وبلاگ شعر کوتاه_9

Replies
84
Voices
1
ابوالقاسم کریمی

بهترین و زیباترین اشعار کوتاه فارسی و ترجمه شده را اینجا بخوانید

  • ‌برای مُردن

    مرا میان مریم‌ها و نرگس‌ها نگذار

    مرا رها نکن در آب‌های جهان

    به کهکشان‌ها هم مرا نسپار

    مرا نخست از میان النگوی آن نگاه

    زاویه‌دارِ اُریب عبور ده

    و بعد مرا به دور من بچرخان

    و در میان النگوی

    آن نگاه زاویه‌دارِ اُریب نگاه‌دار

    نگاه‌دار و بچرخان

    که من نبوده‌ام

    ((رضا براهنی))

  • گفتی که ظهر می‌آيی

    و من يادم رفت بپرسم

    به افق تو يا من؟

    و تو يادت رفت بگويی

    فردا يا روزی ديگر؟

    چه فرقی می‌کند؟

    خودم را آراسته‌ ام،

    عطرزده و منتظر

    با لباسی که خودت تنم کردی.

    ((عباس معروفی))

  • چه لحظه‌هایی! چه لحظه‌هایی!

    انگار من خودم

    از دوازدهمین طبقه‌ی آسمان

    خیره‌ی بالکن هفتم

    محو تماشای تو بودم

    که در زمین

    باد را با خنده‌هات

    شانه می‌کردی

    و با چشم‌هات

    برای دل دیوانه‌ی من

    بره‌ی آفتابی می‌کشیدی

    شازده‌ی مهتابی می‌کشیدی

    ولی غمگین بودم

    غمگین و تنها

    تنها

    صدای تق‌ تق پای آرزو

    خوشحالم می‌کرد

    خوشحال و آرزومند.

    انگار خواب دیده بودی

    انگار در خوابِ دیده

    خواب رفته بودی

    انگار دویده بودی

    انگار ندیده بودی.

    ((عباس معروفی))

  • وقتی زمان تراكم اندوهی‌ ست

    و لحظه‌لحظه گلويت را می‌ فشارد

    وقتی كه چشم‌هايت

    در گودنای حفره‌ی رخسارت

    تاب می خورد.

    آه

    اين آدمی چگونه جهان را

    به دوزخی تبديل می‌ كند

    از ياد می‌ برم همه‌‌ی شعرهای عالم را

    و از گلويم آوائی

    چون دود برمی‌ آيد.

    ((محمد مختاری))

  • سربسته بگويمت

    حالا اين ديدگانِ ماست

    که بر غمگين‌ترين درياها گواهی می‌دهند،

    گواهی می‌دهند

    که هنوز هم اينجا انارستانی هست

    باغی بزرگ، پسينی پنهان وُ

    پروانه‌هايی عجيب

    که در پس آستينِ آينه پنهانند.

    ((سيد على صالحى))

  • فرزندان آزادی

    قبل از رفتن به تخت خواب

    مسواک نمی‌ زنند

    به افسانه‌ های شاهان و شاه‌ دخت‌ها گوش نمی‌ دهند.

    آنها به هیاهوی ترس و سرمای جاری در پیاده‌ روها

    پشت در خانه‌ های مخروبه‌ شان

    در اردوگاه‌ ها یا در مقبره‌ ها

    گوش می‌ دهند.

    فرزندان آزادی

    مانند تمام بچه‌ های دنیا

    در انتظار بازگشت مادرشان هستند.

    ((مرام المصری))

    مترجم اعظم کمالی

  • چشم‌ به‌ راهم

    و چشم‌ به‌ راه چه‌ ام؟

    چشم‌ به‌ راه مردی با دست‌ هایی ‌ آکنده از گل

    ‌و لبهایی لبالب از واژه‌ هایی دلبرانه

    مردی که نگاهم ‌می‌ کند و مرا می‌ بیند

    با من حرف می‌ زند و حرف‌ هایم را می‌ شنود

    مردی که به خاطر من اشک می‌ ریزد.

    دلم به حالش می‌ سوزد و دوستش دارم.

    ((مرام‌ المصری))

    ترجمه:اعظم کمالی

  • دیروز من چقدر عاشق بودم

    فرزند چشم‌های شاد تو بودم

    وقتی که تو

    قد راست کرده بودی و

    یک بند فریاد می‌زدی

    من دوست دارم

    من دوست دارم

    من دوست دارم...

