بهترین و زیباترین اشعار کوتاه فارسی و ترجمه شده را اینجا بخوانید
برای کسب اطلاعات بیشتر بر روی گزینه ها کلیک کنید
شعرگان:وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی
وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی، فضایی است برای شعر و ادب. در این وبسایت، اشعار و نوشتههای خود را به اشتراک میگذارم و همچنین به گردآوری و معرفی آثار شاعران و نویسندگان بزرگ میپردازم. علاقهمندان به محیط زیست نیز میتوانند اخبار و مقالات مهم این حوزه را در اینجا بیابند.
علاوه بر این، به دلیل علاقه و دانشم در زمینه وردپرس، مقالاتی در مورد معرفی پلاگینهای کاربردی این پلتفرم منتشر میکنم. امیدوارم که از خواندن اشعار و مطالب این وبسایت لذت ببرید.
احمقانه ست؛
هرگاه قلبم
صدای در زدنی را می شنود
درهایش را باز می کند
-
((مرام المصرى))
از آن جا که بین ما
سوپ گرمی نیست برای خوردن
و کلماتی ولرم برای تکرار...
از آنجا که دیگر بین ما
هیچچیز نیست
به جز یک تخت
که تنها بر آن قارچها میرویند
و شب که دیگر از بین نمیبرد
خستگی طول روز را...
از آن جا که بین ما
هیچچیز نیست
جز فرزندانی که ما
توهماتمان را در بشقابی به خوردشان میدهیم
از آنجا که در این حیرت دو طرفه
بیش از غریبهها
و کمتر از دشمنان
موذب شدهایم
از آنجا که دیگر
چیزی بین ما نیست
چه، خندههای بی مهار
و لمسهای بیگناه
چه، طعم برگ و عسل
بر لبهایمان
از آنجا دیگر
بین ما چیزی نیست...
((مرام المصرى))
ﻣﻦ ﻧﺎﻗﺺ ﺍﻟﻌﻀﻮﻡ
ﻟﺐﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ
((علیرضا روشن))
چه میشد اگر
آن یک نفری که تاکسی ها منتظرش هستند
تا راه بیفتند
تو بودی ؟
چه میشد اگر
تو آن یک نفری نبودی
که در عکس ها نیست !؟
((ساره دستاران))
باز خواهی گشت
وقتی گیلاسها شکوفه کنند
و قمری بیدار شود
جهان را
در دروغی درخشان نقاشی کردهای
چشمان قمری را سرخ دیدم از خشم
میدانم تیزاب زهرین
در برگهای بو مسکن میکند
اینکه میوههایش
قلب پرندگان را از حرکت باز میدارند
در برف اما
گیلاسهای سیاه است
و مویهی قمری را میشنوم .
((آنتونیو گاموندا))
لبهایم را به دستهایت نزدیک کردم
پوستات
به لطافت رویاها بود
چیزی از ابدیت
به آنی
لبانم را خراشید
((آنتونیو گاموندا))
از ارتفاع می ترسم
افتاده ام از بلندی
از آتش می ترسم
سوخته ام به کرات
از جدایی می ترسم
رنجیده ام چه بسیار
از مرگ نمی هراسم
نمرده ام هرگز
حتی یک بار ....
((عباس کیارستمی))
چه فرقی میکند کجای دنیا نشستهای!؟
نبودنت حوصلهام را پیر میکند
روزنامهها
دیوارها
و نگاه منتظرم
هرشب از پیلهی خیال تو طلوع میکند
((نسيم دادستان))
دوستت داشتنت را
چگونه تعریف کنم
وقتی
از هزارو یک جهت
به تو می رسم ...
