در روزگار قديم،پادشاهي زندگي مي کرد که در سرزمين خود همه چيز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاجو تخت و همسر و فرزندان. تنها چيزي که نداشت خوشبختي بود و با اين که پادشاه کشوربزرگي بود به هيچ وجه احساس خوشبختي نمي کرد.
پادشاه يکي از روزها تصميم گرفتمأموران خود را به گوشه و کنار پايتخت بفرستد تا آدم خوشبختي را بيابند و با پرداختپول، پيراهنش را براي پادشاه بياورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختيکند.
فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسي که رسيدند، از اوپرسيدند:« آيا تو احساس خوشبختي مي کني؟»
جواب آنها « نه» بود، چون هيچ کساحساس خوشبختي نمي کرد.
نزديک غروب وقتي مأموران به کاخ بر مي گشتند، پيرمردهيزم شکني را ديدند که داشت غروب آفتاب را تماشا مي کرد
و لبخند ميزد.
مأموران جلو رفتند و گفتند:« پيرمرد، تو که لبخند مي زني، آيا آدم خوشبختيهستي؟»
پيرمرد با هيجان و شعف گفت: « البته که من آدم خوشبختي هستم.»
فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با ما بيا تا تو را به کاخ پادشاهببريم.»
پيرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتي به کاخ رسيدند، پيرمردبيرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد.
فرستادگان پادشاه داخلکاخ رفتند و ماجرا را برايش بازگو کردند.
پادشاه از اين که بالاخره آدم خوشبختيپيدا شده تا او بتواند پيراهنش را بپوشد، بسيار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد وگفت:« چرا معطل هستيد؟ زود برويد و پيراهن آن پيرمرد را بياوريد تا برتنکنم.»
مأموران قدري سکوت کردند و بعد گفتند: « قربان، آخر اين پيرمرد هيزم شکنآن قدر فقير است که پيراهني برتن ندارد!! »
گردآوری:داستان کوتاه آموزنده_277
اشتراک در
وارد شدن
0 نظرات
قدیمیترین