    ((رضا براهنی))

  • تمام لحظاتی که گریستم

    و تمام لحظاتی که خندیدم

    و تمام لحظاتی که بوسیدم

    پرنده بودم...

    پرنده‌ای که بالهایش را تا کرده و گذاشته در کیفش

    تا تو را به اشتباه بیندازد...

    و لحظه‌ای که پریدم

    زن بودم...

    ((ستاره جواد زاده))

  • شاید صدای گنجشکی

    از شاخه‌ی سپیده نیاید.

    شاید که بامداد

    خو کرده است با خاموشی.

    چشمان بسته‌ات را اما می‌شناسم

    و زیر پلک‌هایت

    بیداری من است که بی‌تابم می‌کند.

    ((محمد مختاری))

  • ما، که بدبختیم،

    که زمان اندکی داریم

    برای جوانی و زیبایی؛

    دنیا! تو می‌توانی بی ما بمانی.

    ما بردگان تولدیم!

    پروانه‌گانی که هرگز زیبا نبوده‌اند،

    مرده در پیله‌ی زمان.

    ((پیر پائولو پازولینی))

    ترجمه: مهدی مرعشی

  • ترانه‌ های انسان‌ ها

    از خود انسان‌ها زیباتر

    مژده‌بخش‌تر از خود آن‌ها

    غم‌گین‌تر از خودشان

    و از خود انسان‌ها دیرپاتر

    ترانه‌های انسان‌ها را بسیار پسندیده‌ام

    بدون انسان‌ها زیسته‌ام

    بی‌ترانه اما هرگز

    که ترانه‌ها هیچ‌گاه در قصد فریب دادن من نبودند

    ترانه‌ها را به هر زبانی متوجه شده‌ام

    در این دنیا

    از آن‌چه خوردم و نوشیده‌ام

    از آن‌چه گشتم و فرسوده کرده‌ام

    از آن‌چه دیده‌ام و شنیده‌ام

    از آن‌چه لمس کرده‌ام و فهمیده‌ام

    هیچ‌کدام‌شان مرا بیش از ترانه‌ها خوش‌بخت نکرده‌اند

    ((ناظم حکمت))

    مترجم : ابوالفضل پاشا

  • عشق دوست داشتنِ بی‌‌دلیل است

    بی‌هیچ دلیلی وابستگی به کسی‌ست

    از درون آب شدن است

    به‌وقت نگریستن به چشمان‌اش

    با تمام وجود لرزیدن است

    به وقت گرفتن دستان‌اش

    حتا در آغوش نکشیدن از روی شرم است

    از آن رو که دوست داشتن

    در اصل همان شرم است

    اساسا دوست داشتن چیست ؟

    به‌خاطرش مردن است ؟

    به‌همراه‌اش زندگی کردن است ؟

    یک عمر دوست داشتن است ؟

    یا این‌که جدایی‌ست به‌وقت ضرورت ؟

    چیست که آدمی را به دیگری پیوند می‌دهد ؟

    زیبایی‌ست ؟

    پاسخ این پرسش‌ها را کسی نمی‌داند

    بعضی زیبارویان را دوست می‌دارند

    و بعضی افراد خاص‌ را

    ((جان یوجل))

    مترجم : علیرضا شعبانی

  • شبیه زنی‌ ام خورشید وار ، که نورش

    از تیرگی مردمک ابر

    و لمس حضور باران

    در حسرت نگاه زمین

    به سطر رنگین کمان

    می خواهد همیشه بتابد

    و خیس نشود زمین

    و ابر بغض

    رد پای عشق را با خود نَبَرد

    ((مهر بانو ملکپور))

  • طوری از کنار هم می ڱذریم انگار

    هیچ پرنده ای در سینه ما پر نگرفت و

    هیچ پرنده ای در سینه ما پرپر نزد ...

    ما آوازهای مشترکی داریم

    بر شاخه های مشترکی

    با سنگهای مشترکی...

    از کنار هم می گذریم اما

    پروازهای مشترکی داشتیم

    بی آسمان

    بی آسمان

    ((ستاره جواد زاده))

  • ولی عشق بلاخره از یک جایی می آمد!

    حتی اگر تو آن‌قدر به موقع نگاهم نکرده بودی

    یا اگر آن همه کلمه را

    پشت سر هم ردیف نکرده بودی که بگویی

    اگر مشت دست هایم را باز نکرده بودی

    و روی قسمت چپ سینه‌ات نگذاشته بودی....

    بلاخره

    جایی

    لحظه ای

    فرود می‌آمد بر سینه‌ام عشق!

