پایگاه شعر و داستان

شعرگان
جایی برای انتشار اشعار و نوشته ها

داستان کوتاه آموزنده_15

وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی

روزی تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگي ام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرين بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آيا می‏ توانی دليلی برای ادامه زندگی برايم بياوری؟ و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد. او گفت : آيا درخت سرخس و بامبو […]

داستان کوتاه آموزنده_15 بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه آموزنده_14

وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی

جلسه محاكمه عشق بود، عقل قاضی ، و عشق محكوم ….به دلیل تبعيد به دورترين نقطه مغز يعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودندقلب شروع كرد به طرفداری از عشقآهای چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی؟ای گوش مگر تو

داستان کوتاه آموزنده_14 بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه آموزنده_13

وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی

استادي درشروع كلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت كه همه ببينند.بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم …….. استاد گفت : من هم بدون وزن كردن ، نمي دانم دقيقا’ وزنش چقدراست

داستان کوتاه آموزنده_13 بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه آموزنده_12

وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند

داستان کوتاه آموزنده_12 بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه آموزنده_11

وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.عارف به حضور شاه شرفیاب شد.شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در

داستان کوتاه آموزنده_11 بیشتر بخوانید »

پیمایش به بالا