برگردان: مهدی غبرائی
ادوارد برادر هت، مرد همه کارهای بود، و من همیشه خیال میکردم چه
بد شد از پیش ما رفت. از وقتی شناختمش در نگهداری گاوها به هت کمک
میکرد و مثل او همیشه سرحال و آرام بود. گفت زنها را به حال خود رها
کرده و همۀ توجهش را گذاشته روی کریکت، فوتبال، مشت زنی، اسبدوانی، و
جنگ خروسها. به این ترتیب هیچ وقت حوصله اش سر نمیرفت، و بلندپروازی
هم نداشت که غمگینش کند.
ادوراد هم مثل هت توجه فراوانی به زیبایی داشت. اما برخلاف هت
پرندگان پروبال نگه نمیداشت، بلکه نقاشی میکرد.
موضوع دلخواهش دستی قهوه ای بود که دست سیاهی را میفشرد. و وقتی
ادوارد یک دست قهوه ای را میکشید، راس راستی قهوه ای بود، نه چیز پرتی
دربارۀ نور و سایه. و دریا دریای آبی بود و جنگلها سبز.
ادوارد نقاشیها را خودش در قابهای قرمزی قاب میگرفت. فروشگاههای
بزرگی مثل سالواتوری، فوگارتی و جانسن با حق العمل تابلوهای ادوراد را
میفروختند.
اما ادوارد برای خیابان مزاحمیبیش نبود.
خانم مورگن را میدید که لباس تازه ای پوشیده و میگفت: “ آه، خانم
مورگَن، لباس قشنگی پوشیده ای، ولی به نظرم میشد یک خرده تزیینش کنی.”
یا اِدوز را میدید که پیراهن تازه ای پوشیده و میگفت: “ اِه، اِه
ادوز، پیراهن تازه پوشیده ای، مرد؟ اسمت را رویش بنویس، میدانی، وگرنه
همین روزها یکی تند تند برش میدارد. به ات میگویم چطور، من خودم
برایت مینویسم.”
پیراهنهای زیادی را به این ترتیب خراب کرد.
همچنین کراواتهایی که به گردن میبست به این و آن میبخشید. میگفت:
“ چیزی برایت دارم. این را بردار و بزن. چون دوستت دارم، میدهمش به
تو.”
اگر طرف کراوات را نمیبست، ادوارد عصبانی میشد و بنا میکرد به
داد و قال. “ میبینید سیاهپوستها چقدر نمک نشناسند. به این حرف گوش
کنید. آقا را میبینم که کراوات نزده. اتوبوس سوار میشوم میروم شهر.
میروم فروشگاه جانسن و بخش آقایان را زیرورو میکنم. به یک دختر خانم
برمیخورم و یک کراوات میخرم. سوار اتوبوس میشوم و برمیگردم. میروم
توی اتاقم و قلم مو را تمیز میکنم. بعد میکنمش توی رنگ و میگذارمش
روی کراوات. دو سه ساعت وقت صرف میکنم. حالا بعد از همۀ این کارها،
آقا کراواتم را نمیزند.”
اما ادوارد کارهای بیشتری از نقاشی کرد.
پس از چند ماهی به خیابان میگل آمده بودم، روزی ادوارد گفت: “ دیشب
که با اتوبوس از کوکورایت برمیگشتم، شنیدم که چرغهای ماشین روی
خرچنگها میرفت و غرچ غرچ لهشان میکرد. جایی را که درختهای نارگیل و
مرداب هست، میشناسی؟ همه جا خرچنگها میلولند. مردم میگویند که آنها
از درختهای نارگیل بالا میروند.”
به این ترتیب از ما هم دعوت شد.
ادوراد گفت: “ هت، فکری به ذهنم رسید. اگر بیلی ببریم، گرفتن خرچنگ
خیلی راحت تر است. آنقدر زیاد است که میشود جمعشان کرد.”
هت گفت: “ باشد. میرویم بیل طویله را برمیداریم.”
ادوارد گفت: “ درست شد. ولی ببینید، همه تان کفشهای محکم دارید؟
بهتر است کفشهاتان محکم باشد، میدانید؟ چون با این خرچنگها شوخی
نمیشود کرد و اگر مواظب نباشید، یک وقت دیدید پیش از آنکه بفهمید کی
به کیست پنجۀ پایتان را کندند و بردند.”
هت گفت: “ من چکمه های ساق بلندی را که موقع تمیز کردن طویله
میپوشم به پا میکنم.”