((نسیم دادستان))
مدام به تو فکر میکنم
و لباسهایم بوی تو را
مثل بوی خوش اطلسیها
میگیرد
آسمان در پی باد میدود
خانه از درد تنهایی خالی میشود
مدام به تو فکر میکنم
و تو را آرزو میکنم
شاید
شب از شبم رخت ببندد
با دهان دکمه پیراهنم اعتراف کنم
چقدر
دوستت دارم
((نسیم دادستان))
نقطهی امن منی
هر شب دستم را روی قلبم میگذارم
با خودم تکرار میکنم،
تو را به هیچ چیز ترجیح ندادهام
بیبهانه مال من باش
((نسیم دادستان))
خوابم نمی برد
خوابم نمی برد
یک لحظه چشم های تو را دیدم
یک بار یک ستاره که از شب گذشته بود
تند صدایم زد
عاشق شو
بار دگر اگر صدای مرا بشنوی
بدان که این صدا
صدای آخر دنیاست
خوابم نمی برد
خوابم نمی برد
خوابم نمی برد
تا آن ستاره باز صدایم زند
حتا اگر صدا
صدای آخر دنیا باشد
((رضا براهنی))
باب طبع من نیست
انتظار کشیدن
اما، برای بارانهای بهاری
ناگزیرم.
((عباس کیارستمی))
راستی هیچ میدانی من
در غیبت پر سوال تو
چقدر ترانه سرودم
چقدر ستاره نشاندم
چقدر نامه نوشتم
که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید ؟
رسید ، اما وقتی
که دیگر هیچ کسی در خاموشی خانه
خواب بازآمدن مسافر خویش را نمیدید
((سید علی صالحی))
از پشت شیشه های مه آلود
با من حرف می زدی
صورتت را نمی دیدم
به شیشه های مه آلود نگاه کردم
بخار شیشه ها آب شده بود
شفاف بودند ، اما تو نبودی
صدای تو را از دور می شنیدم
تو در باران راه می رفتی
تو تنها در باران زیر یک چتر به انتهای خیابان رفتی
از یک پنجره در باران
صدای ویلن سل شنیده می شد
سرد بود
به خانه آمدم
پشت پنجره تا صبح باران می بارید
((احمدرضا احمدی))
حتی ثانیه ای ترکم نکن ، دلبندترین
چرا که همان دم
آنقدر دور می شوی
که آواره جهان شوم
سرگشته
تا بپرسم که باز خواهی آمد
یا اینکه رهایم می کنی
تا بمیرم
((پابلو نرودا))
کاری به کارِ شما ندارم
تکلیف این شبِ اصلا از ستاره خسته
که روشن است
من با خودم
به همین شکل ساده از چیزی که زندگیست
سخن میگویم
شما هم میشناسیدشان
همین بعضیهایِ بیحوصله
بعضیهای نابَلَد
بیخود و بیجهت
خیال میکنند
درگاهِ این خانه تا اَبَد
رویِ همین لنگهی در به در میچرخد
آیا خاموشی باد
واقعا از ترسِ وزیدن است ؟
دردا ، در این دیار
شکایتِ کدام درنده
به درندهی دیگری باید ؟
((سید علی صالحی))
با گریه می نویسم
از خواب
با گریه پا شدم
دستم هنوز
در گردن بلند تو آویخته ست
و عطر گیسوان سیاه تو با لبم
آمیخته ست
دیدار شد میسر و با گریه پا شدم
((هوشنگ ابتهاج))
تـن تـو چـون خـوشه ها
بـر دستـان من شکـفت
تـن تـو چـون گـیاه
در دست های مـن روئـید
و خـوشه کـرد و روشن شد
بـعد افـسرد
و تـاریک شد
ایـنک بـه یـاد تـو گـلهای غـروب
خـاموش و عـطر آگـین هستند
((بیژن جلالی))
ما
بودیم و
اندوهی مداوم
که گاه در پس تبسمی کوتاه
از یادمان می رفت ...
((سید علی صالحی))
ما نیز میخواهیم
چون درختی باشیم
پا بر جا
و با دستهای خود همواره
آسمان را نوازش کنیم
ولی زمین زیر پای ما
می لغزد
و آسمان
در دستهای ما میشکند
-
((بیژن جلالی))
نه میگریزم میخواهم
نه میتوانم بگریزم
ناچار در هوای او هر چیز
مثل هوا زیبا میگردد.
