بهترین و زیباترین اشعار کوتاه فارسی و ترجمه شده را اینجا بخوانید
برای کسب اطلاعات بیشتر بر روی گزینه ها کلیک کنید
شعرگان:وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی
وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی، فضایی است برای شعر و ادب. در این وبسایت، اشعار و نوشتههای خود را به اشتراک میگذارم و همچنین به گردآوری و معرفی آثار شاعران و نویسندگان بزرگ میپردازم. علاقهمندان به محیط زیست نیز میتوانند اخبار و مقالات مهم این حوزه را در اینجا بیابند.
علاوه بر این، به دلیل علاقه و دانشم در زمینه وردپرس، مقالاتی در مورد معرفی پلاگینهای کاربردی این پلتفرم منتشر میکنم. امیدوارم که از خواندن اشعار و مطالب این وبسایت لذت ببرید.
یا تو زیبا تر شدی یا چشام بارونیه
این قفس بازه ولی قلب من زندونیه
من پشیمون میکنم جاده رو از رفتنت
تو نباشی میپره عطرتم از پیرهنت
تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است
تنهایی در قطار
هزار نفر.
سنجاقکی،
نشسته بر چشم هایش
تپه های دور دست ...
اندلعت جسمك
و أنفاسك
في الغوطه الشرقيه
الرجال الذين لا يعرفون ما يجري بطلا يمكن أن يكون
برگردان:
کودک ام
اندام ات را دریدند
و نفس های را بریدند
مرداني كه نمي دانستند قهرمان بودن چه معنايي مي تواند داشته باشد.
زندانی نت
آن طور که می خواهد
تصور می کُندت
دوست مجازی
آیینه را نمی شناسد
او جوانی اش را
پای دار قالی شانه زده است
***
نگران نیستم
از رفتن اردی بهشت
در هر فصل که بذری می کارم
نام تو می روید
من مدل دستکاری شده پرندگانی هستم
که باید بدون رویا بخوابند
با اینکه با گنجشک ها نسبت دارم
اعتراف می کنم
صبح ها دیر از خواب بیدار می شوم!
***
کاش زبان جغدها را بلد بودم...
مقصد فراموشی ست
من زود آمده ام.
***
زندانی:
یک سوهان
نخست در آهنین بزرگ
روزی آزاد خواهم شد.
كلاغي
قار قار موهايم را
مي نوازد
مردي سه تار موهايم را...
لنگری دریای مرا
دشنه میزند
ساحلم را
دزدیده اند...
خورشید با من یک سخن گفت
تو همانی که نبودی
بودن را در همان آغاز کن...
زمان سرفه می کرد
به گمان از تنهایی
شاید هم نا خواسته
دود می کشد..
پس این است عشق:
اسکنهی مجسمهساز.
و سنگ، که در تمام زندگیاش
حتی یک کلمه بر زبانش نرفتهاست،
ناگهان
زیر آواز میزند.
اگر از جنگ باز آیند
وطن به ایشان یک عصای گدایی می بخشد
و اگر در جنگ بمیرند
فراموشی بر گور آنها و نام آنها می ریزند
آنجا هر روز
چوپانكي تنها
در ني ني نگاه تو ني ميزند
براي رمه ي آهوان بي شمارش
هرگز عاشق نبوده
خطی صاف
***
فکر میکنی
برای فریب دادن شب
چند شمع روشن کنیم؟
***
کمی زیبا تر نگاه کن
دوستت دارم
طعم ارزانی نیست
در صورت حساب عصر
باز هم بریز
تا با شراب چشم تو
بی خود شوم از خود
در این شب مدام
که هیچ اش کرانه نیست.
وقتی که خاطرم
پریشان گیسوانت
می شود
تو
پریشان می کنی
گیسوانت را
به خاطرم.
برای چشم تو بايد
هزار يلدا را
به همدگر پيوست
و آن زمان به نگاهت عميق انديشيد.
درختی سبز می کارم
به امید
گل های سرخ
صبور سبز
یک روز درخت می شود
در مقابل چشم تبر
صبور سبز
يك روز درخت مي شود
نگران مباش
دانه ها آغاز دوباره اند.
باغی بوده ام از درختان سیب
درخت درخت فرزندانم را بردند
و خزان خزان فراموشی ام سپردند
اکنون باغی هستم سرشار از فجایع
با آسمانی کبود
و زمینی در انتظار تو
مرا به یاد آور
چرا که در قلب تو زیسته ام
از گیلاس که افتادم
چیزی نه رنگ
9 رنگ
پرچین کوتاه این باغ مال ما ـ ه ـ نبود !
ما ـ ه ـ هیچ!
ما ـ ه ـ نگاه!
روبرویم: دو فنجان قهوه
سرنوشت مرا
پیش بینی تلخی است؛
آه ای چشمهایت!
زجر کشیده !
تو آنگاه به کمال رسیده ای
که بیداری در سخن گفتنت
جلوه کند.
باران که نبارد
من و تو
با چتر نبوده مان
تنها مانده ایم در دیروزمان!
نه کلمات
و
نه سکوت
هیچکدام یاری نمیکند
تا تو را
به زندگی برگردانم.
رفتم راسته ی پرنده فروش ها و
پرنده هایی خریدم
برای تو ای یار
*
رفتم راسته ی گلفروش ها و
گل هایی خریدم
برای تو ای یار
*
رفتم راسته ی آهنگر ها و
زنجیر هایی خریدم
زنجیر های سنگینی برای تو ای یار
*
بعد رفتم راسته ی برده فروش ها و
دنبال تو گشتم
اما نیافتمت ای یار.
شوالیه
اسبش چوبی ست
آسیاب ها ی بادی
در مدار ساعت های انتظار
می چر خند
توفان که بیاید
آردش را
اَلَک خواهد کرد.
برفي سنگين نشست
درختي زيبا شد
درختي شكست.
Ağır bir kar oturdu
Bir ağaç güzel oldu
Bir ağaç kırıldı.
مجاني داريم زندگيميكنيم؛
هوا مجاني، ابر مجاني
دره و تپه مجاني
باران و گل مجاني
بيرون اتومبيلها
درِ سينماها
ويترينها مجاني
نان و پنير اما نه، آب خالي مجاني
آزادي به قيمت سر
اسارت مجاني
مجاني داريم زندگيميكنيم، مجاني.
بويب
بويب
ناقوس هاي برج در قعر دريا گم شده است
غروب در درختان و آب در سبوها
وسبوها را ناقوس هايي از جنس باران مي آکند
که بلورشان با آهي ذوب مي شود
بويب...
اي بويب ...
و شوقي در خون من تاريک مي شود
به خاطر تو اي بويب!
اي رودخانه من! که چون باران غمگيني
۱
زخم سليمانت گلم
و عشق..
ترانه سيب يك مسلول
۲
مارو پله مي شوي روي نگاهم
پله
به
پله
مار
به
مار
شعرهایت را به من بفرستی
شعرهایم را برایت خواهم فرستاد
اشیاء به بیدار کردن می روند
حتی از مکاتبه تصادفی
بهار را ناگهان
اعلان کنیم و طعنه بزنیم
به دیگران
همه دیگران
تصویری هم خواهم فرستاد
اگر یکی از خودت به من بفرستی
در پنجره
پرتوهای ستارگان
غلتیده در قطب شمال سیاره
چنگ مستطیلی
داخل می شود در پنجره
آن پایین بلوارها و خیابان ها
در ویولون انقدر خالص از هوا
مثل آینده ای، افسانه ای
در شکم مادرش بودا
۱
پچپچهيی ناميرا
و نگاههايی پر ترديد
ـ تا مرگ درخت
بهپای عشقه نبينم ـ
گم میشوم
۲
درخت
بود.
بی باران هم
بار میداد
و داد
تابستانی بیرنگ و خسته
بر باد میرود برگ زرین
فرو افتاده دستان افراها
و دستان من نیز
دوستت دارم ولی تقدیر چیز دیگری است
خواب می بینم تو را،تعبیر چیز دیگری است
.
در خیابان بار ها می بینمت، از راه دور
پیشتر می آیم و تصویر چیز دیگری است
.
کوه بودم، دوریت کاه از وجودم ساخته
در قفس افتادن یک شیر چیز دیگری است
.
عاشقی طعم خوشی دارد ولی دور از فراق
با جدایی بی گمان تاثیر چیز دیگری است
.
حرف بسیار است اما فرق دارد شعر من
شرح حال یک جوان پیر چیز دیگری است
فرزاد نظافتی
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...
رها کنی برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته، به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه ای نکنی، بغض خویش را بخوری
که هق هقِ تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که، نه...! نفرین نمی کنم... نکند
به او -که عاشق او بوده ام- زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
شعر فوق العاده از زنده یاد نجمه زارع
شب آن شب که عشق پر میزد میان کوچه بازارم
تــو را در کوچه میدیدم که پا در کوچه بگذارم
به یادم هست باران شد تــو این را هم نفهمیدی
من آرام رفتم تا برایت چتر بردارم
تــو می لرزیدی و دستم، چه عاجز میشدم وقتی
تــو را میخاست بنویسد بروی صفحه، خودکارم
میان خویش گم بودی میان عشق و دلتنگی
گمانم صبح فهمیدی که من آن سوی دیوارم
هوا تاریک تر میشد تــو زیر ماه میخواندی
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
چه شد در من؟! نمیدانم فقط دیدم پریشانم
فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم
از آن پس هرشب این کوچه طنین عشق را دارد
تــو آن سو شعر میخوانی من این سو از تــو سرشارم
سحر از راه میآید تــو در خورشید می گنجی
و من هرروز مجبورم زمان را بی تــو بشمارم
شبانگاهان که برگردی به سویت باز میگردم
اگر چه گفته ام هرشب که این هست آخرین بارم
نجمه زارع
ما گشته ایم،نیست،تو هم جستجو مکن
آن روزها گذشت،دگر آرزو مکن
دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکن
در چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن!
