برگردان: اختراعتمادي
شوهر توشيکو هميشه سرش شلوغ بود. حتي امشب هم بايد شتابان به سر قرار
ملاقاتي ميرفت. اين بود که او را تنها گذاشت تا با تاکسي به خانه
برگردد. زني که با هنرپيشهاي- آن هم هنرپيشهاي جذاب- ازدواج کرده، چه
انتظار ديگري ميتواند داشته باشد؟ خوش خيالي بود اگر فکر ميکرد که
شوهرش امشب را با او ميگذراند. اما شوهر توشيکو بايد ميدانست که او
از برگشتن به خانه وحشت دارد- خانهاي تزئين شده به سبک غربي، غير
صميمي، با لکههاي به جا ماندة خون روي کف اتاق.
توشيکو از همان دوران بلوغ، طبعي حساس داشت. و حالا ديگر جزئي از
طبيعتش شده بود. در نتيجة همين دلشورههاي دائمي، هيچوقت چاق نشد و
حالا هم که زن کاملي بود، بيشتر به طرحي از هيکلي ميمانست تا مخلوقي
فراهم آمده از گوشت و خون. البته خودش به اين تلاطم فرساينده وقعي
نمينهاد.
اوايل شب، وقتي به شوهرش در نايت کلوب ملحق شد، از ديدن او که با
شرح« حادثه» با دوستانش سرگرم شده بود، يکه خورد. او را که در لباس
آمريکايي آنجا نشسته بود و به سيگارش پک ميزد، غريبه يافت.
طوري دستهايش را در هوا ميچرخاند و ادا و اطوار درميآورد که انگار
قصد دارد توجه مخاطبانش را از ارکستر رقص بگيرد.
ميگفت:« داستاني مضحک. پرستاري براي نگهداري بچهامان از آژانس
کاريابي آمده که در همان نگاه اول، معدهاش توجهام را جلب کرد. آنقدر
بزرگ بود که انگار يک بالش زير کيمونواش پنهان کرده است! البته چندان
عجيب هم نبود؛ آخر بعد ديدم که ميتواند بيشتر از همة ما غذا بخورد. او
ظرف برنج را اين طوري ميخورد و ليس ميزد…» بشکني زد و ادامه داد:«
خودش ميگفت که علت چنين اشتها و شکمي از ورم معدهاي است که دارد. و
اين بود تا پريروز که صداي ضجه و نالهاي از اتاق پرستار شنيديم. به
سرعت رفتيم و ديديم که بله، روي زمين چمباتمه زده و معدهاش را با هر
دو دست گرفته و مثل گاوي ماغ ميکشد. از آن طرف هم، بچة ما توي
رختخواب، اختيار از دست داده و يک بند و با تمام حنجره جيغ ميکشد.
راحتتان کنم، معرکة غريبي بود.»
يکي از رفقاي شوهرش که او هم هنرپيشه بود گفت:
« پس دم خروس بالاخره بيرون زد.»
« بله. هيچوقت توي زندگيام اين طوري غافلگير نشده بودم. آخر واقعاَ
داستان ورم معده را باور کرده بودم. وقت را تلف نکردم؛ قاليچهمان را
از کف اتاق برداشتم و يک پلاس برايش پهن کردم تا رويش دراز بکشد.
درهمة اين مدت، دخترک مثل خوک روي زمين، نعش شده بود. تا دکتر کلينيک
زايشگاه برسد، بچه ديگر به دنيا آمده بود. اتاق نشيمن ما شده بود عين
کشتارگاه.»
يکي از رفقاي شوهرش گفت:« خوب معلوم است ديگر!» و همه زدند زير خنده.
توشيکو متحير مانده بود که شوهرش چطور آن اتفاق هولناک را به اين
راحتي تعريف ميکند. حادثهاي که آنها اتفاقي شاهدش بودند هيچ چيز
سرگرم کنندهاي نداشت. چشمانش را لحظهاي بر هم گذاشت و نوزاد را
روبروي خود ديد: دراز کشيده به پلاسي کهنه و پيچيده شده در روزنامههاي
خونآلود.
