شهرستان ورامین

وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی
وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا […]

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید بیشتر بخوانید »

مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_9

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ » رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید بیشتر بخوانید »

مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_9

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

يک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید بیشتر بخوانید »

مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_9

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند…يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه…جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم…منشي مي پره جلو و ميگه:

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید بیشتر بخوانید »

مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_9

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد مي کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش…راهبه سوار ميشه و راه ميفتن…چند دقيقه بعد راهبه پاهاش رو روي هم ميندازه و کشيش زير چشمي يه نگاهي به پاي راهبه ميندازه…راهبه ميگه: پدر روحاني ، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار… !کشيش قرمز ميشه و به

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید بیشتر بخوانید »

مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_9
پیمایش به بالا