ادوارد گفت: “ بهتر است دستکش هم دستمان کنیم. مردی را میشناسم که
یک روز خرچنگ میگرفت و یکهو دید که دست راستش دارد جدا از او راه
میرود. دوباره نگاه کرد و دید چهارـ پنج خرچنگ دارند دستش را با
خودشان میبرند. مَرده از جا پرید و نعره کشید. پس باید خیلی احتیاط
کنیم. اگر پسرها دستکش ندارند، با پارچه ای دستهاشان را ببندند. این
جوری خوب میشود.”
به این ترتیب آن شب دیروقت همه سوار اتوبوس کوکورایت شدیم. هت با
چکمه های ساق بلندش آمد و ادوارد هم همین طور، و باقی ما داس نیشکر
چینی و کیسه های قهوه ای گنده برداشتیم.
بیلی که هت با خود آورده بود، چنان بوی زنندۀ طویله را میداد که
مردم پیف پیف کنان دماغشان را میگرفتند.
هت گفت:” بگذار پیف پیف کنند. وقتی گاو شیر میدهد، همه شان برایش
سرودست میشکنند.”
مردم به چکمه های ساق بلند، داسهای نیشکر چینی، بیل و کیسه ها نگاه
میکردند و فوراً رو برمیگرداندند و دست از حرف زدن میکشیدند. شاگرد
راننده از ما کرایه نخواست. همۀ اتوبوس ساکت بود تا ادوارد شروع کرد به
حرف زدن.
ادوارد گفت: “ باید سعی کنیم داس نیشکر چینی به کار نبریم. کشتن خوب
نیست. بهتر است زنده بگیریمشان و بیندازیم توی کیسه.”
خیلیها در ایستگاه بعدی پیاده شدند. اتوبوس که به جادۀ موکوراپو
رسید، فقط ما تویش نشسته بودیم. شاگرد راننده جلو ایستاده بود و با
راننده حرف میزد.
درست پیش از آنکه به ایستگاه اصلی کوکورایت برسیم، ادوارد گفت: “ آه
خدایا، میدانم چیزی را فراموش کرده ام. نمیشود خرچنگها را با اتوبوس
برگرداند. باید تلفن کنم یک وانت بیاید.”
یک ایستگاه پیش از ایستگاه اصلی پیاده شدیم.
در مهتاب نورافشان کمیپیاده رفتیم، از جاده بیرون آمدیم و به سوی
مرداب پایین رفتیم. باد کم جانی از جانب دریا میوزید، و بوی مرداب در
همه جا پراکنده بود. زیر درختهای نارگیل تاریک بود. کمیجلوتر رفتیم.
ابری ماه را پنهان کرد و باد فرو نشست.
هت صدا زد: “ پسرها، سرحالید؟ مواظب پایتان باشید. نمیخواهم هیچ
کدامتان با سه انگشت برگردید خانه.”
بویی گفت:” ولی من که خرچنگ نمیبینم.”
ده دقیقه بعد ادوارد به ما پیوست.
گفت: “ چند تا کیسه پر کردید؟”
هت گفت: “ انگار خیلیها فکر ترا داشتند که آمدند و همۀ خرچنگها را
بردند.”
ادوارد گفت: “ چرند نگو. مگر نمیبینی مهتاب نیست؟ باید صبر کنیم
مهتاب بتابد و خرچنگها بیایند بیرون. بنشینید پسرها. باید صبر کنیم.”
نیمساعتی ابر همچنان روی ماه را پوشانده بود.
بویی گفت: “ سرد شده، میخواهم برگردم خانه. فکر نمیکنم خرچنگی در
کار باشد.”
ارول گفت: “ بویی را ولش کنید. من میشناسمش. از تاریکی میترسد و
هول برش داشته که مبادا خرچنگ گازش بگیرد.”
درست در همین لحظه غرشی را از دوردست شنیدیم.
هت گفت: “ انگار وانت دارد میآید.”
ادوارد گفت: “ در حقیقت وانت نیست. من به سام سفارش کامیون بزرگی
دادم.”
ساکت نشستیم و چشم براه در آمدن ماه ماندیم. بعد دیدیم ده ـ دوازده
مشعل دوروبر ما سوسو میزند. یکی فریاد زد:
“ ما دنبال دردسر نمیگردیم. اما یکی از شما حرکت احمقانه ای بکند،
بدجوری کتک میخورد.”
دیدیم انگار یک جوجه پلیس ما را محاصره کرده.
بویی زد زیر گریه.