توشيکو مطمئن بود که دکتر، هر چه از دستش برميآمد، انجام داده بود؛
گرچه او آشکارا از مادري که بچهاي حرامزاده را- آن هم در شرايطي چنين
پلشت- به دنيا آورده بود، دل خوشي نداشت، و همين بود که به دستيارش گفت
بهتر است نوزاد را در روزنامههاي باطله بپيچد تا در قنداقي تروتميز.
رفتاري چنين عاري از عاطفه، توشيکو را رنجاند. اما به انزجارش غلبه
کرد، رفت و تکهاي پارچة فلانل از کشويش بيرون آورد، بچه را در آن
پيچيد و او را با دقت روي مبل خواباند.
اين کارها را همان شب بعد از رفتن شوهرش انجام داد. توشيکو چيزي به
او نگفت. نميخواست شوهرش فکر کند او خيلي دل نازک احساساتي است.
تصاوير آن صحنه هنوز در خاطرش باقي مانده بود. حتي امشب نيز که ارکستر
جاز وغ وغ ميکند و شوهرش با دوستانش گرم گفتوگوست، او آرام نشسته و
به آن حادثه فکر ميکند. ميدانست که هيچ گاه تصوير نوزاد از خاطرش
بيرون نخواهد رفت: دراز کشيده بر پلاسي کهنه و پيچيده شده در
روزنامههاي خونآلود- تصويري در خور يک دکان قصابي. توشيکو که خود
هميشه در رفاه و آسايش زيسته بود، به کودک حرامزاده احساس رحم و شفقت
کرد.
از خاطرش گذشت« من تنها شاهد آن بيحرمتي بودم. مادرش که اصلاَ بچه
را قنداق شده در روزنامه نديد، و نوزاد هم که طبعاَ چيزي نميداند. من
به تنهايي بايد بار آن صحنة دردناک را در خاطرم حفظ کنم. وقتي بچه بزرگ
شود و بخواهد دربارة تولدش بداند، هيچ کس نخواهد بود که به او بگويد؛
چون من سکوت خواهم کرد. چرا اينقدر احساس گناه ميکنم! مگر من نبودم که
او را از زمين بلند کردم، لاي فلانل پيچاندم و روي کاناپه گذاشتم تا
راحت بخوابد.»
از نايت کلوب بيرون آمدند و توشيکو سوار تاکسياي که شوهرش صدا کرده
بود شد. شوهر به رانندة تاکسي گفت:
« خانم را برسانيد به يوشيگوم.»
و در تاکسي را بست. توشيکو به چهرة متبسم شوهرش نگاه کرد و دندانهاي
قوي و سفيدش را ديد. بعد خودش را روي صندلي رها کرد؛ از اينکه ميدانست
چقدر زندگي راحت و بيدغدغه دارند، پريشان شد. قادر نبود که افکارش را
به هيئت کلمات دربياورد. از پنجرة عقب تاکسي آخرين نگاه را به همسرش
انداخت. او در امتداد خيابان به طرف ماشين مدل« نش» خود ميرفت. بعد کت
راه راه و براق او در ازدحام هياکل عابران ناپديد شد.
تاکسي راه افتاد، از خياباني گذشت که بارهاي متعددي در آن بود و بعد
ساختمان تئاتر بود که جلوي آن جمعيتي انبوه به چشم ميخورد که همديگر
را توي پيادهرو هل ميدادند. برنامهاش تازه تمام شده بود. چراغها
تقريباَ همگي خاموش بودند، و شاخههاي گيلاس جلو در تئاتر از سنگيني
پردههاي آفيش که به آنها آويخته بودند، خم شده بودند.