    همه اش کار تو بود؟

    یا نبود؟!

    ولی نه...

    عشق اگر بی تو آمده بود می‌دانی چکار می کرد؟

    مرا از پشت همین پنجره هل می داد!

    باور کن!

    اصلا عشق کارش هل دادن است!

    آن‌هم از بالاترین پله‌ای که ایستاده ای...

    ((ستاره جواد زاده))

  • مادرم همیشه می‌ گفت

    هرگز تمام خودت را

    برای هیچ مردی خرج نکن ...

    من اما خساست مادرم را به ارث نبرده‌ام

    حیف ...

    شاید حالا کمی از خودم

    ته ِ جیبهایم باقی مانده بود ...

    ((هستی دارایی))

  • بیایید بادها را ترجمه کنید

    باران‌ها را

    و این سکوت وسیع را در من

    حالا که این‌قدر بیهوده‌ام با دست‌هایم، خانه‌ام، خیابانم

    برای سامان تمام آن کلمات باز بیایید

    باز بیایید با کلماتی به طالع نو

    زیر نوری که از شکافی نامرئی در کیهان می‌تابد

    تا من گزارشم را از ظهور شما و این جهان کبود

    یک جا تمام کنم

    ((نازنین نظام‌ شهیدی))

  • نه باران

    که يادآورم شوی

    گريه مال مرد نيست

    نه برف

    که يادآورم شوی

    رد پای ما،همين پنج روز و شش ...

    برای من چون مِه باش

    دربرم بگير

    می‌خواهم شعری بگويم

    برای اشکهای آدم برفیِ نیمهٔ مرداد

    ((سینا بهمنش))

  • دستی بر انبوه دلتنگی هایم بکش

    تراکم ابرهای نشسته بر آسمان دلم

    تو را نترساند!

    به محض لمس دستانت

    ابرها پراکنده می شوند

    باور کن

    نه تنها ماه

    خورشید هم با نوازش هایت

    همیشه پشت ابر نمی ماند !

    ((فرشته محمودی))

  • من در سقوط برگ ها

    نابودی درختان را ندیدم

    افول ستاره ای برایم

    به منزله ی تشییع جنازه ی آسمان

    نبود!

    ومرگت ...

    میدانی ؟!

    من به ریشه ها می اندیشم

    چون معنای جاودانگی دارند

    تو درقلب وروحم

    ریشه ای به قدمت عمرم داری !

    ((فرشته محمودی))

  • بوسه‌ ها

    بسیار‌‌ است

    در هندسه‌ی اندامم

    جهان، کش می‌آید

    هم عرض شانه‌هامان

    وقتی انگشتانت

    گم می‌شوند درزاویه‌های تنم

    از شیب کدام ارتفاع

    بایدسُر بخوریم

    وقتی هیچ امیدی

    به تقاطعِ دوخطِ موازی نیست...!؟

    ((سارا رضایی))

  • بیا قانونِ طبیعتِ مادرانمان را مشق نکنیم

    بیا خودمان باشیم

    حتی اگر با صفرهای ترسناک

    تخمینمان زدند

    بیا از گرگ‌ها نترسیم

    بیا از تهدیدِ هیچ دستی‌

    هیچ سنگی‌ نترسیم

    بگذار ایجازِ ما

    نقطه ی پایانی بر افسانه ی مرگِ عاشقان باشد

    که عشق اگر خطاست ... ما خطاکاریم

    ((نیکی فیروز کوهی))

  • کاش می‌توانستم دردتان را دَوا کنم.

    همین دردِ دور بودن‌ها،

    دیر دیدن‌ها،

    دیگر ندیدن‌ها...

    همین که جِسم‌مان بهاران است و جان‌ِمان پاییز...

    ((محمد صالح علاء))

  • من و تو چون دو کوه

    دور از هم

    جدا از هم

    نه توان حرکتی نه امید دیداری

    آرزویم اما این است که

    عشق خود را با ستاره‌های نیمه‌شبان

    به سویم بفرستی

    ((آنا آخماتووا))

    مترجم : احمد پوری

  • از بارانی كه نباريده حرف بزن

    از برگ‌هايی كه نريخته...

    بگو چقدر بهاری؟ چقدر پاييز؟

    بايد بدانم سال‌های سال

    چطور قاب پنجره را

    به سايهء تو بياويزم؟

    و چه صبحی بايد

    دست‌هايت را به پرده‌های خانه معرفی كنم؟

    نگران اين پنجره‌ام

    نگران پاييزی كه تمام می‌شود

    و شعرهای نيمه‌كاره‌ام...