ادوارد گفت: “ مردها زنها را کتک میزنند. یک عدد قفل در مردم را
میشکنند. چرا شما پلیسها نمیروید و وقتتان را نمیگذارید سر یک کار
معقول؟ فقط برای تغییر ذایقه.”
یکی از پاسپانها گفت: “ چرا خفقان نمیگیری؟ میخواهی تف کنم تو
رویت؟”
پاسبان دیگری میگفت: “ توی آن کیسه ها چیست؟”
ادوارد گفت: “ فقط خرچنگ. اما مواظب باشید. خرچمگهای درشتی است،
شاید دستتان را گاز بگیرند و بکنند.”
هیچ کس توی کیسه ها را نگاه نکرد، بعد پاسبانی که چند تا خط خط
داشت، گفت: “ این روزها همه میروند توی جلد آدمهای بد. همه جوابهای
حاضر آماده توی چنته دارند، مثل آمریکاییها.”
پاسبانی گفت: “ کیسه دارند، داس نیشکر چینی دارند، بیل دارند، دستکش
دارند.”
هت گفت: “ میخواستیم خرچنگ بگیریم.”
پاسبانی گفت: “ با بیل؟ به به! چه شد که یکهو جای خدا را گرفتید و
خرچنگ تازه ای ساختید که میشود با بیل گرفتش؟”
مدتی جروبحث کردیم تا پاسبانها داستان ما را باور کردند.
فرماندهشان گفت: “ کاش دستم به آن مادرسگی برسد که تلفن کرد و گفت
میخواهید یکی را بکشید.”
بعد پلیسها رفتند.
دیروقت بود و آخرین اتوبوس رفته بود.
هت گفت: “ بهتر است منتظر کامیونی باشیم که ادوارد سفارش داده.”
ادوارد گفت: “ احساسی به من میگوید که کامیون حالا نمیآید.”
هت آهسته و با لحنی نیم شوخی و نیم جدی گفت: “ ادوارد، تو برادر
منی، اما میدانی، راست راستی که مادرسگی.”
ادوارد نشست و حالا بخند و کی نخند.
بعد جنگ شد. هیتلر فرانسه را اشغال کرد و آمریکاییها ترینیداد را.
لرد اینویدر با کالپیسویش غوغایی کرد:
I was living with my decent and contented wife
Until the soldiers came and broke up my life.
زن من راضی بود، و زنی بود شریف
تا که سربازها بیامد و بپاشید همه زندگیم.
برای اولین بار در ترینیداد برای همه کار وجود داشت، و آمریکاییها
مزد خوبی میپرداختند. اینویدر سرود:
Father, mother, and daughter
Working for the Yankee dollar!
Money in the land!
The Yankee dollar, oh!
مادر و دختر و پدر، بی عار!
همه لَه لَه زنند بهر دلار!
پول میبارد از در و دیوار!
پول یانکی است، آه، چیست، دلار!
ادوارد از کار در طویله دست کشید و در چاگو آراماس نزد امریکاییها
سرگرم کار شد.
هت گفت: “ ادوارد، به نظرم حماقت کردی. آمریکاییها که همیشه نیستند.
رفتن و کار کردن برای مرد گزاف و بعد از سه ـ چهار سال بی پول شدن و
چیزی برای خوردن نداشتن کار عاقلانه ای نیست.”
ادوارد گفت: “ این جور که پیداست، این جنگ سالها طول میکشد.
آمریکاییها هم مثل انگلیسها نیستند. میدانی که سخت ازت کار میکشند،
اما پول خوبی هم میدهند.”
ادوارد سهم گاو خودش را به هت فروخت، و این مقدمۀ جدایی اش از ما
بود.
ادوارد یکسره تسلیم آمریکاییها شد. مثل آمریکاییها لباس میپوشید،
آدامس میجوید، و با لهجۀ آمریکایی حرف میزد. دیگر جز روزهای یکشنبه
او را نمیدیدیم، و او وادارمان میکرد خود را در برابرش کوچک و حقیر
ببینیم. به سر و وضعش خیلی اهمیت میداد، و تازگی زنجیر طلا دور گردنش
میانداخت. مثل تنیس بازها دور مچش تسمۀ چرمیمیبست. این تسمه ها تازه
بین جوانان پرا آو اسپین مد شده بود.
ادوارد از نقاشی دست کشید، اما دیگر چیزهای دیگران را رنگ نمیکرد،
و فکر میکنم بیشتر مردم نفس راحتی کشیدند. در یک مسابقۀ طراحی پوستر
شرکت کرد، و وقتی طرحش کمترین جایزه ای نبرد، حقیقتاً از دست
ترینیدادها عصبانی شد.