توشيکو سلسلهاي از تصاوير را در خيال خود مجسم کرد: حتي اگر کودک
بيآنکه پي به راز تولدش ببرد، بزرگ شود، مسلماَ شهروند محترمي نخواهد
شد. آن روزنامههاي چرک قنداق سمبلي از زندگي او خواهد بود. اما چرا
اينقدر نگران او هستم؟ علتش نگراني از آيندة پسر خودم نيست؟ مثلاً بيست
سال بعد، اگر پسر ما خيلي خوب بار آمده باشد، مرد تحصيلکردهاي خواهد
بود، و اگر روزي – بر حساب اتفاق- آن پسر ديگر را ملاقات کند، که او هم
بيست ساله است، به آن پسر خواهد گفت که چه کسي به او ظلم روا داشته و
وحشيانه با چاقو بند نافش را بريده…
گرچه آن شب تيرة ماه آوريل، هوا گرم بود، اما توشيکو از تصور آينده
احساس ترس و لرز ميکرد. در صندلي عقب ماشين بر خود ميلرزيد.
ناگهان به خودش گفت: نه، وقتي زمانش برسد بجاي پسرم، خودم به سوي آن
مرد خواهم رفت و همه چيز را رک و صريح به او ميگويم. همه را ميگويم،
قنداق پيچ شدنش در روزنامه را و اين را که من رفتم و او را لاي فلانل
پيچيدم.
تاکسي از خيابان وسيع و تاريکي مي گذشت که کنارش پارک و استخر کاخ
امپراطوري واقع بود. توشيکو از دور، نقطههاي نوري را که متعلق به
ساختمانهاي مرتفع اداري بود ديد.
« بيست سال ديگر بچة بينوا، در نکبت تمام عياري خواهد بود: مطرود،
نااميد، فقير و مثل موش تنها خواهد زيست. براي نوزادي که اين چنين به
دنيا آمده باشد، چه سرنوشت ديگري ميتواند رقم بخورد؟ او سرگردان در
خيابانها پرسه خواهد زد، به پدرش دشنام ميفرستد، و از مادرش نفرت
خواهد داشت. »
بيشک توشيکو از افکاري تا به اين حد غمانگيز نتيجهاي در خور عايدش
شد: بيوقفه خود را آزردن.
تاکسي به خيابان هانزومون رسيد و از ساختمان سفارت انگليس گذشت.
آنجا رديفي از درختان گيلاس به تمام صفاشان در چشمانداز توشيکو بودند.
در چنين حال و هوايي او جهد کرد تا در آن شب سياه نگاهي به شکوفهها
بيندازد. چنين تصميمي از زن جوان، محجوب و ترسو بعيد مينمود، اما او
در وضعيتي بود که از بازگشت به خانه وحشت داشت. آن شب او را وهمي
گيجکننده در بر گرفته بود.
از خيابان عريض گذشت: هيکلي نحيف در تاريکي. عادتش بود وقتي از
خياباني شلوغ ميگذرد از ترس به همراهش بچسبد، اما امشب توشيکو به
تنهايي شتابان از ميان ماشينها عبور کرد و لحظهاي بعد به پارک دراز و
تنگي که در مجاورت استخر کاخ بود رسيد. نام پارک پرندگان مرداب بود[
چيدوريگافوچي].
امشب پارک در سيطرة درختان گيلاس بود. زير آسمان ساکن و ابري،
شکوفهها به تلي از جسميتي سفيد شبيه بودند. به جاي فانوسهاي کاغذي که
از سيمکشي بين درختها آويزان بودند، اينک از حبابهاي قرمز، زرد و سبز
لامپهاي برق، زير شکوفههاي گيلاس، ميدرخشيدند. ساعت از ده گذشته بود
و بيشتر تماشائيان باغ به خانههاشان رفته بودند. اما هنوز هم بودند
عابراني که پرسه ميزدند، شيشههاي خالي را با لگد ميپراندند يا
روزنامهاي را مچاله ميکردند.
توشيکو دوباره به ياد روزنامه و آن اتفاق افتاد: روزنامههاي
خونآلود. اگر مردي چنين تولد هولآوري را بشنود و بعد آگاه شود که آن
نوزاد، خودش بوده است، بيگمان زندگيش ويران خواهد شد. انديشيد: من، يک
نامحرم، بايد چنين رازي را پنهان بدارم: راز هستي يافتن يک مرد را.