-
((یدالله رویایی))
دهان شکوفه
پر از کلماتیست
که در ذهن درخت مانده بود
((رضا حدادیان))
پنجره
پنجره
به چشم انداز سكوتم
قيام كن ..
بگذار
هر بار كه دهان باز مي كنم
آفتابگردان ها
رو به آينه
بچرخند .
((بدری دهنوی))
ای کاش میشد می رفتیم
سرمان را روی سنگی میگذاشتیم، میمُردیم
این همه شرمندهی اولاد آدمی نمیشدیم
بگذارید اعتراف کنم:
جهان به طرز تشنهای
به ظهور بی باور باران
نیاز مبرم دارد.
((سید علی صالحی))
به خاطر تو
به جهان خواهم نگریست
به خاطر تو
از درختان میوه خواهم چید
به خاطر تو
راه خواهم رفت
و به خاطر تو
با مردمان سخن خواهم گفت
به خاطر تو
خودم را، دوست خواهم داشت
-
((بیژن جلالی))
جای تو خالی ست!
در دریغ نامکرری
که به پایان رسیدن را فریاد می کنند.
-
((حمید مصدق))
چنین غمگین و هایاهای
کدامین سوگ میگریاندت؟
ای ابر شبگیران اسفندی!
اگر دوریم اگر نزدیک
بیا با هم بگرییم
ای چو من تاریک...!
-
((مهدی اخوان ثالث))
رفت روی تخت و خوابید.
غمش هم
جای دیگری نداشت برود،
کنارش دراز کشید.
((هاروکی موراکامی))
من دنیای واقعی را دوست دارم
زیستن در ناممکنها بیهوده و غمانگیز است
نمیشود از رنگ دریا ماهی گرفت
نمیشود از عکس درختان میوه چید
برکههای رویا، پرندگان را سیراب نمیکنند
مرا ببخش
فراموشت کردم
نمیتوانستم به دیواری در دوردستها تکیه کنم!
-
((رسول یونان))
روزی که جان فدا کنمت باورت شود
دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد!
((هوشنگ ابتهاج))
ای کاش آسمان بودم
حتی اگر تنها يک پرنده
در من پر می زد.
((علیرضا راهب))
براى برگشتن
نیازی به وجود داشتن نیست،
تو
با وجود نبودنت
هر روز
به شعرهای من
بر می گردی...
((كامران رسول زاده))
تو ای حرفِ زیبای الفبا!
و تو ای کاغذ! – که زیبایی –
و تو ای قلم! – که زیبایی –
با تو از رودخانهها و از بادها سخن میگویم
برای من:
رودخانهها را پرورش بده
و آبراههها را باز کن
وقتیکه من کودکِ خردسالی بودم
کودکی که اطرافِ دهاناش پر از لکههای غذا باشد –
رودخانهها را در حالِ پیشرَوی دیدم
و قولِ رودخانهها و بادها زنده است
من تکهیی از دهانِ توام
تو این را در گوشهیی یادداشت کن
تو ای دستنوشتهی زیبا!
و تو ای مرکّب! – که زیبایی –
و تو ای سرْقلم! – که زیبایی –
مرا آبگیرهای کوچک پرورش دادند
اگر هوای شناختنام را داری
مرا از آبگیرها بپرس
آب از یاد نمیبَرَد
که برای رسمِ دایرهها با چه دقتی تلاش کرده است
تو برگهایی را به خاطرِ من به یکجا جمع کن
و بسترت را چرکین نگهدار
من امشب پایبندِ عقلام
گیسوانِ مرا پریشان کن
((ایلهان برک))
ترجمه از ابوالفضل پاشا
حالا که سهمم از تو به جز انتظار نیست
در چارفصل من خبری از بهار نیست
((مهرناز سادات صفوی))
وقتی که بعدها در زیر بار سنگ سپیدی خوابیدهام
چون روحِ وسوسه در یک نسیم سوی تو خواهم آمد
آنجا کنار پنجره خواهم ماند
با شور و شوق داغ تماشا
و این سوال:
اکنون در آن اتاق کوچک تنها که ماه را
در خویشِ خویش نهان کرده است
|مثل زنی که زیباییِ گذشتۀ خود را|،
شبها چه میکنی؟
و پاسخم را هم – من مطمئنم – خواهم گرفت
زیرا سوال هایِ پس از مردن هرگز بلاجواب نمیماند!