یکشنبه روزی گفت: “ چه احمقم که هرچه با دو دست میکشم، به داوری
ترینیدادها میگذارم. آنها چه چیز سرشان میشود. خب، اگر در آمریکا
بودم، وضع فرق میکرد. به اینها میگویند آدم. قدر هرچیز را میدانند.”
اگر پای صحبت ادوراد مینشستی خیال میکردی آمریکا کشور غول آسایی
است که غولها در آن زندگی میکنند. آنها در خانه های عظیم به سر
میبردند و سوار بزرگترین اتومبیلهای دنیا میشدند.
ادوارد میگفت: “ خیابان میگل را ببین. فکر میکنی در آمریکا خیابان
به این تنگی پیدا میشود؟ تو آمریکا این خیابان یک پیاده رو حساب
میشود.”
شبی قدم زنان با ادوارد به اسکله، محل اردوی ارتش آمریکا، رفتیم. از
آن سوی سیم خاردار پردۀ بزرگ سینمای فضای باز دیده میشد.
ادوارد گفت: “ میبینی در جای ابلهانۀ کوچولویی چون ترینیداد چه جور
سینمایی میسازند؟ تصورش را بکن که چه جور سینمایی توی کشور خودشان
دارند.”
کمیجلوتر رفتیم تا به اتاقک نگهبانی رسیدیم.
ادوارد با لهجۀ غلیظ امریکایی گفت: “ چطوری، جو؟”
در کمال تعجب دیدم که نگهبان ـ که با آن کلاهخود وحشتناک به نظر
میرسید ـ جواب داد و طولی نکشید که ادوارد و نگهبان با هم گرم گرفتند
و هر کدام سعی کردند نسبت به دیگری فحشهای رکیک تری به زبان بیاورند.
ادوارد که به خیابان میگل برگشت، بنا گذاشت به قمپز در کردن و به من
گفت: “ به ا شان بگو. به ا شان بگو چطور با امریکاییها اختلاط
میکردم.”
و وقتی با هت بود، گفت: “ دیشب با یک امریکایی ـ یکی از دوستان خوبم
ـ حرف میزدم و او به من گفت همین که آمریکا وارد جنگ شود جنگ را تمام
میکند.”
اِرول گفت: “ این جوری در جنگ پیروز نمیشویم. همین که لرد انتونی
ایدن نخست وزیر بشود، جنگ زود زود تمام میشود.”
ادوارد گفت: “ خفه شو، بچه.”
اما بزرگ ترین تغییر این بود که ادوارد بنا کرد از زنها حرف زدن. تا
آن وقت میگفت تا ابد کاری با زنها ندارد. بروز داده بود که سالها پیش
دلش شکسته و با خودش عهد و پیمانی بسته است. این داستان مبهم و غمناکی
بود.
اما حالا روزهای یکشنبه ادوارد میگفت: “ باید ببینید چه تکه هایی
توی پایگاه دارند. هیچ شباهتی به این دخترهای کله پوک ترینیداد ندارند،
میدانید که، نه، رفیق. دخترهای صاحب سلیقه، دخترهای باکلاس.”
به نظرم اِدوز که گفت: “ نمیگذارم نگرانت کنند. آن دخترها که با تو
قاطی نمیشوند. مردهای گنده گندۀ آمریکایی را میخواهند. تو در امانی.”
ادوارد به اِدوز گفت خرچسونه، و با کفری رفت.
ادوارد شروع کرد به وزنه بلند کردن، در این موضوع هم همیشه بالاتر
از مد روز بود. نمیدانم در آن روزگار چه به سر ترینیداد آمد، اما یکهو
همۀ جوانها افتادند توی خط زیبایی اندام و بدنسازی، و مسابقاتی هم هر
ماهه در این زمینه برگزار میشد. هت با گفتن این حرفها به خود دلداری
میداد: “ نگران نشو. مثل برق میآید و میگذرد، میشنوی؟ میگویند
عضله میسازند. بگذار عرقشان سرد شود، آنوقت ببین چه میشود. چیزی که
اسمش را میگذارند عضله بعد میشود چربی، میدانی که.”
اِدوز گفت: “ صحنه ای خنده دارتر از این نمیشود دید. توی
لبنیاتیهای خیابان فیلیپ این روزها صفهای دراز سیاهها دیده میشود که
شیشه های شیر را سر میکشند. همه شان ژاکت بی آستین پوشیده اند تا
بازوهای گنده شان را به تماشا بگذارند.”