    هنوز

    اندازهء آغوش تورا نگرفته‌ام

    هنوز

    خوشبختي را در زواياي مختلف امتحان نكرده‌ام

    و نمي‌دانم دوستت‌دارم را

    كجاي خانه اگر بگويی ، تعادل ديوارها حفظ مي‌شود

    و کجای خانه اگر صدایم کنی

    نور بيشتري كف اتاق مي‌ريزد ...

    می‌خواهم باشی

    تا تمام روزهای جهان را به اتفاق تو دعوت کنم

    تا روزهای بارانی پاییز نگرانت باشم

    و همینطور که به تو فکر می‌کنم،

    عاشقانه‌ترین شعرهای جهان را به‌ یاد بیاورم...

    نگران این پنجره‌ام

    نگران بارانی که تمام می‌شود

    و حرفهای ناگفته‌ام...

    ((ستاره جواد زاده))

  • مي ترسم

    از زمستان نهالي كه نكاشته ام

    از گم شدن دختري كه ندارم...

    و از نيامدنت

    سر قراري كه باتو نگذاشته‌ام

    تكيه به ديوار خانه داده‌ام و مي ترسم تا خانه نباشم

    كسي بيايد پشت در

    با شاخه گلي بر لب و هزار كلمه در مشت...

    اين چشم هاي بسته مرا مي ترساند

    نكند خيالات من و حرف‌هاي تو يك روز تمام شود

    و خواب ها را

    در وقفه‌هاي كوچك سياه و سفيد

    عادلانه بينمان تقسيم كنيم..

    من حق دارم

    حق دارم گاهي از ترس بميرم

    گاهي از ترس بالا بياورم!

    و به عكس‌هاي تو زل بزنم

    بيشتر شماره‌ات را بگيرم

    بيشتر بگويم دوستت دارم

    بيشتر نفس كم بياورم...

    من حق دارم گاهي روي چهارپايه بايستم

    طناب را دور گردنم بياندازم

    و ببينم چقدر به تو فكر مي كنم؟

    مي ترسم

    مي ترسم و بيشتر به نبودنت فكر نمي كنم...

    ((ستاره جواد زاده))

  • پاييز بيايد

    ديگر هيچ نمي خواهم.

    اين دروغِ بزرگ را

    باور نمي كنم

    كه پاييز فصل رفتن است!

    تو با پاييز مي آيي

    با پاييز مي ماني

    و با پاييز جاودانه مي شوي

    بيخود نيست

    پادشاه فصل ها پاييز است

    تو بيا

    تا بر تخت بنشيند

    تا ابد

    پاييز . . .

    ((ژاله زارعي))

  • من

    فقط یک سوال دارم:

    شادمانی آدمی را کجا،

    و نان مردم را

    کی ربوده‌اند؟

    مهم است که می‌گویم

    گوش بگیر!

    او که امید را از تو می‌گیرد

    همه چیز را از تو گرفته است.

    ((سید علی صالحی))

  • یكدیگر را پس بداريم دوست،

    بداريم دوست!

    وزین زمان گذرا،

    بشتابیم تا بگيريم بهره‌ای

    آدمی را نیست در جایی بندری،

    زمان را نیست در جایی ساحلی؛

    او روان است و ما در گذريم...

    ((آلفونس دو لامارتین))

    ترجمه: محمد علی منوچهری

  • گفتی برو

    به امان باد

    و پرنده‌ای که بالای خانه‌ات می‌چرخد

    و پرنده‌ای که دلش به قفس گیر کرده است

    و پرنده‌ای که به راهِ رفتن فکر نمی‌کند

    یعنی لانه‌اش به باد بند نبوده است

    باز کن این در را لعنتی

    باد ولم نمی‌کند

    هوا خودش را می‌گیرد

    دلم به هوای تو

    و بغضم که تا روی خانه‌ات گرفته می‌شود

    اسمم را با ابر سیاه‌بختی اشتباه می‌گیری

    که به میله‌های پنجره‌ات وابستگی دارد

    یعنی باران گرفته یا...

