وبلاگ شعر کوتاه_14

Replies
101
Voices
1
ابوالقاسم کریمی

 

معرفی کوتاه پارک ملی کویر

بهترین و زیباترین اشعار کوتاه فارسی و ترجمه شده را اینجا بخوانید

  • من تمام خنده های جهان را گم کرده ام،
    پر شده ام از این همه تاریکی...
    حالا تو هی از باران و
    کوچه های خیس شعر به من بگو
    از سیب و هوس،
    و من پشت می کنم به هر چه لبخند است
    به هر چه آفتاب...
    رو می کنم
    به شب،
    به تمام بغضی
    که راه نفسم را بند می آورد...
    من هوا کم می آورم...
    عشق من، چیزی نگو؛
    فقط بیا...

    "ناشناس"

  • ماه من!

    نشانی قلبت را هرگز از یاد نبرده ام
    فرسنگ ها هم که دور باشی
    هوایت که به سرم بزند
    می نشانمت کنار رویا هایم
    دست های دلواپسم را
    قفل می کنم به بودنت..
    "تو"

    همان جان منی
    که گاهی می رسی به لبهایم...

    "ناشناس"

  • یک نفر باید باشد که
    بدون ترسِ ِ هیچگونه قضاوتی برایش همه چیز را تعریف کنی
    تمام حرف هایی که دارد آرام آرام درونت می گندد را به زبان بیاوری
    از آن حرف هایی که شب ها موقع خواب به بی رحمانه ترین شکل ممکن به سرت هجوم می آورند
    و رسالتشان این است که خواب را از تو بگیرند
    حرف هایی که وسط قهقهه هم اگر یادشان بیوفتی لال می شوی!

    یک نفر که وقتی تو دهن باز کردی نگوید آره می دانم، اصلا یک نفر باشد که هیچ چیز نداند
    یک نفر باشد در این دنیا که نصیحت را بلد نباشد...
    یک نفر که وقتی برایش تعریف میکنی که کارم دارد به جاهای باریک می کشد،
    پوزخند نزند، به شوخی نگیرد
    جدی بگیرد، خیلی هم جدی بگیرد،
    آنقدر که یک سیلی جانانه مهمانت کند و با تمام قدرت اش بزند زیر گوشت
    یک نفر که تجربه ی هیچ چیز را نداشته باشد،
    مثل همه ی آنهایی که خود را علامه دهر می دانند نباشد!
    وقتی که برایش تعریف میکنی دستپاچه شود، گوش بدهد،
    برایت فتوای ابوموسی اشعری صادر نکند،
    راه کار ندهد، فقط گوش کند ..
    یک نفر که بداند این چیزهایی که تو تعریف میکنی جواب منطقی ندارد،
    اصلا منطق در مقابل این حرف ها بیچاره است

    خیلی از آدم ها میخواهند حرف بزنند صرفا برای اینکه دردشان آرام بگیرد
    بعضی آدم ها درونشان روی کمربند زلزله است،
    گاهی حرف می زنند تا ویرانی زلزله درونشان را به تعویق بیاندازند
    حرف زدن گاهی مُسکن است،
    آدم ها گاهی حرف می زنند نه برای اینکه چیزی بشنوند، نه اینکه کمک بخواهند
    حرف می زنند که ویران نشوند
    حرف می زنند که آرام بگیرند
    مانند کسی که خود می داند چه روزی قرار است بمیرد، آرام می گیرند.

    به قول آن رفیقمان که می گفت :
    حرف هایی در دلم هست که حاضرم فقط به کسی بگویمشان که قرار است فردا بمیرد ...
    همین.

    "پویان اوحدی"

  • تمام راه با توام
    با تو پرندگان را تماشا می کنم
    با تو زیر سایه ی درخت می نشینم
    با تو تمام خستگی هایم را از تن بیرون می کنم
    حتی بر زانوان تو به خواب می روم
    راه که تمام می شود
    باز هم دلتنگ توام
    دلتنگ تمام آسمان و درخت
    دلتنگ تمام پرنده های جهان
    دلتنگ بال های خیالی
    که تو را به من
    که مرا به تو می رساند...

  • می شود در همین لحظه
    از راه برسی و
    جوری مرا در آغوش بگیری
    که حتی عقربه ها هم
    جرات نکنند
    از این لحظه عبور کنند!؟
    و من به اندازه ی تمام روزهای
    کم بودنت تو را ببویم و
    در این زمانِ متوقف
    سال ها در آغوشت زندگی کنم
    بی ترس فردا ها ... ؟

    "ناشناس"

  • من عاشق نیستم!
    فقط گاهی
    حرف تو که می شود
    دلـــــم
    مثل اینکه تب کند،

    گرم و سرد می شود..
    توی سینه ام چنگ می زند..
    آب می شود،

    تنگ می شود..
    تنگ می شود..

    این عشق نیست

    هست!؟

    "ناشناس"

  • دستهایت را بی بهانه به من بسپار،

    روی یک ریل با من همقدم شو،

    تو آن سو من این سو،

    می خواهم عاشقانه تا انتهای ریل با تو باشم.

    می دانم یک ریل همیشه یک خط موازیست،

    می دانم تقاطع ندارد،

    می دانم جفت شدنی در کار نیست،

    من فقط به این دلخوشم

    که قراراست به موازات تو قدم بردارم...

    "ناشناس"

  • وقتی یکیو دوست داری
    اشکشو درنیار
    با اشکاش از چشماش میوفتی...
    ازش فاصله نگیر
    اگه سرد شه دیگه درست نمیشه ...

    باهاش قهرنکن
    بی تو بودن رو یاد می گیره ...
    تهدیدش نکن
    دعواش نکن
    میره پشته یکی دیگه قایم میشه
    اون آدم پناهش میشه ...

    اگه دوستش داری
    همونجوری که هست دوستش داشته باش

    سعی نکن عوضش کنی
    اگه دوستش داری
    اشتباهاتشو به روش نیار، آدم جایزالخطاس ...

    اگه دوستش داری
    توو اوج بدی ها و تلخی ها و سختی ها
    از آغوشت بیرونش نکن...
    بزار یاد بگیره دنیاش، زندگیش، همون آغوشیه که توشه !
    نزار بره جای دیگه ازدست تو گریه کنه

    اون موقع اس که دیگه
    تو، توی قلبش جایی نداری!!

    "ناشناس"

  • زمستان که می آید ...

    می شود دهان جاده ها را بست با زنجیر!

    با زنجیر بست تا نگوید به کسی

    تقویم چشم های تو، بهار ندارد!

    اما...

    فصل های زرد عمر من

    بی تو، باران دارد

    بی امان... تا دلت بخواهد!

    تا دلت بخواهد سرمای تنم

    آغوش بی کسی هایم را خاطره می سازد!

    یاقوت های این طاق آویخته ی رَز نشان

    شراب تلخ شیراز لبان تو شده است

    که مست، مست، شاعران جهان را

    باده پرست مذهب تو

    کرده است!

    کرده است هر آنچه نباید بکـند!

    این روزها

    طعنه می زند به لبخندم

    قاب عکس تاکستانت...

    "امیر معصومی" / آمونیاک

  • ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺩﻟﯿﻞ ﺭﺍ

    ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ!

    ﻣﺜﻼ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﮐﻪ می گوﯾﻨﺪ:
    ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪﻡ
    ﯾﺎ ﺩﯾﮕﺮﯼ می گوﯾﺪ:
    ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ
    ﯾﺎ ﭼﻪ می داﻧﻢ ﻫﺮﭼﻪ!
    ﺍﺻﻼ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﺪﺍﺭد!
    ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ می پرﺳﺪ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ؟
    ﺑﺎﯾﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﻨﯽ
    ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﯽ
    ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯽ:

    ﭼﻮﻥ "ﺩﻭﺳﺘﺶ دارم"...

    "ناشناس"

  • بعضی ها؛ شبیه یک انجیر رسیده می مانند

    که یکهو؛ از آسمان می افتند در دامن رنگ و وارنگ زندگی ات...
    آن قدر بی هوا که اصلا نمیدانی چه شد... چگونه شد...

    اصلا خودت را می زنی به کوچه علی چپ و از بودنش لذت می بری.
    بعضی ها؛ شبیه عطر بهارنارنج هستند در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ دلت،

    نفس می کشی... آنقدر عمیق؛ که عطر بودنشان را تا آخرین ثانیه ی عمرت؛ در ریه هایت ذخیره کنی...
    بعضی ها؛ شبیه ماهی قرمز کوچکی هستند که افتاده اند در تنگ بلورین روزگارت

    جانت را با جان و دل در هوایشان؛ تازه می کنی...
    بعضی ها؛...
    اصلا چرا باید از در و دیوار مثال بزنیم!؟
    بعضی ها؛ آرامش مطلقند؛ لبخندشان... تلالو برق چشمانشان؛ صدای آرامشان...

    اصلِ کار، تپش قلبشان... انگار که یک دنیا آرامش را به رگ و ریشه ات تزریق می کند.
    و آنقدر عزیزند؛ آن قدر بکرند؛ که دلت نمی آید حتی یک انگشتت هم بخورد بهشان...