غرقه در افکاري اين چنين بود. توي پارک قدم ميزد. فقط جفتهاي عاشق
همچنان باقي مانده بودند. کسي به او توجهي نکرد. دو دلداده روي نيمکتي
سنگي کنار استخر نشسته بودند و بياعتنا به شکوفههاي گيلاس به آب
استخر زل زده بودند. بر آب استخر نوري نميتابيد و همين بود که قيد
گونه مينمود. در انتهاي استخر، جنگل تاريک کاخ امپراطوري نميگذاشت که
فراتر را ببيند. انبوه درختان، بلند و در هم، آسمان شبانه را پشت خود
پنهان کرده بودند. توشيکو به تأني زير درختان گيلاس که از باري سنگين
خم شده بودند، قدم ميزد.
با فاصلهاي اندک از ديگران، روي نيمکتي سنگي، طرحي از يک جسم ديد.
اول نپنداشته بود تلي از چوبهاي گيلاس است يا جامهاي است که کسي
غفلتاَ در پارک جا گذاشته است. اما وقتي نزديک شد هيکلي انساني را ديد
که بر نيمکت دراز کشيده است. متحير مانده بود که نکند ميخوارهاي
فلکزده باشد که اغلب در پارکهاي عمومي ميخوابند؟ اما اين نميتوانست
درست باشد. آخر خودش را کاملاَ لاي ورقهاي روزنامه مخفي کرده بود،
روزنامههايي که سخت توجه توشيکو را برانگيخت. کنار نيمکت ايستاد و به
جسم غوطهور در خواب خيره شد. مردي بود با ژاکتي قهوهاي، ورقي روزنامه
زيرش بود و ورقهاي ديگري رويش را ميپوشاند. بدون شک چون موسم بهار
بود، اينجا منزلگاه شبانه او شده بود. توشيکو به مرد کثيف و موهاي
ژوليدهاش که مأيوسانه در جايش ناراحت بود خيره شد. با ديدن جسم پيچيده
شده در روزنامه، توشيکو نوزاد را که به همين قنداق پيچ شده و بر کف
اتاق افتاده بود، به ياد آورد. شانة مرد ژاکت قهوهاي، کش و قوسي آمد و
همراه با خرناسهاي، دوباره در تاريکي فرو افتاد.
توشيکو همة آن ترسها و دغدغهها را ناگهان واقعيت يافته ديد. پيشاني
رنگ پريدة مرد در تاريکي نمايان شد؛ اين پيشاني بيگمان از آن مرد
جواني بود که فقري توانفرسا و طولاني آن را از چين و چروک پوشانده
بود. شلوار خاکي رنگش اندکي نمايان شد؛ پاهاي بدون جورابش را کفشي
کتاني و پاره پوره پوشانده بود. توشيکو نتوانست صورتش را ببيند و آرزو
کرد که اي کاش ميتوانست لحظهاي آن را ببيند.
به آن سر نيمکت رفت و خيره شد؛ سر مرد ميان بازوانش پنهان بود اما
توشيکو توانست ببيند که مرد چقدر جوان بود. ابروهاي نازک و قوس زيباي
بيني او را ديد. از دهان نيمه بازش ميشد فهميد که جوان، زنده است.
توشيکو روي مرد خم شده بود. در آن شب تاريک رختخواب روزنامهاي
خشخشي کرد و مرد ناگهان چشمش را گشود. با ديدن زن جواني که رويش خم
شده بود به سرعت برخاست و برقي در چشمانش در خشيد. لحظهاي بعد دستهاي
نيرومندي يورش بردند و کمر ظريف توشيکو را در ميان گرفتند.
توشيکو همانطور ماند، بيآنکه بترسد يا براي گريختن تقلايي کند.
ناگهان در خاطرش
گذشت، آه، پس بيست سال سپري شده بود! جنگل کاخ امپراطوري قير گونه بود
و بسيار
ساکت.