حدود سه ماه بعد سر و کلۀ ادوارد با ژاکت بی آستین پیدا شد. راس
راستی مرد گنده ای شده بود.
حالا دیگر از زنهایی حرف میزد که در پایگاه چشمشان دنبال او بود.
گفت: “ نمیدانم در من چی میبینید.”
کسی نظر ارائۀ استعدادهای محلی را در برنامۀ پارِد مطرح کرد، و
ادوارد گفت: “ مرا به خنده نیندازید. به نظرتان چه جور استعدادی توی
ترینیداد پیدا میشود؟”
اولین برنامه ها پخش شد و ما آن را در خانۀ اِدوز شنیدیم، ولی
ادوارد از اول تا آخر میخندید.
هت گفت: “ پس چرا خودت نمیخواهی چیزی بخوانی؟”
ادوارد گفت: “ برای کی بخوانم؟ مردم ترینیداد؟”
هت گفت: “ لطفی در حقشان بکن.”
در برابر شگفتی همگانی ادوارد بنا کرد به تمرین آواز خواندن. وقتی
رسید که هت ناچر گفت: “ دیگر نمیتوانم توی یک خانه با ادوارد به سر
ببرم. به نظرم باید از پیش من برود.”
ادوارد جا به جا شد، اما نه چندان دور. به همان طرفی از خیابان میگل
آمد که خانۀ ما در آن بود.
گفت: “ چه خوب شد. بوی گاوها حالو را بهم میزد.”
ادوارد در یکی از برنامه های استعدادهای محلی شرکت کرد و همه برخلاف
همه چیز امیدوار بودیم که بالأخره یک جایزه ببرد. سرپرست برنامه یک
شرکت بیسکویت سازی بود و گویا برنده قدری پول نصیبش میشد.
هت گفت: “ به بقیه هرکدام یک بستۀ سی و یک سنتی بیسکویت میدهند.”
ادوارد یک بسته بیسکویت گرفت.
گرچه آن را به خانه نیاورد و دور انداخت.
گفت: “ انداختمش دور. چرا نباید میانداختم؟ میبینید، درست همان
طور است که گفتم. مردم ترینیداد چیز خوب را نمیشناسند. احمق
مادرزادند. توی پایگاه آمریکاییها از من تقاضا کردند بخوانم. آنها
سرشان میشود چی به چیست. یک روز که توی پایگاه کار میکردم و
میخواندم، سرهنگ آمد و به ام گفت چه صدای خوبی دارم. از من خواهش کرد
که بروم آمریکا.”
هت گفت: “ پس معطل چی هستی؟”
ادوارد با لحن ترسناکی گفت: “ به من وقت بده. صبر کن و ببین آخرش
میروم.”
اِدوز گفت: “ از آن زنهایی که چشمشان دنبالت بود چه خبر؟ دستشان به
ات رسید، یا از خیرت گذشتند؟”
ادوارد گفت: “ گوش کن، جو. نمیخواهم با تو خشونت کنم. لطفی به من
بکن و خفه شو.”
هروقت ادوارد دوستی آمریکایی را به خانه میآورد، وانمود میکرد که
ما را نمیشناسد. دیدن اینکه با آنها قدم میزند و مانند آمریکاییها
دستهایش را مثل گوریل تاب میدهد، خیلی بامزه بود.
هت گفت: “ هرچه در میآورد، خرج رُم و زنجبیل میکند و دوست جان
جانی شدن با امریکاییها.”
گمانم یک جوری به او حسودیمان میشد.
هت میگفت: “ کار پیدا کردن پیش آمریکاییها که سخت نیست. من فقط
نمیخواهم آقا بالاسر داشته باشم، همین و بس. خوش دارم آقای خودم باشم
و نوکر خودم.”
حالا دیگر ادوارد چندان با ما نمیجوشید.
روزی ادوارد با غم و غصه پیش ما آمد و گفت: “ هت، به نظرم در دام
ازدواج افتادم.”
با لهجۀ ترینیدادی حرف میزد.
هت دلواپس شد. گفت: “ چرا؟چرا؟ چرا میخواهی ازدواج کنی؟”
“ دختره آبستن شده.”