    گاهی ابرها هم از ترس تنهایی می‌بارند

    باز کن این در را لعنتی

    خودم را می‌کوبم به هوا

    خودم را می‌کوبم به پنجره

    خودم را می‌کوبم به در

    به در

    به در

    هوا باز می‌شود

    پنجره باز می‌شود

    در باز می‌شود

    و دوربین تو

    چه دیر نمای دور پرنده‌ای را می‌گیرد

    که بی‌جهت در باد

    به این سو و آن سو کشیده می‌شود

    ((منیره حسینی))

  • بنگر

    از این دریچه ای که شبان را می آورد

    گنجشک های ماده و نر را

    که 《 عصر 》 را دوباره بیاوردند

    آرنج خویش را

    بر جامه دان کهنه ی من بگذار

    و از دریچه ای که شبان را می آورد

    باغ بزرگ خانه ی ما را بین

    به صحنه ای که پیش ِ نگاه توست

    به عشق بازی کبوتر همسایه

    با 《 چاهی 》 غریب

    اینک نگاه کن

    و فکر کن

    به قلب های خالی وحشتناک !

    ((هوشنگ چالنگی)

  • از تو چنان رنجی به من رسیده ، که

    هرگز انتظارش را از هیچ جنبنده‌ای نداشتم ...

    حتی امروز فکرت در ذهنم با رنج

    آمیخته است ،

    اما با تمام این مرارت ها ،

    صورتت برای من هنوز

    خوشبختی‌ست ؛

    خودِ زندگیست ...

    ((آلبر کامو))

  • خسته و محبوس

    در حصارِ افکاری عریان

    نگاهم

    چمدان دلتنگی را

    به دنبال سیب سرخ لبهایت

    به کنکاش نشسته!

    وازاُبهت انگشتانم،

    عروسکی

    ساخته

    برای به خیال واداشتن درختان

    تا برگ به برگ

    عطوفت خاطراتت را

    بپوشانند

    بر قامتِ خزان زده ام!

    ورویای بودنت

    آرام آرام

    نیایش نجوا گونه ای شود

    ورد زبان ابرِک نگاهم...!

    ((سارا رضایی))

  • زیر حجمِ مرطوبِ برگها

    عبور محالِ تورا

    بر خاک نم زده ی کافه ی شهر

    عمری ست

    به انتظار نشسته ام!

    نمیدانم

    سرمیزِکدامین کافه

    قهوه های عاشقانه ات را

    می نوشی؟

    اما گاهی هم

    ازمن گذر کن

    درکافه ی خیالم بنشین

    ومیانِ فنجانِ قهوه ات

    مرا سربکش،

    که آخرین بازمانده

    از خاطراتِ تو

    منم که

    سالهاست

    چهار فصل عشق را

    دچارِ برگریزانِ تلخِ جدایی ام...!

    ((سارا رضایی))

  • دستی ما را به زندگی پرت می کند

    و دست های دیگر می گردانند

    نگاه می کنم به لبخند عروسک خواهرم

    که موهایش کنده و

    صورتش خط خطی شده

    بغض در گلویم گیر می کند

    زیبایی زندگی به پیری اجباری می رسد

    حال تفنگی را دارم که گلوله ای در گلویش گیر کرده

    و دوست دارد آن را

    در سینه ی کسی که پرش کرده خالی کند

    ((محسن حسینخانی))

  • قسم به پائیز

    و به پچ پچ های عاشقانه ی برگ ها

    در حال افتادن ...

    قسم به بوسه های آخر

    و به باران های گاه و بی گاه

    و به آغوش های خالی ...

    قسم به عشق

    که من ،

    پائیز به پائیز

    باران به باران

    آغوش به آغوش دل تنگ توأم ...

    ((سوسن درفش))

  • راه دوری نمی روم

    مثل دودی بازیگوش

    از دودکشی سنگی

    وسط بی چون و چرای نقاشی ات

    تو رنگ می پاشی

    ومن رنگ به رنگ می شوم

    نسیم بی دست و پایی هم

    اگر از پنجره

    کاغذهای روی میز را

    به هم بریزد

    چیزی عوض نمی شود

    تو نیستی

    وفرقی هم نمی کند

    این سکه ی ده شاهی

    به باجه ی تلفن بکوبد

    یا به کوبه ی در

    هیچ صدایی تو را بر نمی گرداند!

    ((فرسا عمران))

  • زنی

    آبستنِ دردهای من است...

    درونم در تلاطمی سخت

    نفس‌های عمیق و طولانی

    می‌خواهد طفلی بزاید

    از جنسِ حرف...

    فریاد می‌کشم

    بندِ زندگی‌ام پاره می‌شود

    طفلی نازاده

    سرِ زا می‌میرد...

    و من آبستنِ حرف‌های ناگفته

    تیغی بر حنجره‌ی سکوت می‌زنم...

    ((مژده شکوری))