    می ترسی تمام شوند و تو بمانی و یک دنیا حسرت!

    بعضی ها؛ بودنشان... همین ساده بودنشان... همین نفس کشیدنشان؛

    یک عالمه لبخند می نشاند روی گوشه لبمان...

    ...

    و من چقدر دوست دارم این بعضی ها را.

    "ناشناس"

  • بگذار با تو نجوا کنم و بدون آنکه سکوت ثانیه ها را بشکنم روی شانه های مهربان تو گریه کنم.

    چشم در چشم عکس نازنینت که می شوم سوزش قلبم را حس می کنم ...

    اما ... دلم نمی خواهد از آرامش توی نگاهت چشم بردارم ...

    احساس می کنم به جای عکست رو به رویم نشسته ای و خیره شده ای به من...

    در خیالم، با تو و چشمانت حرف می زنم!

    با تو نجوا می کنم و بدون آنکه سکوت ثانیه ها را بشکنم روی شانه های مهربان تو گریه می کنم!

    از راه که رسیدی نگاهت غریب بود، و من با غربت نگاه تو همسفر شدم.

    کمکم کردی که از کویر هرچه بی مهری‌ست بگذرم و به آب روشن چشمه ی چشمان مهربانت برسم.

    «چشم های نازنین تو» که حیات در آنها خلاصه می شود، زندگی معنا می گیرد و شوق پرواز می کند.

    «چشم های آسمانی تو» که پیوسته پُر شده از برق امید...

    دلم می خواهد روز را با طلوع خورشید چشم های زیبای تو آغاز کنم ...

    دلم می خواهد توی سیاهی چشمهای من طلوع کنی...

    چشم هایت را باز کن ... می خواهم از دریچه ی نگاه تو به جهان نگاه کنم ...

    می خوام هرچه خوبی هست توی چشمان پاک تو ببینم ...

    می خواهم نگاه مهربانت را با آرامش دستان پرمهرت همراه داشته باشم ...

    می خوام بدانی که چقدر دیوانه ی صدایت هستم...

    مسافر غریب نیمه راه زندگی ام، دیگر برایم غریبه نیستی...!

    و مهر تو که نمی دانم از کجا راه خانه ی دلم را پیدا کرده، هر روز گوشه ی دیگری از این خانه را به نامت می کند!

    کاش می دانستی که دلم، چقدر حس نگاه های مهربانت را می خواهد...

    حالا که من نشسته ام و برای تو می نویسم، با تمام وجود آرزو می کنم سایه ی یک خواب عمیق روی چشمان مهربانت افتاده باشد.

    تو آرام بخواب نازنینم ...

    آرامش تو اوج آرزوهای من است.

    به قلم "پرکاس"

  • هر شب فکر می کنم چه کسی فردا صبح

    با بوسه ای بر پیشانیت به تو «صبح بخیر» خوااهد گفت...

    چه کسی دگمه های پیراهنت را خواهد بست

    و چه کسی موهایت را که چون نور خورشید دلم

    را گرم می کند شانه خواهد زد...

    و چه کسی آن دو چشم زیبا را خواهد بوسید...

    دلم خوش ست به صدقه هایی که برای سلامتیت می گذارم کنار...

    و گرنه دوری تو بزرگترین بلایی ست

    که با هیچ صدقه ای دفع نمی شود... عزیزترینم

    شعر از: راحیل

  • یادت هست که من برای پرواز بادبادکی تنها... تمام جهان را به باد می دادم!؟

    برای همین بود که تو آمدی به کودکی ام... و از میان نگاهت هزار باد وزید.

    مرا به لحظه های گرم بودنت بردی... و من بزرگ شدم، به پاس حرمت تو...

    پر از بلوغ شدم... پر از لجاجت رفتن.

    هنوز یادم هست... وداع تلخ تو را... و نگاهت که همچو طوفان بود...

    تو ناپدید شدی... من بدون تو تا مرز بی کسی رفتم... و در خاموشی قلبم هزار بار شکستم.

    پس از تو هیچ نگاهی مرا دوباره نساخت!

    برگرفته از وبلاگ: آخرین روزنه

    به قلم: آروشا

  • برای دیدن پنهان

    و رسیدن به آسمان آبی عشق
    روزها ، ماهها و سال ها دویدم
    زمستان را به دست بهار سپردم
    و تابستان را در دست رنگین کمان خزان رها کردم
    اما لحظه ی دیدار کجاست؟
    از نسیم پاییز شنیده ام
    آنگاه که هرگز پاییز فرا نرسد
    و خورشید هرگز غروب نکند
    تو را خواهم دید
    از آسمان شنیده ام
    که اگر روزی هرگز تاریک نشود
    و ماه و مهر دست در دست هم
    در دلش جای گرفته باشند
    تو را خواهم دید
    و از باران شنیده ام
    آنگاه که هرگز لبی تشنه نماند
    تو می آیی
    و تو خواهی آمد
    آنگاه که تنها به عشق دیدارت نفسهایم فرو رود
    و قلبم با یادت بتپد
    تو را خواهم دید

    "ناشناس"

  • شب است و دلتنگ توام ...

    باید منتظر صبح بمانم

    صبح شود برای ابرها تعریف خواهم کرد

    دیشب بر من چه گذشت

    راستی تو این را هم نمی دانی

    ابرهای اینجا برای سازهای ناهماهنگ دل من می رقصند

    من از خود فارغ می شوم

    نگاه می کنم... نگاه می کنم

    آرزو های تکراری

    ای کاش بر روی آنها خانه ایی داشتم

    از آن به تو نگاه می کردم و تنها به تو

    تنها به تو ...

    "شاعر: ناشناس"

  • سراغ گریه‌های شبانه‌ام را از تو می گیرم

    از تو که روزی صلابتم را به نرمی خریدی

    از تو که احساس در من نهادی

    از تو که در من مهربانی دمیدی

    سراغ شبهای گمشده در تنهایی را

    با فریاد در کوچه‌های شب

    از تو می خواهم

    از تو که بی کران

    و بی نشان

    و بی انتهایی،

    من از صبح می ترسم

    چرا که از شبهای غرق شده در تو

    رهایم می کند،

    من دل را به سکوت سپرده‌ام

    من با سکوت زنده‌ام ...

    "شاعر: ناشناس"

  • با دلم می‌گویم حتما مانده ای وقتی بیایی که تعداد روزهای نبودنت رند‎‎‎‎ شود!

    اما دیگر دست عقلم برای دلم رو شده است

    صدای سلام تو می آید...

    آخ! یادم رفته بود که دیگر باز شدن در برایم صدای توست

    کاش بجای تیک تاک می‌گفتند: قهقهه!

    آخر این ساعت بدجور به این همه انتظار من میخندد

    خرس قطبی هم یک روز از سرما خسته میشود

    اما گوش دلم که به این حرفها بدهکار نیست!

    انگار انتظار تو هر روز برایش به روز میشود

    چراغ را روشن میکنم...

    هنوز تاریک است

    نور چرا بی خبر رفته است!؟

    پنجره را باز میکنم

    تا چشم کار میکند هیچ می بینم

    انگار بدون بودن تو دنیای من نبودی بیش نیست!

    متن از: یوسف

  • در مقابل احساس من

    تو سکوت می‌کنی

    مثل هر کس دیگر

    تو سکوت می‌کنی

    مثل هر روز دیگر!

    واژه می¬‌میرد،

    شعر می‌خشکد،

    احساس من...

    اشک می‌شود

    می‌افتد

    و در سکوت تو،

    سکوت من،

    سکوتِ سردِ دنیای خاموشم،

    خاک می‌شود،

    می‌پوسد!

  • من هر روز و هر لحظه نگرانت می‌شوم که چه می‌کنی ؟
    پنجره‌ی اتاقم را باز می‌کنم و فریاد می‌زنم:
    تنهایی‌ات برای من ...
    غصه‌هایت برای من ...
    همه بغض‌ها و اشک‌هایت برای من ...
    بخند برایم بخند ...
    آنقدر بلند
    تا من هم بشنوم صدای خنده‌هایت را ...
    صدای همیشه خوب بودنت را
    دلم برایت تنگ شده
    دوستت دارم...

  • الفبا را یاد گرفتم که اسم تو را بنویسم

    همان چهار حرف جادویی ِ اسمت که کنار هم معجزه می کند!

    اعداد همگی صف کشیده‌اند تا زادروز تو باشند

    من اولین گام هایم را در جست و جوی تو برداشتم

    راستی من عناصر اصلی طبیعت را چهار تا نمی دانم

    یکی می دانم و آن تویی...

    تو گرمایت بیشتر از آتش است

    آرامش صدایت بیشتر از آبهای جاریست

    اکسیژن که هیچ، من با تو نفس می کشم

    خاک سرمه قدم‌های توست

    و تمام زیبایی های عالم از تو شروع می‌ شوند...

  • نگاه کن گُر گرفته‌ام میان آبی دستانت، مثل آتش و آب. و تو در این میانه نیلگون به آرامش تن نازک ماهی می‌مانی روی پوست آب.
    نگاه کن که شبیخون زمان و زمانه هیچ نمی‌گیرد از من و تو، ما را. می‌بینی چه کرد با ما شکستن یک مداد رنگی و چگونه کشاندمان تا نیزارهای بلندی که پنهان شدیم از زمانه و شتاب آن. مانده‌ایم ساکن و بی‌نیاز از هر گذری بی‌نیاز از هر عبور زمانی. دستهایت را سپردی و طرحی شد هر سر‌انگشت روی خاطره‌ام، چون تار پرنیان که نبی‌نندم جز با تو و نخوانندم جز به نام تو.
    آتشم
    آتش و آب
    نگاه کن همیشگی‌ترین لحظه‌ها را با تو صدا زدم، در روزهایی که بغض بود و من. کنار حرمت هشت ضلعی، پنهان در قاب دیوار، به زیارتی کوتاه و هروله‌ای میان پنجره‌های نور. در وسعت اسلیمی‌های تو در تو، میان تاریک خانه‌های تاریک تاریخ تا تو. چرخیدیم و پیچیدیم، رقصیدیم و بوسیدیم.
    نگاه کن هر لحظه‌ی‌ ما آکنده از عطر چای است و طراوت سیب، روی بام و روبروی قوس بلند آسمان گنبد. یافتی‌ام در واپسین لحظات مردابی زندگی و من در انتظار دستهای تو، در سکوت دیروزمان خواهم نشست. سگها پارس می‌کنند و لاشه‌ها متعفن‌تر، چه باک از ماندن، ما گذر زمان را شکسته‌ایم. و مگر نه این است که دستهای توانای تو فاصله‌ها را پر خواهند کرد، بوته بوته. آجر آجر. و مگر مرگ را به ریشخند نگرفته‌ایم ؟ گو باشد، چه بیم که در تو‌ام .
    مهتاب در گذر شبانه‌‌اش چشم در ما دارد وحسرت در دل. که خوابیده‌ایم کنار در کنار، دستهایت را گشوده‌ای و سپرده‌ای به تن‌های داغ عصیان.
    دل به نیلوفرها می‌سپارم در این مرداب، گوش به صدای تو و چشم به فردایی که می‌آید.

    "استاد پرنیان"l

  • دلتنگی هایم را دوست دارم
    آن لحظه که به یاد تو هستم
    و از دوریت دلتنگ میشوم
    آن لحظه که از نبودن تو در کنارم
    به آسمان و آسمانیان شکایت میکنم
    و آن زمان که گریه های شبانه ام
    مرحمی بر دل زخمی ام نمیگذارند
    و
    دوری این همه راه
    و غیبت چشمهایت حس دیدن را
    از چشمهای من میگیرند
    تمام این لحظات و دقایق را
    دوست دارم
    چون میدانم که تمام من
    به یاد توست و از دوری تو گریان است
    و باز میدانم در این دقایق
    چقدر دوستت دارم
    کاش عمق کلامم را درک کنی

  • تو بگو

    با این فاصله

    چگونه دستانم

    برای دستهای تو ترانه می تواند بخواند؟

    آواز نهفته در سینه ام

    کجا به گوش تو می رسد؟!

    تمام بوسه هایم را به باد می سپارم

    تا به تو برساند

    حالا دیدی باد از من خوشبختر است...

  • این که به تو نمی‌رسم حرف تازه‌ای نیست
    مسیر آمدن و رفتن تو را آنقدر آمدم و دست خالی برگشتم
    که کفشهایم از التماس نگاهم شرمنده شدند!
    این که دیگر نمی‌آیی و من بیهوده این لحظه‌های خسته ملول را انتظار می‌کشم
    تا شاید فردایی بیاید که تو دوباره برگردی
    چیز کمی نیست
    و تو هیچ گاه برنمی‌گردی تا ببینی
    اینکه هیچ کس نمیداند من در انتهای سکوت حنجره ام آوازهای قدیمی تو را
    به سوگ نشسته‌ام و لحجه دروغین نفرتم روی لحظه‌های خوش گذشته‌ام چنبر زده
    درد کمی نیست
    خورشید هیچ گاه در سرزمین یخ‌بندان قلب تو طلوع نکرد نتابید
    و دریاچه قطبی چشمان تو را آب نکرد
    هیچ پرنده ای روی شاخه‌های دلت ننشست، نخواند و نپرید
    و من بیهوده در انتظار آخرین معجزه بودم و چه دیر فهمیدم.....!؟

  • راه کـه می‌روی
    عقـب می‌مــانـم ...
    نـه بــرای ِ اینکــه نخواهـم با تو هم قــــدم باشـم ...
    می‌خواهـم پا جـــای ِ پاهــایــت بگـــذارم ...
    می‌خواهـم رد ِ پــایــت را هــیچ خــیابــانی
    در آغوش نکشـَـد ...!!!
    تــو تمـامـا" برای منی ...

  • نصیحتش می‌کنم، در گوشش می‌خوانم:

    "آرام باش! هیچ چیز در این دنیا پایدار نیست، همیشگی نیست!"

    در چشمانم خیره می‌شود، با بغض می‌گوید:

    "همیشگی نیست، یک‌بارِگی که هست!؟ یک لحظه‌گی که هست!"

    نگاهش می‌کنم، خاموش و در خفا می‌اندیشم:

    "عزیز دل! تا بوده همین بوده! بخت انسان‌ها را در کفه‌ی ترازو تقسیم نمی‌کنند!

    به بعضی همه چیز می‌رسد به بعضی هیچ!"

    سکوت می‌کنم، مبحوت چشمان پاکش می‌شوم و می‌گذارم با خیال یک‌بارگی بودن زندگی کند!

  • بر من خرده مگیر
    اگر پنجره را به روی
    آفتاب همیشه مهربان با من
    می بندم
    اگر سرگردان می شوم
    در خیالی
    که مچاله شده است
    کز کرده است بی تو
    و اگر ماه هاست
    نگاه نکرده ام
    به آسمانی که "تو" اش
    کم است
    نفس های من
    به سوی تو
    بال و پر می زند
    بر من خرده مگیر
    همیشه همین است
    روزهای بی عشق من
    روزهای بی تو ...

    شعر از: وفا

  • از دست های من
    تا موهای تو چقدر فاصله است
    این درد را
    همین جا به دریا خواهم گفت:
    به شالی کاران پیر
    به صیادان جوان
    به تونل های بین راه
    به گردنه ها خواهم گفت:
    که ماهی کوچکی در چشم هایت شناور است
    و خواهم گفت:
    که ما همدیگر را سیر ندیدیم.

  • تو آمدی و ساده ترین سلام را همراه یادگاری هایت کردی و با پاک ترین

    لبخند وجودم را به اسارت گرفتی.

    تو آمدی و عمیق ترین نگاه را از میان چشمان دریایی ات بر ساحل قلبم نشاندی

    و زیباترین خاطرات را زنده کردی.

    تو آمدی و گرمی حضوری خورشید وار را بر طلوع آرزوهایم هک کردی...

    و آمدنت همچون قاصدکی بهار را برای هستی خزان زده ام به ارمغان آورد.

    اما سرانجام طوفان قاصدک زندگی ام را به یغما برد.

    کاش می دانستم کدام بهانه اشتیاق رفتن را در خیالت به تماشا نشست...

    تو رفتی و من در سوگ رفتنت در میان فراموشی ها گم شدم...

    آری تو فراموش کردی و من هنوز هم با دیدگانی خواب زده چشم به راهت دارم

    و هنوز هم مانند پنجره های منتظر باران حسرت دیدارت را با فرو ریختن

    اشک هایم به دست غربت می سپارم ...

    ای مقدس! من هنوز هم اصالت نگاهت را می خواهم....

  • به افسانه کهنه‌ای دل بسته‌ا‌م که می‌گفت:
    پاره‌های ابر ارواح سرگردان آدمیانند
    رو به سوی آسمان، حسرت‌ها، دلبستگی‌های ناگفته،
    دسته دسته در پرواز
    ارواح آدمیان جز این نبوده
    آه...
    چه باری بر دوش آسمان است
    از مرگ نمی‌هراسم
    اگر که پاره‌ای ابر شوم
    در دستان مهربان باد
    تا همه اشک های وامانده را یک روز بر زمین فرو ریزم
    از جوی‌های کوچک، برکه‌های خواب‌آلود جنگل و
    خاک خیس تازه دیگر بار،
    در هیئت ابری برخیزم همراه باد
    در بعد از ظهر دلتنگ پاییزی
    در خیابانی آرام
    اگر آهسته می‌رفتی و باران بارید،
    بارانی آشنا که به اشک های دخترکی می‌ماند

    که اندوه جاودانش را یک روز در دستان تو گریست،

    مرا به یاد خواهی آورد
    آنچنان که غبار را از سنگ قبر کهنه‌ای بشوید
    تا نام فراموش گشته ای بدرخشد از پس سالها
    مرا به یاد خواهی آورد.

  • آن چنان صبورانه عاشقت شدم
    و زیر درگاه خانه‌ات،
    به انتظار گردش چشمانت نشسته‌ام
    که نسیم هم حسودی می‌کند!
    پیدا که می‌شوی
    سرانگشتانم مست می‌شوند
    سبز می‌شوند
    من امشب
    پروانه‌هایی را که
    از دریچه‌های بارانی چشمانت پرواز کردند،
    گردهم آوردم تا ببینند
    که من دیوانه تو هستم
    و چشم بسته کنار خیالت زندگی می‌کنم
    تو در وجودم می‌رویی
    آن چنانکه علف‌های تازه در لابه‌لای
    سنگفرش‌های مخروبه‌ای می‌روید
    من می‌آیم تا تو را بر شانه‌ام بگذارم
    و از میان سایه‌های غلیظ تنهایی
    و لحظه های عاجز زندگی بدون عشق
    و سراب خاطره‌ها و روزمرگی لرزان
    بیرون ببرم
    آخر می‌دانی
    جویباریست که به ابدیت می‌ریزد
    همیشه و به هر شکلی به راه خود خواهد رفت
    چیزی توان توقف آن را ندارد
    عشق را می‌گویم
    عشق...
    عشق نام دیگر توست.

  • همه‌ی مداد رنگی‌ها مشغول بودند

    به جز مداد سفید

    هیچ کسی به او کار نمی‌داد

    همه می گفتند: "تو به هیچ دردی نمی‌خوری...!"

    یک شب که مداد رنگی‌ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند

    مداد سفید تا صبح کار کرد

    ماه کشید...

    مهتاب کشید...

    و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک و کوچک‌تر شد

    صبح توی جعبه‌ی مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد.

  • دلخــــور که میشوم
    بغض میــکنم ...
    می آیم پشت صفحه ی مانیتورم ...
    کامنت مینویسم و
    صورتک میگذارم ...
    صورتکی که میخندد ":D"
    و پشتش قایم میشوم
    که فکر کنی میخندم
    و بخندی...
    اشکهایم میـــــــآیند و من
    مدام با صورتک مجازی ام میخندم ...
    تو که میــخندی
    باورم میشـــود ...
    شاد میشوم
    اشکهام روی گونه ام می خشکند ...

  • گاه می خواهم فرار کنم

    از تو، از خودم

    اما به کجا؟

    هوا هم بوی تو را می‌دهد

    یک، دو، سه...

    نفس را در سینه حبس می‌کنم

    چشمانم را می‌بندم

    پلک هایم را محکم می‌فشارم

    تصویر تو لحظه به لحظه پررنگ‌تر می‌شود

    بوی تو در سرم می‌پیچد

    مست می‌شوم

    دستانم را به زاویه نود از بدنم باز می‌کنم

    می‌چرخم، می‌چرخم، می‌چرخم

    بر مدار زمین برخلاف عقربه‌های ساعت

    مست می‌شوم... گیج می‌خورم

    انگار نفس را با تو یکجا بلعیده‌ام

    یک، دو،‌ سه...

    آه می‌کشم

    معلق می‌شود یادت...

    و عطرت یکجا در هوا مست می‌شود

  • این همه حسود بودم و نمی دانستم؟!؟

    به نسیمی که از کنارت موذیانه می گذرد

    به چشم های آشنا و پر آزار که بی حیا نگاهت میکنند

    به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد

    به همه شان حسادت میکنم

    من آنقدر عاشقم که به طبیعت بدبینم

    طبیعت پر از نفس های آدمهاست

    که مرا وادار می‌کند حسادت کنم

    به تو و رویای نداشته ام.......

  • هر غروب در افق پدیدار می‌شوی
    در دورترین فاصله‌ها
    آنجا که آسمان و زمین به هم می‌رسند،
    من نامت را فریاد می‌زنم
    و آهسته می‌گویم: “دوستت دارم”
    اما واژه هایم در هیاهو گم می‌شود
    و صدایم به تو نمی‌رسد

    نگاهت می‌کنم
    می‌خواهم چشمانم به تو بگویند “دوستت دارم”
    اما نگاهم در غبار گم می‌شود
    و هرگز به تو نمی‌رسد.

    * * *

    بر مدار هلالی افق گام بر می‌داری
    سرعت گام هایت با ضربان قلبم یکسان است
    آن گاه که هلال افق به بلندا می‌رود
    گام هایت ، ضربان قلبم را آهسته‌تر می‌نوازند
    و آنگاه که به سراشیب افق می‌رسی
    ضربان قلبم تندتر می‌شود

    و از فراز و نشیب ضربان قلبم
    واژه ها زمزمه می‌کنند:“دوستت دارم”

    * * *
    دوستت دارم
    این ندای یک قلب است
    چه اهمیتی دارد که صدایم به تو نمی‌رسد
    و نگاهم در غبار گم می‌شود.

    “دوستت دارم”
    این ندای یک قلب است
    قلبت ندای قلبم را می‌شنود
    چرا که فاصله‌ای بین قلبها نیست

  • دلــ ــم،
    یک بـ ـغـ ــل شعــ ــر می خواهد
    یک مشت آغــ ــوش آبـ ـی آستانت..
    بـ ــ ــاران بـ ـبـ ــارد،
    لبـخنــ ـد بــزنــ ـی..
    نــ ــفــــ ــس بکشم
    زیــر چــتــ ـر تــــ ــو!!...

  • میگفتی: دنیا کوچک است
    تا آنجا که
    شمال و جنوب لای ِ انگشتانت محو می شوند !! ...
    و خورشید میتواند
    از چشمی طلوع کند و درچشم ِ دیگرت غروب !! ...
    آن قدر کوچک (!)
    که بزرگ ترین سیاره در فنجانت بنشیند ُ
    هزار نسل ِ بعد ِ خویش را
    به استقبال و بدرقه در آغوش بفشاری !! ...
    آن قدر کوچک (!)
    که میان ِ دو استکان
    به دورترین نقطه ی زمین سفر کنی ُ
    چایت را داغ بنوشی !! ...
    می گویم: دنیا چقدر بزرگ است !! ...
    چقدر بزرگ (!)
    که حتی در اتاق ِ مطالعه ام
    هرچه بیشتر دنبالت می گردم
    بیشتر پیدایت نمی کنم ...

  • وقتی نردبان "عقل" را میگذاری تا
    به خدا برسی،
    خدا سر نردبان را می گیرد مبادا بیفتی!
    اما وقتی که "دل" را نردبان می کنی
    تا به او فقط کمی نزدیک شوی
    پای نردبان را آنقدر تکان می دهد تا هراسان،
    دلگیر و درهم و شکسته در آغوش او بیفتی..

  • هوا سرد است...

    تو مرا تنگ در آغوش می گیری.

    تنت را بو میکشم

    دستانت را می فشارم

    هوا سرد است ... دلم می لرزد

    اما

    گرمای قلبت را حس میکنم

    مست می شوم در ثانیه هایی که با عطر تنت نفس میکشم.

    همه عمر شراب شیراز خواهی ماند

    آنجا در آن دور دست ها

    خواهم نشست و بالاپوش بنفش را بخود می پیچم.

    همراه لای لای صندلی، زمان را ورق خواهم زد

    لبخند میزنم... لبخند می زنی برای همه‌ی گذشته ها

    سهم من... همه‌ی خاطرات تو شد برای همه عمر

  • دشت ها نام تو را می گویند

    کوه ها شعر مرا می خوانند

    کوه باید شد و ماند

    رود باید شد و رفت

    دشت باید شد و خواند

    در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟

    در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

    در من این شعله ی عصیان نیاز

    در تو دمسردی پاییز که چه؟

    حرف را باید زد

    درد را باید گفت.

    سخن از مهر من و جور تو نیست

    سخن از تو

    متلاشی شدن دوستی است

    و عبث بودن پندار سرورآور مهر

    آشنایی با شور؟

    و جدایی با درد؟

    و نشستن در بهت فراموشی

    یا غرق غرور؟

    سینه ام آینه ای ست

    با غباری از غم

    تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار

    آشیان تهی دست مرا

    مرغ دستان تو پر می سازند.

    آه مگذار، که دستان من

    آن اعتمادی که به دستان تو دارد

    به فراموشی ها بسپارد

    آه مگذار که مرغان سپید دستت

    دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

    من چه می گویم، آه!

    با تو اکنون چه فراموشی هاست

    با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی‌ها ست.

    ...

    "حمید مصدق"

    (گزیده ای از قصیده ی "آبی خاکستری سیاه")

  • و تو

    آن شعر محالی که هنوز

    با دو صد دلهره در حسرت آغاز توام

    چشم بگشای و مرا باز صدا کن

    " ای عشق"

    که من از لهجه ی چشمان تو

    شاعر بشوم

    و تو را سطر به سطر

    و تو را بیت به بیت

    و تو را عشق به عشق ...

    شاید این بار تو را پیش تو

    با مرگ خود آغاز کنم ...

    "حمید مصدق"

  • جای تو خالی ست!

    در تنهایی هایی که مرا

    تا عمیق ترین دره های بی قراری

    می کشانند

    جای تو خالی ست

    در سردترین شبهایی

    که لبخند های مهربانی را به تبعید می برند...

    جای تو خالی ست

    در دریغ نا مکرری

    که به پایان رسیدن را فریاد می کنند

    جای تو خالی ست

    در هر آن نا کجایی!

    که منم ...

    "حمید مصدق"

  • گاه می اندیشم
    خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
    آن زمان که خبر مرگ مرا
    از کسی می‌شنوی

    روی تو را کاشکی می‌دیدم.
    شانه بالازدنت را،
    -بی قید -
    و تکان دادن دستت که،
    - مهم نیست زیاد -
    و تکان دادن سر را که
    - عجیب! عاقبت مرد؟
    -افسوس!
    کاشکی میدیدم.
    من با خود می گویم
    چه کسی باور کرد
    جنگل جان مرا
    آتش عشق تو خاکستر کرد!؟

    "حمید مصدق"

  • وای، باران؛

    باران،

    شیشه پنجره را باران شست .

    از دل من اما،

    چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

    آسمان سربی رنگ،

    من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

    می پرد مرغ نگاهم تا دور،

    وای، باران،

    باران،

    پر مرغان نگاهم را شست .

    خواب رویای فراموشی‌هاست !

    خواب را دریابم،

    که در آن دولت خواموشی‌هاست .

    من شکوفایی گل‌های امیدم را در رویاها می بینم،

    و ندایی که به من می‌گوید :

    گر چه شب تاریک است

    دل قوی دار،

    سحر نزدیک است.

    دل من، در دل شب،

    خواب پروانه شدن می بیند .

    مهر در صبحدمان داس به دست

    آسمان‌ها آبی،

    پر مرغان صداقت آبی ست

    دیده در آینه صبح تو را می بیند .

    از گریبان تو صبح صادق،

    می گشاید پر و بال .

    تو گل سرخ منی

    تو گل یاسمنی

    تو چنان شبنم پاک سحری؟

    نه، از آن پاکتری .

    تو بهاری؟

    نه، بهاران از توست .

    از تو می گیرد وام،

    هر بهار این‌همه زیبایی را .

    هوس باغ و بهارانم نیست

    ای بهین باغ و بهارانم تو !

    "حمید مصدق"

  • در میان من و تو فاصله هاست

    گاه می اندیشم

    می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

    تو توانایی بخشش داری

    دست‌های تو توانایی آن را دارد

    که مرا زندگانی بخشد

    چشم‌های تو

    به من می بخشد شور عشق و مستی

    و تو چون مصرع شعری زیبا

    سطر برجسته ای از زندگی من هستی

    "حمید مصدق"

  • اما من و تو

    دور از هم می پوسیم

    غمم از وحشت پوسیدن نیست

    غمم از زیستن بی تو در این لحظه ی پُر دلهره است

    گفته بودند که "از دل برود یار چو از دیده برفت"

    سالها هست که از دیده ی من رفتی لیک

    دلم از مهر تو آکنده هنوز

    دفتر عمر مرا

    دست ایام ورق‌ها زده است

    زیر بار غم عشق

    قامتم خم شد و پشتم بشکست

    در خیالم اما

    همچنان روز نخست

    تویی آن قامت بالنده هنوز

    در قمار غم عشق

    دل من بردی و با دست تهی

    منم آن عاشق بازنده هنوز

    آتش عشق، پس از مرگ نگردد خاموش

    گر که گورم بشکافند عیان می بینند

    زیر خاکستر جسمم باقیست

    آتشی سرکش و سوزنده هنوز.

    "حمید مصدق"

  • کسی با سکوتش،

    مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد

    کسی با نگاهش،

    مرا تا درندشت دریای خون برد

    مرا باز گردان

    مرا ای به پایان رسانیده

    - آغاز گردان!

    "حمید مصدق"

  • من صبورم اما

    به خدا دست خودم نیست اگرمی رنجم

    یا اگر شادی زیبای تو را

    به غم غربت چشمان خودم می بندم

    من صبورم اما

    چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم

    و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ

    مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم

    من صبورم اما

    بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم

    بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب

    و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند

    من صبورم اما

    آه، این بغض گران

    صبر چه می داند چیست.

    "حمید مصدق"

  • کاش آن آینه ئی بودم من

    که به هر صبح تو را می دیدم

    می کشیدم همه اندام تو را در آغوش

    سرو اندام تو

    با آن همه پیچ

    آن همه تاب

    آنگه از باغ تنت می چیدم

    گل صد بوسه ی ناب.

    "حمید مصدق"

  • وقتی از قتل قناری گفتی

    دل پر ریخته ام وحشت کرد

    وقتی آواز درختان تبر خورده ی باغ

    در فضا می پیچید

    از تو می پرسیدم:

    «به کجا باید رفت؟»

    غمم از وحشت پوسیدن نیست

    غمم از غربت تنهایی هاست

    برگ بید است که با زمزمه جاری باد

    تن به وارستن از ورطه هستی می داد.

    یک نفر دارد فریاد زنان می گوید:

    «در قفس طوطی مرد

    و زبان سرخش

    سر سبزش را بر باد سپرد»

    من که روزی فریادم بی تشویش

    می توانست جهانی را آتش بزند

    در شب گیسوی تو

    گم شد از وحشت خویش.

    "حمید مصدق"

  • دلم برای کسی تنگ است

    که آفتاب صداقت را

    به میهمانی گلهای باغ می آورد

    و گیسوان بلندش را

    به بادها می داد

    و دستهای سپیدش را

    به آب می بخشید

    دلم برای کسی تنگ است

    که چشمهای قشنگش را

    به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

    و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند

    دلم برای کسی تنگ است

    که همچو کودک معصومی

    دلش برای دلم می سوخت

    و مهربانی را

    - نثار من می کرد

    دلم برای کسی تنگ است

    که تا شمال ترین شمال

    و در جنوب ترین جنوب

    همیشه در همه جا

    - آه با که بتوان گفت

    که بود با من و

    - پیوسته نیز بی من بود

    و کار من ز فراقش فغان و شیون بود

    کسی که بی من ماند

    کسی که بی من نیست

    کسی ...

    -دگر کافی ست

    "حمید مصدق"

  • ای مهربانتر از من

    با من

    در دستهای تو

    آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟

    کز من دریغ کردی

    تنها

    تویی

    مثل پرنده های بهاری در آفتاب

    مثل زلال قطره باران صبحدم

    مثل نسیم سرد سحر

    مثل سحر آب

    آواز مهربانی تو با من

    در کوچه باغهای محبت

    مثل شکوفه های سپید سیب

    ایثار سادگی است

    افسوس آیا چه کس تو را

    از مهربان شدن با من

    مایوس می کند؟

    "حمید مصدق"

  • خواب رویای فراموشی هاست !

    خواب را دریابم ،

    که در آن دولت ِ خاموشی هاست

    با تو در خواب مرا

    لذت ِ ناب ِ هم آغوشی هاست

    من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،

    و ندایی که به من می گوید :

    « گر چه شب تاریک است

    دل قوی دار

    سحر نزدیک است»

    "حمید مصدق"

  • ای مهربان من
    من دوست دارمت
    چون سبزه های دشت، چون برگ سبز درختان نارون
    معیارهای تازه ی زیبایی
    با قامت بلند تو سنجیده می شود.
    زیبایی عجیب تو معیار تازه ای ست،
    با غربت غریب فراوانش مانند شعر من
    ای شعر بی قرین!
    ـ و این تفاخر از سر شوخی ست ـ
    نازنین...

    "حمید مصدق"

  • هرچه هست،

    جز تقدیری که مَنَش می شناسم، نیست!

    دست هایم را برای دست های تو آفریده اند

    لبانم را برای یادآوری بوسه، به وقت آرامش.

    هی بانو!

    سادگی، آوازی نیست که

    در ازدحام این زندگان زمزمه اش کنیم.

    هرچه بود،

    جز تقدیری که تو را بازت به من می شناسد،

    نشانی نیست!

    رخسار باکره در پیاله آب، وسوسه لبریز آفرینه نور،

    و من که آموخته ام تا چون ماه را

    در سایه سار پسین نظاره کنم.

    هی بانو...!

    "سید علی صالحی"

  • اگرچه گفته‌اند

    دهان تو را دوباره خواهیم بست

    اما نگرانِ سکوتِ من نباش،

    چشم‌های دلواپسِ من

    باز با تو سخن خواهند گفت.

    اگرچه خواسته‌اند

    چشم‌های مرا دوباره ببندند

    اما نگرانِ ندیدنِ دنیا نیستم

    دست‌های خستهٔ من

    باز با تو سخن خواهند گفت.

    اگرچه آمده‌اند

    دست‌های بستهٔ مرا خسته کرده‌اند

    اما نگرانِ سر زدنِ سپیده‌دم نباش

    نَفَس‌های روشنِ من

    باز با تو سخن خواهند گفت.

    اگرچه

    گفته

    خواسته

    و آمده‌اند مرا برای همیشه

    با خود بُرده‌اند

    اما نگرانِ من نباش

    غیاب من

    تا اَبَد

    با تو

    سخن خواهد گفت.

    “سید علی صالحی"

  • من چه زود می‌میرم

    از شنیدنِ یک لبخند!

    آگاه است او

    از او که مثلِ من است.

    از آلودگی به دور، از تاریکی به دور، از توطئه به دور!

    چشم‌ها را یک لحظه ببند

    از کلماتِ ساده‌ی عجیب و ارزانِ خودمان بخواه!

    آرزو کن!

    آرزو کن آن اتفاقِ قشنگ رُخ بدهد

    رویا ببارد

    دختران برقصند

    قند باشد

    بوسه باشد

    خدا بخندد به خاطرِ ما!

    ما که کاری نکرده‌ایم.

    "سید علی صالحی"

  • آمده از جایی دور،
    اما زاده زمین ام.
    امانت دار آب و گیاه،
    آورنده آرامش و
    اعتبار امیدم.

    من به نام اهل زمین است
    که زنده ام.

    زمین
    با سنگ ها و سایه هایش،
    من
    با واژه ها و ترانه هایم،
    هر دو
    زیستن در باران را
    از نخستین لذت بوسه آموخته ایم.

    زمین
    در تعلق خاطر من و
    من در تعلق خاطر تو
    کامل ام.
    ما
    همه
    اگرچه زاده سرزمین تخیل و ترانه ایم،
    اما سرانجام
    به آغوش و بوسه های مگوی باز خواهیم گشت.

    "سیدعلی صالحی"

  • من از راهی دور

    برای خواندنِ خواب های تو آمده ام،

    من از راهی دور

    برای گفتن از گریه های خویش.

    ... راهی نیست،

    در دست افشانیِ حروف

    باید به مراسمِ آسانِ اسمِ تو برگردم،

    من به شنیدنِ اسمِ تو عادت دارم.

    من

    مشقِ نانوشته ام به دستِ نی،

    خواندن از خوابِ تو آموخته ام به راه.

    من

    بارانِ بریده ام به وقتِ دی،

    گفتن از گریه های تو آموخته ام به راه.

    به من بگو

    در این برهوتِ بی خواب و طی،

    مگر من چه کرده ام

    که شاعرتر از اندوهِ آدمی ام آفریده اند؟...!

    "سیدعلی صالحی"

  • دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می‌کنم

    صبوری می‌کنم تا تمام کلمات عاقل شوند

    صبوری می‌کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود

    صبوری می‌کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه،‌ تا سراغِ همسایه ...

    صبوری می‌کنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...

    تا مرگ، خسته از دق‌البابِ نوبتم

    آهسته زیر لب ... چیزی، حرفی، سخنی بگوید

    مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت!

    ...

    تا تو دوباره بازآیی

    من هم دوباره عاشق خواهم شد!

    "سیدعلی صالحی"

  • من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام ری‌را
    میان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود

    که راه را بی‌دلیلِ راه جسته بودیم

    بی‌راه و بی‌شمال

    بی‌راه و بی‌جنوب

    بی‌راه و بی‌رویا.

    من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام

    اسامی آسان کسانم را

    نامم را، دریا و رنگ روسری تو را، ری‌را!

    دیگر چیزی به ذهنم نمی‌رسد

    حتی همان چند چراغ دور

    که در خواب مسافرانْ مرده بودند!

    ...

    من راهِ خانه‌ام را گم کرده‌ام ری را،

    شما، بانو که آشنای همه‌ی آوازهای روزگار منید

    آیا آرزوهای مرا در خواب نی‌لبکی شکسته ندیدید؟

    می‌گویند در کوی شما

    هر کودکی که در آن دمیده، از سنگ،‌ ناله و

    از ستاره، هق‌هقِ گریه شنیده است.

    چه حوصله‌ئی ری‌را!

    بگو رهایم کنند،‌

    بگو راه خانه‌ام را به یاد خواهم آورد

    می‌خواهم به جایی دور خیره شوم

    می‌خواهم سیگاری بگیرانم

    می‌خواهم یک‌لحظه به این لحظه بیندیشم ...!

    - آیا میان آن همه اتفاق

    من از سرِ اتفاق زنده‌ام هنوز!

    "سیدعلی صالحی"

  • اشتباه می‌کنند بعضی‌ها

    که اشتباه نمی‌کنند!

    باید راه افتاد،

    مثل رودها که بعضی به دریا می‌رسند

    بعضی هم به دریا نمی‌رسند.

    رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد!

    "سیدعلی صالحی"

  • دیدم، خودم دیدم، پروانه قشنگی هی در گلوی من میرقصید.
    من داشتم برای یک ستاره ترانه می خواندم.
    دیدم، خودم دیدم، یک قناری قشنگ، از آن همه آواز، تنها حنجره ترا نشانم می داد.
    زندگی چقدر زیباست "ری را"!*
    دیروز نامه عزیزی از شیراز آمد
    نامه اش، زبان شقایق بود.
    انگاری هرواژه، باورکن! هر واژه به واژه دیگر عاشق بود.
    عجیب است، من شبکور،
    جهان را چه قشنگ می بینم.

    "سیدعلی صالحی"

  • چه بوی خوشی می‌وزد از سمت آسمان
    پَرپر هزار و یکی گنجشک بهارزا
    بر شاخسار بلوطی که بالانشین است

    و باز پناه جُستن پوپکی
    پیاله‌ی آبی ...

    ...
    دارد از پشت نی‌زار این دامنه
    صدای کسی می‌آید
    کسی دارد مرا به اسم کوچک خودم می‌خواند
    آشناست این هوای سفر
    آشناست این آواز آدمی
    آشناست این وزیدن باد
    خنکای هوا
    عطر برهنه‌ی بید ...

    ...
    سوسن‌ها، سنجدها، باران‌های بی‌سبب
    و پرندگانِ سحرخیز دره‌ی انار
    که خوشه‌های شبِ رفته را
    به نور بوسه می‌چیدند
    و من چقدر بوسه بدهکارم

    به این همه رود، راه، آدمی...!

    "سیدعلی صالحی"

    از مجموعه: دعای زنی در راه که تنها می‌رفت

    متن کامل شعر در وبسایت رسمی سیدعلی صالحی

  • چه خلوت خوشی دارد این گوشه‌ی قشنگ!
    باد از عطر علف، بی‌هوش
    هوا از عیش آسمان،‌ آبی
    و ذهن روشن هیزم
    که گرمِ گرم ... از خیال جنگل افرا و صنوبر است.
    ...
    چه بوی خوشی می‌آید از حواشی این پونه‌زار!
    باید آنجا
    آن دوردستِ کمی مانده به رود
    باران باشد،
    یک جاده‌ی خیس نقره‌پوش آنجا
    پیچیده‌ی نم و نی
    پر از نقش پای پرنده و آهوست
    آنجا بادهای از شمال آمده
    دارند رمه‌های سراسیمه‌ی مه را
    به جانب دره‌های پنج و نیم غروب می‌برند!
    ...
    و من که بدم می‌آید
    این لحظه فقط شاعر باشم
    دوستان دورِ جنگل صنوبر و افرا ... دیر کرده‌اند،
    چوبدست پیرمرد را برمی‌دارم
    راه می‌افتم ...

    "سیدعلی صالحی"

  • هنوز بوی پیراهن تو
    با طعم خیسِ همان فتیر نازکِ برشته با من است.

    ...

    جز ما کسی خبر نداشت
    که در خانه با خواهش باران و بوسه چه می‌کنیم
    ما در خفای پرده حتی
    از احتمال دیدن حضرت آینه هم سخن می‌گفتیم
    حالمان خوش بود
    چراغ‌های دوردستِ دره‌ی دربند
    علامت روشن زندگانی از آوازهای محرمانه بود
    و ما خوب می‌دانستیم
    به خاطر آن بهاری که قول قناری و نرگس است
    باید به هر حوصله با زمستان زمهریر مدارا کنیم.

    "سیدعلی صالحی"

  • در برابر این همه ستاره‌ی عریان
    این همه باران بى سوال،

    یا چند آسمان بلند وُ

    چند ترانه از خواب کودکى،

    تو حاضرى باز آوازى از همان پسینِ پُر بوسه بخوانى!؟

    من دلم گرفته، خوابم خراب

    گهواره ام شکسته است،

    حالا چه وقت گفتن از پرنده، از قفس،

    از قفس هاى در بسته است!؟

    پس بیا به خاطر یک گل سرخ،

    یک لحظه‌ی درست،

    یک یادِ ساده از همان سالِ بوسه ها،

    برویم بالاى بالاى آسمان،

    پشت پیراهنِ بى الفباى نور،

    دست بر پرده خاطراتى از ماه دلنشین بپرسیم:

    تو حاضرى باز آوازى از همان شب پر گریه بخوانى!؟

    ماه هم دلش گرفته، خوابش خراب،

    گهواره اش شکسته است.

    دیگر چه وقت گفتن از رودِ گریه وُ

    آن راز سر بسته است؟!

    "سیدعلى صالحى"

  • راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است
    خدا را چه دیده‌ای ری‌را!
    شاید آنقدر بارانِ بنفشه بارید
    که قلیلی شاعر از پی گل نی
    آمدند، رفتند دنبال چراغ و آینه
    شمعدانی، عسل، حلقه‌ی نقره و قرآن کریم.
    ...

    سرانجام باورت می‌کنند
    باید این کوچه‌نشینانِ ساده بدانند
    که جرم باد ... ربودن بافه‌های رویا نبوده است.

    گریه نکن ری‌را
    راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است.
    دوباره اردی‌بهشت به دیدنت می‌آیم.

    "سیدعلی صالحی"

  • کسی از غیبتِ پنهانِ ستاره به دریا نمی‌رسد

    ما سکوتِ سختِ‌ این همه راه را
    به دندان شکسته‌ایم

    پس تو ... تنفسِ ناتمامِ من
    کی، کی پروانه خواهی شد؟

    "سیدعلی صالحی"

    برگرفته از مجموعه های

    "چیدن محبوبه‌های شب" و "آسمانی ها"

  • اگر سکوت

    این گستره‌ی بی‌ستاره

    مجالی دهد

    می‌خواهم بگویم سلام

    اگر دلواپسی

    آن همه ترانه‌ی بی‌تعبیر

    مهلتی دهد

    می‌خواهم از بی‌پناهی پروانه

    برایت بگویم

    از کوچه‌های بی‌چراغ

    از این حصار

    از این ترانه‌ی تار

    مدتی بود

    که دست و دلم

    به تدارک ترانه نمی‌رفت

    کم‌کم این حکایت دیده و دل

    که ورد زبان کوچه‌نشینان است

    باورم شده بود

    باورم شده بود

    که دیگر صدای تو را

    در سکوت تنهایی نخواهم شنید

    راستی در این هفته‌های بی‌ترانه

    کجا بودی؟

    کجا بودی که صدای من

    و این دفتر سفید

    به گوشت نمی‌رسید؟

    آخر این رسم و روال رفاقت است؟

    که در نیمه راه رویا رهایم کنی؟

    می‌دانم

    تمام اهالی این حوالی

    گهگاه عاشق می شوند

    اما شمار آنهایی

    که عاشق می‌مانند

    از انگشتان دستم بیشتر نیست

    یکی‌شان همان شاعری

    که گمان می‌کرد

    در دوردست دریا امیدی نیست

    می‌ترسیدم خدای نکرده

    آنقدر در غربت گریه‌هایم بمانی

    تا از سکوی سرودن تصویرت

    سقوط کنم...

    "سید علی صالحی"

  • من
    تو را لمس کرده ام
    من که متبرک ام کرده اند از ترانه های شیراز
    من که تمامی این سال ها
    یکی لحظه حتی
    خواب به راهم نبرده است

    من دست برداشته و
    پا بریده توام
    تو ماه ابرینه پوش
    من دست خط شفای سروش
    ...

    من در غیاب تو
    با سنگ سخن گفته ام
    من در غیاب تو
    با صبح، با ستاره، با سلیمان سخن گفته ام
    من در غیاب تو
    زخم های بی شمار شب ایوب را شسته ام
    من در غیاب تو
    کلمات سربریده بسیاری را شفا داده ام
    هنوز هم در غیاب تو
    نماز ملائک قضا می شود
    کبوتر از آرایش آسمان می ترسد
    پروانه از روشنایی گل سرخ هراسان است

    بگو کجا رفته ای
    که بعد از تو
    دیگر هیچ پیامبری از بیعت ستاره با نور
    سخن نگفت.

    "سید علی صالحی"

  • من با توام
    می خواهم آغشته عطر تو زندگی کنم
    این رد عطر توست
    که از حیرت بادهای شمالی
    شب را به بوی بابونگی برده است
    تو کیستی که تاک تشنه
    از طعم تو
    به تبریک "مِی" آمده است .

    "سید علی صالحی"

  • گاهی آنقدر بدم می آید
    که حس می کنم باید رفت
    باید از این جماعت پُرگو گریخت
    واقعا می گویم
    گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
    حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،
    از این جهانِ بی جهت که میا، که مگو، که مپرس!
    گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
    گوشه ی دوری گمنام
    حوالی جایی بی اسم،
    بعد بی هیچ گذشته ای
    به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می کنم.
    بعد بی هیچ امروزی
    به یاد نیاورم که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست.
    گاهی واقعا خیال می کنم
    روی دست خدا مانده ام
    خسته اش کرده ام.
    راهی نیست
    باید چمدانم را ببندم
    راه بیفتم... بروم.
    و می روم
    اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
    کجا...؟!
    کجا را دارم، کجا بروم؟

    "سید علی صالحی"

  • ﺧﺴﺘﻪ،

    ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻩ،

    ﺑﯽ ﺷﮑﯿﺐ..

    ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ

    ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ

    ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ

    ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﺪﺍﺭﺍ ﮐﻦ!

    ﺑﻌﺪﻫﺎ..

    ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ...

    "ﺳﯿﺪ ﻋﻠﯽ ﺻﺎﻟﺤﯽ"

  • چه بوی خوشی می‌دهد این جامه‌ی قدیمی
    این پیراهن بنفش
    این همه پروانه‌ی قشنگ در قابِ نامه‌ها،
    این چند حبه‌ی قند در کنج روسری
    قاب عکسی کهنه
    بر رَف گِل‌اندود بی‌آینه،
    و جستجوی خط و خبری خاموش
    در ورق‌پاره‌های بی‌نشان
    که گمان کرده بودم باد آن همه را با خود برده است.

    دیدی! دیدی شبی در حرف و حدیث مبهم بی‌فردا گمَت کردم
    دیدی در آن دقایق دیر باورِ پر گریه گمت کردم
    دیدی آب آمد و از سر دریا گذشت و تو نیامدی!

    آخرین روزِ خسته،
    همان خداحافظِ آخرین، یادت هست!؟
    سکه‌ی کوچکی در کف پیاله با آب گفتگو می‌کرد،
    پسین جمعه‌ی مردمان بی‌فردا بود،
    و بعد، صحبت سایه بود، سایه و لبخندِ این و آن.
    تمام اهالیِ اطراف ما
    مشغول فالِ سکه و سهمِ پیاله‌ی خود بودند،
    که تو ناگهان چیزی گفتی
    گفتی انگار همان بهتر که راز ما
    در پچپچ محرمانه‌ی روزگار ... ناپیدا!
    گفتی انگار حرف ما بسیار و
    وقت ما اندک و
    آسمان هم بارانی‌ست ...

    راستی هیچ می‌دانی من در غیبت پر سوال تو
    چقدر ترانه سرودم
    چقدر ستاره نشاندم
    چقدر نامه نوشتم که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید؟!
    رسید، اما وقتی
    که دیگر هیچ کسی در خاموشیِ خانه
    خواب بازآمدن مسافرِ خویش را نمی‌دید.

    در غیبت پر سوال تو
    آشنایان آن همه روزگارِ یگانه حتی
    هرگز روشناییِ خاطرات تُرا بیاد نیاوردند.
    در غیبت پر سوال تو آن انار خجسته بر بال حوض ما خشکید.
    در غیبت پُر سوال تو عقربه‌های شَنگِ بی‌بازگشتِ هیچ ساعتی

    به ساعت شش و هفتِ پسینِ پنج‌شنبه نرسید.
    حالا که آمدی، آمدی ری‌را!
    پس این همه حرفِ نامنتظر از رفتن بی‌مجال چرا؟!

    راستی این همان پیراهن بنفش پر از پروانه‌ی آن سالها نیست؟
    مگر همین نشانی تو از راه دور دریا نبود،
    پس چطور در ازدحام دلهره، ناگهان گمت کردم
    پس چطور در حرف و حدیثِ مبهمِ بی‌فردا گمت کردم؟
    مگر ما کجای این بادیه‌ی بی‌نشان به دنیا آمده‌ایم ری‌را!

    ما هم زیر همین آسمان صبور
    مردمان را دوست می‌داریم.

    حالا بیا به بهانه‌ای
    تمام شبِ مغموم گریه را
    از آوازِ نور و تبسمِ ستاره روشن کنیم
    من به تو از خواب‌های آینه اطمینان داده‌ام ری‌را!

    سرانجام یکی از همین روزها
    تمام قاصدک‌های خیسِ پژمرده از خوابِ خارزار
    به جانب بی‌بندِ آفتاب و آسمان بر می‌گردند.

    "سید علی صالحی" / نشانی سوم

  • می ‌خواستم چشم ‌های تو را ببوسم
    تو نبودی، باران بود
    رو به آسمان بلند پر گفت ‌و گو گفتم:
    تو ندیدیش؟!