حرف خیلی مضحکی میزنی. اگر همه به این دلیل ازدواج کنند که زنی
میخواهد بچه ای دامنش بگذارد، اوضاع قمر در عقرب میشود. حالا چی شده
که میخواهی با همۀ مردهای ترینیداد فرق داشته باشی؟ یعنی این قدر
آمریکایی شدی؟”
ادوراد شلوار سبک امریکایی خود را بالا کشید و مثل بازیگرهای
آمریکایی ادا درآورد و گفت: “ همۀ جوابها را میدانی، نه؟ دختره یک چیز
دیگری است. یقین بدان که قبلاً یکی دوبار عاشق شده ام، اما این یکی فرق
دارد.”
هت گفت: “ راست راستی سزاوارش هست؟”
ادوارد گفت: “ آره.”
هت گفت: “ ادوارد، تو مرد گنده ای هستی. پیداست که تصمیم گرفته ای
با این دختر ازدواج کنی. پس دیگر چرا سراغ من آمدی تا مجبورت کنم؟ تو
مرد گنده ای هستی. لازم نیست پیش من بیایی و اجازه بگیری که این کار را
بکنی و آن را نکنی.”
ادوارد که رفت، هت گفت: “ هروقت ادوارد سراغم بیاید و دروغ ببافد،
میشود مثل پسر کوچولوها، نمیتواند به من دروغ بگوید. اما اگر با این
دختره ازدواج کرده باشد، گرچه ندیدمش، به نظرم یک روز پشیمان میشود.”
همسر ادوارد زنی بود بلند بالا و لاغر و سفید پوست. خیلی پریده رنگ
و مدام ناخوش بود. طوری راه میرفت که انگار هر قدم را با زحمت
برمیدارد. ادوارد خیلی هوایش را داشت و هرگز ما را به او معرفی نکرد.
زنهای خیابان در نظر دادن وقت تلف نکردند.
خانم مورگن گفت: “ این زن مادرزاد شرّ است. دلم به حال ادوارد
میسوزد. بدجوری افتاده توی پیسی.”
خانم بهاکو گفت: “ یکی از این دخترهای امروزی است. اینها میخواهند
شوهرشان از بام تا شام بیرون کار کنند، و خانه که آمد به آشپزی و
ظرفشویی و نظافت برسد. تنها هنری که دارند، این است که پودر و روژ
بمالند و بروند بیرون و لنبرشان را بجنبانند.”
و هت گفت: “ ولی چطور باردار شده؟ من که چیزی نمیبینم.”
ادوارد یکسره از جمع بیرون رفت.
هت گفت: “ زنه خوب دوزخی برایش درست کرده.”
روزی هت از این طرف خیابان ادوارد را صدا زد: “ جو، یک لحظه بیا
اینجا.”
ادوارد با سگرمه های درهم کشیده نگاه کرد. با لهجۀ ترینیدادی پرسید:
“ چی میخوای؟”
هت لبخند زنان گفت: “ بچه چی شد؟ کی دنیا میآید؟”
ادوارد گفت: “ برای چی میخواهی بدانی؟”
هت گفت: “ اگر به برادر زاده ام علاقه نداشته باشم، عموی بامزه ای
میشوم.”
ادوارد گفت: “ دیگر بچه دار نمیشود.”
اِدوز گفت: “ پس فقط قلاب انداخته بود که ماهی بگیرد؟”
هت گفت: “ ادوارد تو چاخان میکنی. از اول هم همۀ داستان را گِل هم
کرده بودی. باردار نبود و تو هم میدانستی. او نگفت که بچه دار شده، و
تو هم میدانستی. اگر میخواستی با زنه ازدواج کنی، چرا آن داستان را
بافتی؟”
ادوارد خیلی غمگین شد. “ اگر راستش را بخواهی، به نظرم نمیتواند
بچه دار شود.”
وقتی این خبر به زنهای خیابان رسید، همه حرف مادرم را تکرار کردند.
مادرم گفت: “ مگر تا حالا دیده اید آدمهای سرخ و سفید و رنگ پرده هم
بچه دار شوند؟”
و گرچه دلیل و مدرکی نداشتیم و خانه ادوارد هنوز هم از رفت و آمد
آمریکاییها شلوغ بود، حس میکردیم اوضاع بر وفق مراد ادوارد و همسرش
نیست.
جمعه روزی که تازه هوا رو به تاریکی بود، به طرفم دوید و گفت: “ آن
چیز احمقانه ای را که میخوانی بینداز دور، برو پلیس خبر کن.”
گفتم: “ پلیس؟ ولی چطور بروم همین جوری پلیس بیارم؟”
“ میتوانی دوچرخه سوار سوی؟”
“ آره.”