((رضا براهنی))
با گریه مگر آتش دل را بنشانیم
ما را که نصیب از تو به جز چشمِ تری نیست
((بیژن ترقی))
به لبه ی روشن خاطراتمان رسیده ام
آسمان
انگشتش را روی هر سطری که می گذارد
هوای کلماتش آفتابی می شود
و من
بال های شعرم را باز کرده ام
از پنجره ی گلویم که بیرون می زند
لبخند می شود
و گوشه ی لبانت می نشیند .
((سارا کی غلام))
فرصتی برای نفرت نبود
چراکه مرگ مرا باز می داشت از آن
و زندگی چندان فراخ نبود
که پایان دهم به نفرت خویش.
برای عشق ورزیدن نیز فرصتی نبود
اما از آن جا که کوششی می بایست
پنداشتم ،اندک رنجی از عشق
مرا کافی ست.
((امیلی دیکنسون))
یک سوره بخوان
مهریه ام کن غزلت را...
من طاقت یعقوب ندارم
بغلم کن...
((علیرضا آذر))
با عشق نوازشش کن؛
بگذار بهار
زیر دستان تو
زیر پیراهن یک زن
شکوفه کند...
((نیکی فیروزکوهی))
چو آفتاب بتاب و به نور لبخندت
مرا که تیره و تارم به عشق روشن کن...
((معصومه صابر))
هرگز رَه نظاره به سویت نیافتم
پیراهنِ تو گشتم و بویت نیافتم
((طالب آملی))
من مست صدای توام
صدای تو که در اینجا پژواک مییابد
فقدان بار سنگینی است بر دوش
و زندگی دوزخی است نفرینشده
پیش از این چه سخت باور داشتم
تو بازمیگردی
((آنا آخماتووا))
مترجم : آزاده کامیار
بهار بی تو
بهار نیست
هفت سین واژگونه ای است
که سین های آن
مثل دندانهای مرده
بیرون زده است
بهار بی تو
سرآغاز ناچاری است
سال کبیسه ای
که از کوچه می گذرد
و نمی داند چگونه
به پایان برسد
((آرزو نوری))
تا بهار
راهی نمانده
جان به جانت زدم
و نوشیدم
امانم دهید تا مست شوم
((مسعود کیمیایی))
بر دیوار بازی مدرسه
با گچ سفید
کلمهی آزادی نوشته شده
با سرانگشتان بچهها
بر دیوار تاریخ
آزادی، نقش اسم آنها را کشیده
با خون
((مرام المصری))
رخت خستگیمو از تنم بگیر
با تنت برهنگیمو بپوشون
منو تا مهمونی عشق ببر
کتابِ دربهدریمو بسوزون
((ایرج جنتی عطایی))
تابیدن نور بر پردهها
رفتو آمد خورشید با پنجره
سفیدی کوچههای شب
و آیههایی که مادرم فوت کرده بر صورتم و
دارد یکییکی جدایشان میکند
نشانههایی از حال خوب من است
نیرویی مرا از تخت جدا کرده
نیرویی دیگر مرا به تراس خانه رسانده
و توانستهام مسیر بازگشت چند پرنده را حدس بزنم
آیا من که تمام عمر
لاکپشتی دونده بودم و به یک آرزویم نرسیدم
نباید در لاک خودم فرو بروم
و لاک پشت لاک
جز رنگ ناخنهایم چیزی را عوض نمیکند
زنی که دیروز به جان عزیزش قسم میخورد
دیگر به جان عزیزش قسم نخواهد خورد
یعنی امروز
غریبهای را باید
از گلهای خشکیدهی اتاقش به یاد بیاورد
غریبهای
که در کندن ذرهذرهی پوستم
در ریختن تکهتکهی گوشتم
دستی به کارد داشته است
فراموشی بهتر است
یا خاطرهسازی؟
دروغ بهتر است
یا حقیقت؟
برای سرختر شدن لبها و خندهها
خون چند لب را باید مکید؟
مادرم
با لباس خوشرنگی به اتاقم آمده است
مادرم فکر میکند
پنهان کردن کفنم در کمد را ندیدهام
پرده را کنار میزنم
با این که عادت به روشنایی ندارم
به تلفظ نام آفتاب
لکههای اندوه
از اتاقم پاک شدهاند
مادرم فکر میکند
چال کردن دستمالهای گردگیریاش را
در باغچه ندیدهام
باغچه دارد خشک میشود
و او به تصور اینکه فصلها را گم کردهام
میگوید زمستان است.
