دلنوشته:ابوالقاسم کریمی

باران می‌بارد ، روی شیشه‌های تر خاطرات تلخ

***

خنده‌های قدیمی

در خاطرات محبوس

غم از دور نگاه می‌کند

***

غم سایه ای میماند که پشت سرت میدود رو به خورشید باش تا سایه پشت سرت بماند

***

تنهایی را می‌شناسم چون همیشه با من است چون هرگز از من جدا نمی‌شود چون هرگز به من رحم نمی‌کند

***

تو رفتی

بهار دیگر نمی‌آید

***

پروانه سبز

پر می‌زند به سمت شمع

عشق ما

مثل او

***

باران می‌بارد

خاطرات می‌آیند

دلم برایت تنگ است

***

غم

یک باران است

که اشک هایت را می شوید

اما

هیچ کس نمی فهمد

***

غم یک سایه است که هرگز از من جدا نمی شود

***

در این جاده طولانی که زندگی نامش هست ، شادی یک سراب است که هر چه بیشتر به آن نزدیک می شوم، بیشتر از دستم فرار می کند…

***

بهار می آید

گلها می شکفند

تو کجایی؟

***

در دریای پرتلاطم روزگار سوار بر قایقی فرسوده ام میخواهم به جای دشمنی راه نجاتی بجویم

***

غم رنگ ندارد، ولی رنگ‌ها را تیره می‌کند

غم صدا ندارد، ولی صدا‌ها را خفه می‌کند

غم بو ندارد، ولی بو‌ها را تلخ می‌کند

***

تنها مانده ام ، در این روزهای سیاه بی پایان …

***

از عشق

فقط لبخندی به جا مانده

از شادی تنها جای پایی

و از امید هیچ چیز نمانده است

***

شب در چشم ها پرسه میزند ، و خواب ماجرایی ست که هزار سال تکرار شده است.

***

در این شب تاریک

فقط صدای قلبم

شاید دوست داشته باشید:  نمونه اشعار زیبا از عراقی

با من همراه است

***

…و آن صدای ضربان قلبش بود که آخرین بار تکرار شد ، آخرین بار

دیدگاهتان را بنویسید