“ دوچرخه ات چراغ دارد؟”
“ نه.”
“ دوچرخه را بردار و بدون چراغ برو. باید پاسبان بیاری.”
“ به پاسبان که رسیدم، چی بگویم؟”
“ بگو زنم باز هم دست به خودکشی زده.”
پیش از رسیدن به خیابان آریاپیتا نه به یکی، بلکه به دو تا پاسبان
برخوردم. یکیشان گروهبان بود. گفت: “ خیال کردی خیلی راه میتوانی
بروی، هان؟”
گفتم: “ دنبال شما میگشتم.”
پاسبان دیگر خندید.
گروهبان گفت: “ ناقلاست، نه؟ گمانم قاضی از این عذر خوشش بیاید.
تازه است، خودم هم خوشم آمد.”
گفتم: “ زود بیایید. زن ادوارد همه اش دست به خودکشی میزند، هان؟”
و خندید و اضافه کرد: “ خب این زن ادوارد کجا دوباره دست به خودکشی
زده، هان؟”
گفتم: “ کمیآن طرف تر تو خیابان میگل.”
گروهبان گفت: “ آره، همین جا ولش کنیم و برویم دنبال کسی که
میخواهد خودش را بکشد. دست از این مزخرفات بردار پسر، جواز دوچرخه ات
کو؟”
گفتم: “ چیزی که گفتم راست است. همراهتان برمیگردم و خانه را
نشانتان میدهم.”
ادوارد منتظر ما بود گفت: “ چقدر کش دادی تا دو پاسبان بیاری؟”
پاسبانها با ادوارد توی خانه و عده ای در پیاده رو جمع شدند.
خانم بهاکو گفت: “ همین انتظار را هم داشتم. از اول میدانستم که به
همین جا ختم میشود.”
خانم مورگن گفت: “ زندگی چیز خنده داری است. کاش من هم مثل او بودم
و نمیتوانستم بچه دار شوم. حالا زنی جون نمیتواند بچه دار شود، دست
به خودکشی زده.”
اِدوز گفت: “ از کجا میدانی که به خاطر همین دست به خودکشی زده؟”
خانم مورگن شانه های فربهش را تکان داد. “ پس دیگر چه بود؟”
از آن به بعد دلم به حال ادوارد میسوخت، چون مردها و زنهای خیابان
برایش تره خرد نمیکردند. هرقدر هم که ادوارد مهمانیهای بزرگ میداد و
آمریکاییها را دعوت میکرد، میدیدم که وقتی اِدوز داد زد:” چرا زنت را
نمیبری آمریکا، پسر؟ دکترهای آمریکایی خیلی ماهرند، میدانی که.
هرکاری از دستشان ساخته است.” یا وقتی خانم بهاکو پیشنهاد کرد که زنش
را برای آزمایش خون ببرد کمیسیون پزشکی کارائیب ته خیابان آریاپیتا،
چقدر متأثر شد.
مهمانیهای خانۀ ادوارد جنجالی تر و پر زرق و برق تر شد.
هت گفت: “ آخرش هر مهمانی تمام میشود و همه ناچارند برگردند خانه.
ادوارد فقط خودش را رقت انگیزتر میکند.”
بی تردید مهمانیها مایۀ نشاط زن ادوارد نمیشد. هنوز هم نزار و
تندخو بود، و حالا گهگاه صدای ادوارد را میشنیدیم که با او داد و
بیداد میکند. از آن بگو مگوهای معمولی زنها و مردهای خیابان میگل
نبود. ادوارد کفری اما مشتاق کنار آمدن بود.
اِدوز گفت: “ کاش با زنی ازدواج کنم که این جور باشد. آن قدر
احمقانه است که باور نمیکنم ادوارد عاشق شده.”
وقتی مردهای بزرگ با ادوارد حرف میزدند، او باشان صحبت میکرد، اما
حوصلۀ حرف زدن با ما بچه ها را نداشت. تهدید میکرد که کتکمان میزند،
بنابراین ما هم کاری به کارش نداشتیم.
اما هروقت ادوارد از کنار ما میگذشت، بویی که مثل همیشه نترس و بی
کله بود، با لهجۀ آمریکایی میگفت: “ چه خبر، جو؟”
ادوارد میایستاد و چپ چپ نگاه میکرد و بعد به طرفش هجوم میبرد و
داد میزد و بد و بیراه میگفت: “ رفتار بچه های ترینیداد را میبینی؟
با این بچه های دم بریده چه میشود کرد؟”
یک روز ادوارد بویی را گرفت و بنا کرد به زدنش.