((منیره حسینی))
میدانم
پشت هر لبخندت
زخمی به دردهایم میزنی
و اینکه چقدر دوستتدارم
هیچ فرقی برایت ندارد
و زنی که شکستهتر از قبل
دنبال تکههای بودنش
در تو میگردد
چیزی به خرد شدنش نمانده است
حروف اسمم را کنار هم میچینم
م ن ی ر ه
جهان پازل روشناییاش کامل میشود
منیره یعنی
هر نقطهی روشن این دنیا
دستیست که من از دور بر آتش دارم
و هر آتش
زنیست روشنفکر
که میسوزدو میسازد
خانهی تاریکش را
میبینی؟
به راحتی
امید بستهام به دلم
دلبستهام به امید
تو فقط یکبار نام مرا صدا بزن
این خانه که هیچ
برای دنیا منیره میشوم
((منیره حسینی))
یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
((شهریار))
به جز اینکه دلتنگم
و قلبم را با آهنگی غمگین خواباندهام،
بهجز اینکه دلتنگم
و حنجرهام را از آوازی محزون عبور دادهام،
بهجز اینکه دلتنگم
و دستهایم را در خلائی مشکوک از دست دادهام...
دلتنگم...
و صدایی که نمیشنوید
هقهق دور شدهء زنی رفته است
و اشکی که نمیبینید
خاطرهء پاکشدهء بلوغِ دستمالهاست
حالا سالهاست
که دلتنگی عضوی از بدنم شدهاست
با آن راه می روم
حرف می زنم
می بینم
می شنوم
و فکر می کنم به اینکه
چقدر رفتهای؟
چقدر؟! . . . .
((ستاره جواد زاده))
نطفه ی اندوه
سکوتم را
آبستن جنگلی کرد
که در حافظه ی هیچ تبری نمی گنجد
ودسته دسته پرنده ها
به دستهایم پناه آوردند
حالا،
باید آسمان را
روی همین سطر خلاصه کنم
ادامه ی این شعرهم بماند برای ابرها...
((بدری دهنوی))
کلماتی که
محکوم اند به تاریکی
نطفه ی خورشید می شوند
شب
شاید زنی باشد
که هر صبح
سرزا می رود
((بدری دهنوی))
از شب چیزی نمانده است
فقط خورشید است
و راه خورشید
و نام خورشید
((بیژن جلالی))
تو مبین که خاکم از، خستگی و شکستگی ها
تو بخواه تا به سویت، ز هوا سبک تر آیم
((حسین منزوی))
گفتند
خانه ی تو
در مسیر رودخانه است
و من سوار بر قایقم پارو زدم
کم کم
نیزارها و مرغ آبی ها محو شدند
جیغ مرغ های دریایی
و سوت کشتی ها جای آواز قورباغه ها را گرفتند
گفتند خانه تو
آن طرف دریاست
قایق من کوچک بود و خسته
دلم اما بزرگ و تپنده
قایق را رها کردم
و دل به دریا زدم
((محسن حسینخانی))
درسرمای عصری
که عشق
معصومیتیست عقیم
و دانههای سپید برف
اندوه میبارند
بر قلب یخ زدهام
رویای سبز تو
بسان پیچکی
میروید و میبالد
در انجماد خاطرم ....
((سارا رضایی))
بیشترین عشق جهان را
به سوی تو می آورم
چرا که هیچ چیز درکنار من
از تو عظیم تر نبوده است
((احمد شاملو))