نمونه اشعار اقبال لاهوری
راهب دیرینه افلاطون حکیماز گروه گوسفندان قدیمرخش او در ظلمت معقول گمدر کهستان وجود افکنده سمآنچنان افسون نامحسوس خورداعتبار از دست و چشم و گوش بردگفت سر زندگی در مردن…
راهب دیرینه افلاطون حکیماز گروه گوسفندان قدیمرخش او در ظلمت معقول گمدر کهستان وجود افکنده سمآنچنان افسون نامحسوس خورداعتبار از دست و چشم و گوش بردگفت سر زندگی در مردن…
آن شنیدستی که در عهد قدیمگوسفندان در علف زاری مقیماز وفور کاه نسل افزا بدندفارغ از اندیشه ی اعدا بدندآخر از ناسازی تقدیر میشگشت از تیر بلائی سینه ریششیر ها…
از محبت چون خودی محکم شودقوتش فرمانده عالم شودپیر گردون کز کواکب نقش بستغنچه ها از شاخسار او شکستپنجه ی او پنجه ی حق می شودماه از انگشت او شق…
ای فراهم کرده از شیران خراجگشته ئی روبه مزاج از احتیاجخستگی های تو از ناداری استاصل درد تو همین بیماری استمی رباید رفعت از فکر بلندمی کشد شمع خیال ارجمنداز…
نقطهٔ نوری که نام او خودی استزیر خاک ما شرار زندگی استاز محبت می شود پاینده ترزنده تر سوزنده تر تابنده تراز محبت اشتعال جوهرشارتقای ممکنات مضمرشفطرت او آتش اندوزد…