راز من است غنچه ی لبهای سرخ تو
راز مرا برای کسی باز گو مکن!
دیدار ما تصور یک بی نهایت است
با یکدگر دو آینه را رو به رو مکن!
طاقت ندارم از نگاه ات دور باشم
یا پیش هم باشیم و من مجبور باشم...
با من بمان هر لحظه می افتم به پایت
هر چند در ظاهر زنی مغرور باشم
وقتی دلت صیاد این دریاست ای کاش
من ماهــــــیِ افتاده ای در تور باشم
بگذار با رؤیای وصل ات خو بگیرم
حتی اگر یک وصله ی ناجور باشم
آغوش وا کن حرف هایم گفتنی نیست
تا کی فقط در شاعری مشهور باشم؟!!
پیراهنم ارزانی چشمان مستت
لطفی ندارد عشق اگر محصور باشم
***
فقط از عشق لبریزم از آن عشقی که میدانی
نمیخواهم بپرهیزم از آن عشقی که میدانی
از اینجا بگذر از عابر لگد کن برگهایم را
که من همواره میریزم از آن عشقی که میدانی
مبادا مثل رویایی برایم آرزو باشی
مبادا صبح برخیزم از آن عشقی که میدانی
گدایی تشنه ای دارد میان کوچه میگردد
برایش آب میریزم از آن عشقی که میدانی
چه فرقی میکند وقتی تو آغازی و پایانی
بمانم یا که بگریزم از آن عشقی که میدانی
کجا هستی نمیدانم فقط در خاطرت باشد
که من یک سهم ناچیزم از آن عشقی که میدانی
نجمه زارع
خانه قلبم خراب از یکّه تازی های توست
عشقبازی کن که وقت عشقبازی های توست
چشم خون، حال پریشان، قلب غمگین، جان مست
کودکم! دستم پر از اسباب بازی های توست
تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است
دلبری کردن یکی از بی نیازی های توست
قصه ی شیرین نیفتاده ست هرگز اتفاق
هرچه هست ای عشق از افسانه سازی های توست
میهمان خسته ای داری در آغوشش بگیر
امشب ای آتش شب مهمان نوازی های توست
فاضل_نظری
تا در ره عشق آشنای تو شدم
با صد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم
منبع : مرجان جونم
دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد
بر یکی سنگین دل نامهربان چون خویشتن
تا بدانی درد عشق و داغ هجر و غم کشی
چون به هجر اندر بپیچی پس بدانی قدر من
رابعه قزداری
بهتنهایی گرفتارند مشتی بیپناه اینجا
مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا
غرض رنجیدن ما بود - از دنیا - که حاصل شد
مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا
برای چرخش این آسیاب کهنه دل سنگ
به خون خویش میغلتند خلقی بیگناه اینجا
نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا
اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان میجوید از من تا نیاید اشتباه اینجا
تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا
فاضل_نظری
اگر کوهم! خراب از قصهی فرهاد خواهم شد
کنار نام اهل عشق، من هم یاد خواهم شد
دلیل از من مخواه، از سرنوشت پیله ها پیداست
که از زندان دنیا عاقبت آزاد خواهم شد
تمام عمر کوهم خواندی و آتشفشان بودم
سکوتم گرچه سر تا پا، شبی فریاد خواهم شد
مسیحای تو بر من گرچه دیگر جان نمی بخشند
اگر یکدم بیاید بر مزارم شاد خواهم شد
به خاک افکندی ام در خون و قول سوختن دادی
چه بهتر! بعد از این خاکستری در باد خواهم شد
فاضل_نظری
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید
شیخ بهایی
یا درد و غمی که داده ای ،
بازش گیر ...
یا جان و دلی که برده ای ،
بازم ده ...!
رهی_معیری
به حرمت نان و نمکى که با هم خوردیم
نان را تو ببر
که راهت بلند است
و طاقتت کوتاه !
نمک را بگذار برای من !
میخواهم
این زخم
تا همیشه تازه بماند !
"شمس لنگرودی"
نگاه تو
من با تو شادم اما تو دلشکسته از من
بی تو نمیشه هرگز چدا نشو تو ازمن
این قلبی که شکسته برای تو میزنه
ببین نگاه خستم ؟ دلم هنوز روشنه
تو برمیگردی خونه. خونه چراغون میشه
از شادی من و تو غصه ها داغون میشه
فرشته ی آسمون روی زمینی اما
باتو که هستم دیگه معنی نداره غم ها
شاعر : میلاد جانمحمدی