآمد، گفت: «داره کلاهم را خراب میکند.»
مادر با قیافهای خشمگین از مجله سربرداشت و در میان کلنجارهاشان دست دراز کرد که کلاه را بگیرد، اما پسربچه با هر دو دست به لبهی کلاه چسبید و رهایش نکرد. بنابراین، سعی مادر هم برای برگرداندن کلاه به جایی نرسید. به دختر گفت: «بگذار کمی باهاش بازی کند، کمی دیگر دلش را میزند.» دختربچه قانع نشد، اما نخواست جروبحث کند. لبها را لوچه کرد و به کلاه توی دست برادرش زل زد. مادر رفت سراغ خواندنش. پسربچه که از بیاعتنایی مادرش پرروتر شده بود بنا کرد به کشیدن روبان قرمز. پیدا بود این کار را کاملاً از روی بدجنسی میکند. میدانست خواهرش از این کار به مرز جنون میرسد- حتی روی من هم تأثیر گذاشت. نزدیک بود توی راهرو خم بشوم کلاه را از دستش بقاپم.
دختر ساکت و صامت به برادرش زل زد، اما میشد دید که دارد نقشهای میکشد. بعد یکهو از جا بلند شد و سیلی محکمی به صورت برادرش زد و درست در لحظهای که پسره گیج شد، کلاه را از دستش قاپید و به صندلی خودش برگشت. دختر چنان به سرعت و مهارت این کار را انجام داد که به فاصلهی یک نفس عمیق طول کشید تا مادر و برادر بفهمند چه شده. همین که برادره زار زد، مادر با کف دستش روی زانوی لخت دختر کوبید. بعد رو به پسربچه کرد و گونهاش را نوازش کرد و کوشید آرامش کند، اما او همچنان زار زد
دختربچه گفت: «ولی مامان، داشت کلاهم را خراب میکرد.» مادره گفت: «با من حرف نزن. دیگر دختر من نیستی.»
دختر لبش را گزید و سر به زیر انداخت و به کلاهش زل زد. مادره گفت: «از من دور شو. برو آنجا.» به صندلی خالی کنار من اشاره کرد.
دختر سربرگرداند و سعی کرد انگشت درازشدهی مادر را نادیده بگیرد. اما انگشت همانطور به صندلی سمت چپ من اشاره میکرد، انگار در هوا خشک شده باشد.
مادره پافشاری کرد. «برو. تو دیگر عضو این خانواده نیستی.»
دختربچه تسلیم سرنوشت شده بود. کلاه و کولهپشتی مدرسه در دست، از عرض راهرو گذشت و سر به زیر کنار من نشست. کلاه روی زانو، سعی کرد با انگشتهای کوچکش لبهی آن را صاف کند. پیدا بود فکر میکند تقصیر او بود؛ میخواست روبان کلاهش را بکند. اشک از گونههایش جاری بود.
بفهمی نفهمی شب از راه رسیده بود. از چراغهای قطار نور زرد ماتی میتراوید، مثل غباری که از بالهای شبپرهی محزونی فرو بریزد. در فضا معلق بود تا مسافران در سکوت آن را از راه دهان و بینی با هر نفس فرو برند. کتابم را بستم. دستها را روی زانو گذاشتم و مدتی به کف رو به بالای دستها زل زدم. آخرین باری که اینطور به دستهایم خیره شدم کی بود؟ در نور غبارآلود دستها چرک و کثیف به نظر میرسیدند. شبیه دستهای من نبودند. منظرهشان غمگینم کرد. این دستها هرگز کسی را شاد نکرده بودند، هرگر کسی را نجات نداده بودند. دلم میخواست دست دلداریدهندهای روی شانهی دختربچه بگذارم که کنارم گریه میکرد، به او بگویم حق با او بوده و کار درستی کرده که کلاهش را به آن شکل پس گرفته، اما البته نه به او دست زدم و نه با او صحبت کردم. این کار فقط آشفتهاش میکرد و مایهی وحشتش میشد. از این گذشته، دستهای من که سیاه و کثیف بود.