گردآوری:نمونه اشعار مهدی سهیلی

جنبش اول كه قلم بر گفت

حرف نخستين، ز « سخن » در گرفت

بي سخن آوازه عالم نبود

اينهمه گفتند و سخن كم نبود

ما كه نظر بر سخن افكنده ايم

مرده اوئيم و بدو زنده ايم

خط  هر انديشه كه پيوسته اند

بر پر مرغان سخن بسته اند

ليك، سخن را به درم، كار نيست

شان سخن، مدح « درم دار » نيست

اهل سخن مردم آزاده اند

و آندگران خيل گدا زاده اند

مرد « سخن » چون به « درم » خو گرفت ـ

كار سخنهاي وي آهو گرفت

چيست سخن؟ آنچه روانت دهد

بر زبر عرش، مكانت دهد

پرده رازي كه سخن پروريست

سايه يي از پرده پيغمبريست

كيست سخنور؟ كه خدائي كند

روح دهد، عقده گشائي كند

شعر بر آرد با ميريت نام

كالشعراء امرا ء الكلام

شاعر روشندل خورشيد راي

ماه فلك را بكشد زير پاي

به كه سخن، ديرپسند آوري

تا سخن از دست بلند آوري

هر چه در اين پرده نشانت دهند

گر نپسندي به از آنت دهند

مرد سخن، آنكه علم برزند

خيمه ي از ابر فراتر زند

چون به سخن گرم شود مركبش

جان به بلب آيد كه ببوسد لبش

هم، نفسش راحت جانها شود

هم، سخنش مهر زبانها شود

كار سخنور، طلب موزه نيست

ملك سخن، عرصه در يوزه نيست

نيست سخنور كه نياز آورد

پيش « درم دار » نماز آورد

منزله مرد سخنور بسيست

عرش، كجا منزل هر ناكسيست ؟

آنكه در اين پرده نوائيش هست ـ

خوشتر از اين حجره سرائيش هست ـ

با سر زانوي ولايت ستان ـ

سر ننهد بر سر هر آستان

مرد سخن در طلب مزد نيست

وينهمه، جز كار « سخن دزد » نيست

دزد سخن، آنكه بود جيفه خوار

همچو گدا بر در دينار دار

اف به سخن پيشه كه آزاده نيست

شاد به انعام خدا داده نيست

گر كه « سخن » در گرو « زر » شود

« بيهنري » كار سخنور شود

پيروي ياوه سرايان كند

گاه سخن، كارگدايان كند

لب بسخن دارد و در هر نظر ـ

ديده به انعام خداوند زر

در طلب طعمه يكروزه است

ديده او كاسه در يوزه است

گر كه « زر اندوز » شود « زرنثار »

با زر او مرد سخن را چه كار ؟

دم زند از او كه گدائي كند

با زر او كار گشائي كند

مرد سخن در پي ترفند نيست

خوي « گدا » خوي « هنرمند » نيست

آنكه ز چلپاسه بگيرد سراغ

نيست « فلك سير »، كه زاغ است ، زاغ

مرد سخن، بسته دينار نيست

هيچ عقابي پي مردار نيست

***

بهر درم ياوه سرائي مكن

در حرم شعر، گدائي مكن

چند پري چون مگس از بهر قوت

در دهن اين تنه عنكبوت ؟

نقد سخن در گرو و زر مكن

روي گدائي به توانگر مكن

دادن زر، گر همه جان دادنست

ناستدن، بهتر از آن دادنست

گر چه فروزنده و زيبنده است

خاك بر او كن كه فريبنده است

اين چه نشاط است كزو خوشدلي ؟

غافلي از خود كه ز خود غافلي

در پي مرداري و چون كركسان

مرد سخن نيست چو تو ناكسي

گر كه پي روزي يكروزه اي

گرسنه اي، تشنه در يوزه اي

هر سخنت در غم بي ناني است

اين چه سخن، وين چه سخن داني است ؟

رسته شوي گر كه تو خستو شوي

ورنه گدا روي و گدا خو شوي

خاك بفرقت كه بدين بندگي

مرگ تو خوشتر بود از زندگي

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها