گردآوری:داستان کوتاه آموزنده_275

جنگ جهاني اول مثل بيماري وحشتناکي ، تمام دنيا رو گرفته بود
يکي از سربازان به محض اين که ديد دوست تمام دوران زندگي اش در باتلاق افتاده و
در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا براي نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهي مي تواني بروي ، اما هيچ فکر کردي اين کار ارزشش
را دارد يا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتي زندگي خودت را هم به خطر بيندازي !
حرف هاي مافوق ،اثري نداشت ،سرباز به نجات دوستش رفت .
به شکل معجزه آسايي توانست به دوستش برسد ، او را روي شانه هايش
کشيد و به پادگان رساند .
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازي را که در باتلاق افتاده بود معاينه کرد و
با مهرباني و دلسوزي به دوستش نگاه کرد و گفت :
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، دوستت مرده !
خود تو هم زخم هاي عميق و مرگباري برداشتي !
سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت .
-منظورت چيه که ارزشش را داشت !؟ مي شه بگي ؟
سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زماني که به او رسيدم
هنوز زنده بود ، من از شنيدن چيزي که او گفت احساس رضايت قلبي مي کنم .
اون گفت : ” جيم …. من مي دونستم که تو به کمک من مي آيي !!!

دیدگاهتان را بنویسید