    و چیزی، صدایی
    صدایی شبیه صدای آدمی آمد
    گفت: نامش را بگو تا جست‌ و جو کنیم

    نفهمیدم چه شد که باز
    یک هو و بی ‌هوا، هوای تو کردم
    دیدم دارد ترانه ‌ای به یادم می ‌آید

    گفتم: شوخی کردم به خدا
    می‌ خواستم صورتم از لمس لذیذ باران
    فقط خیس گریه شود
    ورنه کدام چشم
    کدام بوسه
    کدام گفت ‌و گو؟!
    من هرگز هیچ میلی
    به پنهان کردن کلمات بی ‌رویا نداشته‌ ام !

    "سید علی صالحی"

  • چرا به یاد نمی آورم؟! من آدمی را دوست می داشتم.
    ستاره و ارغوان را دوست می داشتم.
    شکوفه و سیگار و خیابان را دوست می داشتم.
    گردهمائی گمان های کودکانه را دوست می داشتم.
    نامه ها ، ترانه ها وغروب های هر پنجشنبه را دوست می داشتم.
    آواز و انار و آهو را دوست می داشتم.
    من نمی دانم، من همه چی را دوست می داشتم …

    چرا به یاد نمی آورم؟! گفتم از کنار پنجره،
    از روبروی آن کلاغ که بر آنتن بامی کهنه می لرزد،
    از روبروی تماشای ماه، از کنار تفکری تشنه، کنار می آیم.
    گفتم کنار می آیم، اما نه با هر کسی،
    اما کنار ترا دوست می دارم،
    اما دوست داشتن را … دوست می دارم.

    چرا به یاد نمی آورم؟ جنبش خاموش خواب های ماه،
    توهم دیدار کسی در انتهای جهان،
    تعبیر غزلی از حوالی حافظ،
    و سؤالی ساده از کودکی یتیم، گویا اواسط زمستان بود،
    که من راه خانه ای را گم کردم.
    من از شمارش پله ها هنوز می ترسم.

    "سیدعلی صالحی"

  • وقتی یک جوری
    یک جورِ خیلی سخت، خیلی ساده می‌فهمی
    حالا آن سوی این دیوارهای بلند
    یک جایی هست
    که حال و احوالِ آسانِ مردم را می‌شود شنید،
    یا می‌شود یک طوری از همین بادِ بی‌خبر حتی
    عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهمید،
    تو دلت می‌خواهد یک نخِ سیگار
    کمی حوصله، یا کتابی ...
    لااقل نوکِ مدادی شکسته بود
    تا کاری، کلمه‌ای، مرورِ خاطره‌ای شاید!

    کاش از پشتِ این دریچه‌ی بسته
    دستِ کم صدای کسی از کوچه می‌آمد
    می‌آمد و می‌پرسید
    چرا دلت پُر و دستت خالی وُ
    سیگارِ آخرت ... خاموش است؟

    و تو فقط نگاهش می‌کردی
    بعد لای همان کتابِ کهنه
    یک جمله‌ی سختِ ساده می‌جُستی
    و درست رو به شبِ تشنه می‌نوشتی: آب!
    می‌نوشتی کاش دستی می‌آمد وُ
    این دیوارهای خسته را هُل می‌داد
    می‌رفتند آن طرفِ‌ این قفل کهنه و اصلا
    رفتن ... که استخاره نداشت!

    حالا هی قدم بزن
    قدم به قدم
    به قدرِ همین مزارِ بی‌نام و سنگ،
    سنگ بر سنگِ خاطره بگذار
    تا ببینیم این بادِ بی‌خبر
    کی باز با خود و این خوابِ خسته،
    عطر تازه‌ی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!

    راستی حالا
    دلت برای دیدنِ یک نم‌نمِ باران،
    چند چشمه، چند رود و چند دریا گریه دارد!؟

    حوصله کن بلبلِ غمدیده‌ی بی‌باغ و آسمان
    سرانجام این کلیدِ زنگ‌زده نیز
    شبی به یاد می‌آورد
    که پشتِ این قفلِ بَد قولِ خسته هم
    دری هست، دیواری هست
    به خدا ... دریایی هست!

    "سید علی صالحی "

  • گاه یاد همان چند ستاره‌ی دور که می‌افتم
    می‌آیم نزدیک شما
    برخاستنِ دوباره‌ی باران را تمرین می‌کنم
    اما باد می‌آید
    و من گاهی اوقات حتی
    بدترین آدم‌ها را هم دوست می‌دارم.
    دیگر کسی از من سراغ آن سالهای یقین و یگانگی را نمی‌گیرد
    سرم را کنار همسرم می‌گذارم و می‌میرم
    در انجماد این دیوارها
    دیگر یادآورد هیچ آسمانی میسر نیست.

    "سید علی صالحی"

  • آسمان از شمارش ستارگان ساده‌اش به خواب می‌رود

    آلوی وحشی از شمارش رگ‌برگهای بی‌رازش به خواب می‌رود
    دریا از شمارش موج و مَدِ خویش به خواب می‌رود
    کوه از شمارش رویاهای بلوط‌بنان به خواب می‌رود
    شهر از شمارش اهل خواب، به خواب می‌رود
    خانه از نازکایِ نبض سکوت خویش، به خواب می‌رود
    و من از شمارش این همه هنوز
    در بازی سرانگشتان خویش بیدارم
    پس کی صبح خواهد شد؟

    "سید علی صالحی"

  • تو که می‌دانی، همه ندانند، لااقل تو که می‌دانی!

    من می‌توانم از طنین یکی ترانه‌ی ساده

    گریه بچینم.

    من شاعرترینم!

    تو که می‌دانی، همه ندانند، لااقل تو که می‌دانی!

    من می‌توانم از اندامِ استعاره، حتی

    پیراهنی برای

    بابونه و ارغنون بدوزم.

    من شاعرترینم!

    تو که می‌دانی، همه ندانند، لااقل تو که می‌دانی!

    من می‌توانم از آوایِ مبهم واژه

    سطوری از دفاتر دریا بیاورم.

    من شاعرترینم.

    اما همه نمی‌دانند!

    اما زبانِ ستاره، همین گفتگوی کوچه و آدمی‌ست.

    اما زبان ساده‌ی ما، همین تکلم یقین و یگانگی‌ست.

    مگر زلالی آب از برهنگی باران نیست؟

    تو که می‌دانی! بیا کمی شبیه باران باشیم.

    "سید علی صالحی"

  • برای چیدن گل سرخ، نه ارّه بیاور، نه تبر!
    سرانگشتِ ساده‌ی همان ستاره بی‌آسمانم ... بس،
    تا هر بهار به بدرقه‌ی فروردین،
    هزار پاییز پریشان را گریه کنم.

    - هم از این‌روست که خویشتن را دوست می‌دارم.

    برای کُشتن من، نه کوه و نه واژه،
    اشاره‌ی خاموش نگاهی نابهنگامم ... بس.
    تا معنی از گل سرخ بگیرم و شاعر شوم.
    - هم از این روست که ترا دوست می‌دارم.

    برای مُرده‌ی من، نه اندوهِ آسمان و نه گور زمین،
    تنها کابوس بی‌بوسهْ‌رفتنِ مرا از گفتگوی گهواره بگیر.
    من پنجه‌ی پندار بر دیدگان دریا کشیده‌آم
    پس شکوفه‌کن ای ناروَن، ‌ای چراغ، ای واژه!
    اینجا پروانه و پری به رویا‌ی مزمور ماه،
    دریچه‌ای برای دل من آورده‌اند.

    - هم از این روست که جهان را دوست می‌دارم.

    "سید علی صالحی"

  • همه می دانند
    من سال‌هاست چشم به راه کسی
    سرم به کار کلمات خودم گرم است
    تو را به اسم آب،
    تو را به روح روشن دریا،
    به دیدنم بیا،
    مقابلم بنشین
    بگذار آفتاب از کنار چشم‌های کهن‌سال من بگذرد
    من به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم
    من از اینهمه نگفتن بی تو خسته‌ام
    خرابم
    ویرانم
    واژه برایم بیاور بی انصاف

    ...

    "سید علی صالحی"

  • وقتی که تو نیستی

    من حُزن هزار آسمانِ بی اردیبهشت را

    گریه می کنم

    فنجانی قهوه در سایه های پسین،

    عاشق شدن در دی ماه

    مردن به وقتِ شهریور

    وقتی که تو نیستی

    هزار کودک گمشده در نهان من

    لای لای مادرانه تو را می طلبند.

    ...

    "سید علی صالحی"

  • آه که چقدر سرانگشت خسته بر بخار این شیشه کشیدم
    چقدر کوچه را تا باور آسمان و کبوتر
    تا خواب سر شاخه در شوق نور
    تا صحبت پسین و پروانه پائیدم و تو نیامدی!
    باز عابران، همان عابران خسته ی همیشگی بودند
    باز خانه، همان خانه و کوچه، همان کوچه و شهر همان شهر ساکت سالیان!...
    من اما از همان اول باران بی قرار می دانستم
    دیدار دوباره ما میسر است...!
    مرا نان و آبی، علاقه عریانی، ترانه خردی، توشه قناعتی بس بود
    تا برای همیشه با اندکی شادمانی و شبی از خواب تو سر کنم.

    "سید علی صالحی"

پیمایش به بالا