با هر ضربه ای بویی فریاد میزد: “ نه، ادوارد.”
و ادوارد دمبدم دیوانه تر میشد.
بعد هت پیش دوید و گفت: “ ادوارد، فوراً آن پسره را ولش کن، وگرنه
توی این خیابان جنجال به پا میشود. ولش کن گفتم. من از بازوهای گندۀ
تو و امثال تو نمیترسم، میدانی که؟”
مردهای خیابان دعوا را ختم کردند.
بویی که رها شد، خطاب به ادوارد داد زد: “ چرا خودت بچه دار نمیشوی
که کتکش بزنی؟”
هت گفت: “ الساعه دمت را قیچی میکنم. اِرول برو یک ترکۀ خوب برایم
بچین.”
خود ادوارد خبر را پخش کرد.
گفت: “ ترکم کرد.” با لحنی بسیار عادی حرف میزد.
اِدوز گفت: “ ادوارد، پسر، آنچه نباید بشود، نمیشود.”
انگار این موضوع برای ادوارد چندان مهم نبود.
پس اِدوز ادامه داد: “ از همان اول از خوشم نیامد، و فکر میکنم مرد
باید با زنی ازدواج کند که نتواند بچه دار بشود.”
ادوارد گفت: “ اِدوز درِ آن دهن کوفتیت را ببند. تو هم همین طور هت،
که با من همدردی قلابی میکنی. میدانم چقدر غصه دارید، آنقدر غصه دارید
که میخندید.”
هت گفت: “ حالا کی خندید؟ ببین ادوارد، پیش هرکس که دوست داری حال و
روزت را بگو، میشنوی، اما دور من یکی را خط بکش. آخر این که تازگی
ندارد که زنی مردش را بگذارد و برود. همان کالیپسویی است که اینویدر
میخواند:
زن من راضی بود، و زنی بود شریف
تا که سرباز بیامد و بپاشید همه زندگیم.
تقصیر تو نیست، تقصیر آمریکاییهاست.”
اِدوز گفت: “ میدانی با کی فرار کرد؟”
ادوارد گفت: “ مگر من گفتم با کسی در رفته؟”
اِدوز گفت: “ نه، تو نگفتی، ولی احساس من این بود.”
ادوارد با غصه گفت: “ آره، در رفته، با یک سرباز آمریکایی. به آن
مردک چقدر رُم نوشاندم.”
اما چند روز بعد ادوارد این ور و آن ور میرفت و به مردم میگفت چه
شده و اضافه میکرد: “ چه خوب شد. زنی را که نمیتواند بچه دار شود،
نمیخواهم.”
حالا دیگر کسی هواداری ادوارد از آمریکاییها را مسخره نمیکرد، و به
نظرم همه آماده بودیم به برگشتنش به سوی ما تبریک بگوییم. اما او دیگر
چندان علاقه ای نداشت. دیگر کمتر او را در خیابان میدیدیم. وقتی کار
نمیکرد، برای گردش بیرون میرفت.
هت گفت: “ از عشق است. معلوم میشود دوستش دارد. دنبالش میگردد.”
در کالیپسویی که لرد اینویدر سروده آمده است که زنش با آمریکاییها
گریخته و وقتی از او میخواهد برگردد، زنش میگوید:
Invader, I change my mind,
I living with my Yankee soldier
ای سراینده اشعار، نظر دیگر شد.
یار یانکی بگزیدم، چقدر بهتر شد.
این قضیه دقیقاً برای ادوارد اتفاق افتاده بود.
یک روز پکر آمد. حال رقتباری داشت. گفت: “ از ترینیداد میروم.”
اِدوز گفت: “ کجا؟آمریکا؟”
ادوارد با اِدوز گلاویز شد.
هت گفت: “ آخر چطور میگذاری این جور زندگیت را از هم بپاشد؟ طوری
رفتار میکنی که انگار اولین مردی هستی که این اتفاق برایش افتاده.”
اما گوش ادوارد بدهکار نبود.
آخر همان ماه خانه را میفروخت و از ترینیداد رفت. گمانم میرفت به
اروپا یا کوراسائو که در شرکت بزرگ نفتی هلندی کار کند.
چند ماه بعد هت گفت: “ میدانی چی شنیدم؟ زن ادوارد برای امریکائیه
یک بچه زاییده.”
از کتاب خیابان میگل – نشر شادگان