بهترین و زیباترین اشعار کوتاه فارسی و ترجمه شده را اینجا بخوانید
برای کسب اطلاعات بیشتر بر روی گزینه ها کلیک کنید
شعرگان:وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی
وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی، فضایی است برای شعر و ادب. در این وبسایت، اشعار و نوشتههای خود را به اشتراک میگذارم و همچنین به گردآوری و معرفی آثار شاعران و نویسندگان بزرگ میپردازم. علاقهمندان به محیط زیست نیز میتوانند اخبار و مقالات مهم این حوزه را در اینجا بیابند.
علاوه بر این، به دلیل علاقه و دانشم در زمینه وردپرس، مقالاتی در مورد معرفی پلاگینهای کاربردی این پلتفرم منتشر میکنم. امیدوارم که از خواندن اشعار و مطالب این وبسایت لذت ببرید.
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مرو
ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو
ای فلک بیمن مگرد و ای قمر بیمن متاب
ای زمین بیمن مروی و ای زمان بیمن مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بیمن مباش و آن جهان بیمن مرو
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بیمن مرو
سودای تو را بهانهای بس باشد
مستان تو را ترانهای بس باشد
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا
ما را سر تازیانهای بس باشد
در مجلس عشاق قراری دگر است
وین باده عشق را خماری دگر است
آن علم که در مدرسه حاصل کردند
کار دگر است و عشق کار دگر است
ممکن ز تو چون نیست که بردارم دل
آن به که به سودای تو بسپارم دل
گر من به غم تو نسپارم دل
دل را چکنم بهر چه میدارم دل
گفتی ز ناز، بیش مرنجان مرا، برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
سنگ شکاف میکند در هوس لقای تو
جان پر و بال میزند در طرب هوای تو
آتش آب میشود عقل خراب میشود
دشمن خواب میشود دیده من برای تو
جامه صبر میدرد عقل ز خویش میرود
مردم و سنگ میخورد عشق چو اژدهای تو
عشق درآمد از دَرَم دست نهاد بر سرم
دید مرا که بی تواَم گفت مرا که وایِ تو
هیچ دلی نشان دهد هیچ کسی گمان برد
کاین دل من ز آتش عشق کسی چه میشود
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
سیر نمیشوم ز تو، ای مه جانفزای من
جور مکن جفا مکن، نیست جفا سزای من
بجوشید بجوشید که ما اهل شعاریم
بجز عشق بجز عشق دگر کار نداریم
در این خاک، در این خاک در این مزرعه پاک
بجز عشق، بجز مهر دگر بذر نکاریم
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییام که نی نی شکنم شکر برم...
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
هم نظری هم خبری هم قمران را قمری
هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
ای باد سحر، به کوی آن سلسله موی
احوالِ دلم بگوی، اگر یابی روی
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی
آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار
همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی
هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق
دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی
نالههای زار من شاید که گر کس نشنود
لابههای زار من یک شب شنودی کاشکی
سعدی از جان میخورد سوگند و میگوید به دل
وعدههایش را وفا باری نمودی کاشکی
گر دولت و بخت باشد و روزبهی
در پای تو سر ببازم ای سرو سهی
سهلست که من در قدمت خاک شوم
ترسم که تو پای بر سر من ننهی
چون مرا عشق تو از هر چه جهان باز استد
چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد
شکست عهد مودت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم
به خاک پای عزیزان که از محبت دوست
دل از محبت دنیا و آخرت کندم
تطاولی که تو کردی به دوستی با من
من آن به دشمن خون خوار خویش نپسندم
بیا بیا صنما کز سر پریشانی
نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم
بلای عشق تو بر من چنان اثر کردست
که پند عالم و عابد نمیکند اثرم
عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر
کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش
این نه نصیحتی بود کز غم دوست توبه کن
سخت سیه دلی بود آن که ز دوست برکنم
گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاین همه ذکر دوستی لاف دروغ میزنم
پیشم از این سلامتی بود و دلی و دانشی
عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم
شهری اگر به قصد من جمع شوند و متفق
با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم
هر آن که با تو وصالش دمی میسر شد
میّسرش نشود بعد از آن شکیبایی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
ز عقل اندیشهها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
دل رفت و صبر و دانش ما ماندهایم و جانی
ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید
هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد
کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید
یار با ما بیوفایی میکند
بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا
جای دیگر روشنایی میکند
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی میکند
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
حافظ