اشعار ابوالقاسم کریمی
من آن دریاچه خشکم که از باران گریزانمهمان گاوی که در زندان تقدیرم نگهبانم نه حس زندگی دارم نه میل صحبت از تغییرفقط می بارد از چشمم شرار ِ روح ویرانم هنوزم، جای پای آسمان ، در قلب من جاریستولی مانند جوی فاضلابی ، در خیابانم درون دوزخ تکرار خود آبستن رنجمشبیه شاخه ی پژمرده […]
اشعار ابوالقاسم کریمی بیشتر بخوانید »