بهترین و زیباترین اشعار کوتاه فارسی و ترجمه شده را اینجا بخوانید
درست است
که بعضی وقتها هنوز
دستم به دامن ماه و
سرشاخههای روشن ستاره میرسد،
یا گاهی خیال میکنم
اهل همین هوای بوسه و لبخند آینهام،
اما یادم نمیرود
چطور از شکستن آن همه بغض بیسوال
به نمنم همین گریههای گلوگیر رسیدهام.
...
من خوب میدانم
که چه وقت
میتوان از سرشاخههای روشنِ ستاره بالا رفت
به باغهای همآغوش آینه رسید
و از طعم عجیب میوهی توبا... ترانه چید،
شاید به همین دلیل است که ماه
بیجهت به خواب هر کسی از این کوچه نمیآید.
میگویند ستارهای که گاه
بالای بام خانهی ما میآید
روح غمگین همان قاصدکیست
که شبی از ترس باد
پشت به جنوب و رو به جایی دور
گذاشت و رفت و دیگر
به خواب هیچ بوتهای باز نیامد!
...
"سید علی صالحی"
غادة السَّمّان
بهخاطر تو
زبانِ سکوت را آموختم
تا از تو گلایه نکنم ..
و با تلخی نگویمت
که تو
تنهایم گذاشتی
غادة السَّمّان
به من بیاموز
چگونه عطر به گل سرخش باز میگردد
تا من به تو بازگردم
مادر!...
به من بیاموز
چگونه خاکستر، دوباره اخگر میشود
و رودخانه، سرچشمه
و آذرخشها، ابر
و چگونه برگهای پاییز دوباره به شاخهها
باز میگردد
تا من به تو بازگردم مادر!...
غادة السَّمّان
در قهوه خانه ی ساحلی می نشینم
و به کشتی هایی خیره می شوم
که در بی نهایت زاده می شوند
و تو را می بینم که
از قاره ی روبرو می آیی
و بر روی آب , شتابان
گام برمی داری
تا با من قهوه بنوشی
همچنان که عادت ما بود
پیش از آن که بمیری.
چیزی میان ما دگرگون نشده است
اما من بر آن شده ام تا
دیدار پنهانی مان را حفظ کنم
هر چند که مردمان پیرامون من
می پندارند
آن که بمیرد
دیگر باز نمی گردد!
مرام المصری
چسبيدهام به تو
بسان انسان
به گناهَش
هرگز
ترکت نمیکنم
سابیرهاکا
از من نخواه که دوستت نداشته باشم
عشق اگر بمیرد
زندگی بال هایش را می گشاید
و می پرد
چنان پرنده ای که ناگهان بهراسد
نزار قبانی
عهد بستی
آنچه بین ماست ابدیست
یادم رفت که بپرسم آیا
عشق را می گویی
یا رنج را...؟
نزار قبانی
معلم نیستم ،
تا عشق را به تو بیاموزم!
ماهیان برای شنا کردن
نیازی به آموزش ندارند!
پرندگان نیز ،
برای پرواز...
واهه آرمن
خنده دار است، نه ؟
در آن بازی
زمین می خوردیم و
زخمی می شدیم
در این بازی
زخمی می شویم و
زمین می خوریم
عباس کیارستمی
امروز را در خانه می مانم
و در به روی کس نمی گشایم،
اما بی در و پیکر است خانه ی ذهنم،
می آیند و می روند
دوستان ناموافق و
آشنایان ناسازگار...
عباس کیارستمی
دوستانم
می رنجانندم مدام
از دشمنان
چیزی در خاطرم نیست.
عباس کیارستمی
گل های صحرایی را
نه کس بویید
نه کس چید
نه کس فروخت
نه کس خرید.
عباس کیارستمی
بسیاری ، عاشق
بسیاری ، معشوق
عاشق و معشوق ،
انگشت شماری.
جمال ثریا
حقیقت این بود؛
هر آنقدر که توانستیم
کسی را خوشحال کردیم،
به همان اندازه هم تنها ماندیم . . .
جمال ثریا
دنبال مقصر می گردی؟
راه دوری نرو
غیر از خودت کسی تقصیری نداشت!
او فقط به تو کمی امید داد
تو در مقابل
همه چیزت را . . .
جمال ثریا
دلش می خواست نباشد
چمدانش را بست
تمام شهر را با خود برد
جمال ثریا
من را دوست بدار ...
به سان ِ
گذر از یک سمت خیابان
به سمتی دیگر !
اول به من نگاه کن ،
بعد به من نگاه کن ،
بعد ...
باز هم مرا نگاه کن !!
جمال ثریا
مادرم را همان دوران کودکی
از دست دادهام
به هر زنی که از راه رسید, خواهم گفت
اول مرا ببوس
بعد به دنیا بیاور
گروس عبدالملکیان
پرندگانم را آزاد کردم
زیرا فهمیدم
نداشتن
تنها راه از دست ندادن است
گروس عبدالملکیان
بر فرو رفتگی های این سنگ
دست بکش
و قرن ها
عبور رودخانه را حس کن!
سنگ ها
سخت عاشق می شوند
اما فراموش نمی کنند...
گروس عبدالملکیان
تنهاتر از آنم
كه واقعيت داشته باشم
به خيابان مي روم
و ساعت ها در خودم قدم مي زنم
از تو
تنها خاطره اي مانده است
كه امشب
چون اسبي زينَش مي كنم
بر آن مي تازم وُ
از استخوان هايم بيرون مي زنم
اسبي
كه ردِ سُم هايش بر دشت
سطري ست
كه در دوردست ، شعر مي شود.
گروس عبدالملکیان
تو
غافلگیریِ رگبار بودی
و من
مردی که چتر به همراه نداشت.
گروس عبدالملکیان
مهم نيست خانهات کجا باشد
برای يافتنت کافی است
چشمهايم را ببندم
خلاصه بگويم حالا...
عشق پيچکی است که
ديوار نمیشناسد
گروس عبدالملکیان
من مه ام
که گاه به زمین دل می بندم و
گاهی به آسمان،
و در میانه این شک
آرام آرام پراکنده می شوم . . .
گروس عبدالملکیان
و
شلیک هر گلوله خشمیست
که از تفنگ کم میشود
سینهام را آماده کردهام
تا تو مهربانتر شوی.
گروس عبدالملکیان
ما
كاشفان كوچه هاي بن بستيم
حرف هاي خسته اي داريم
اين بار
پيامبري بفرست
كه تنها گوش كند
گروس عبدالملکیان
مگرچند بار بدنيا آمده ايم
كه اين همه مي ميريم؟
چند اسكناس مچاله
چند نخ شكسته ي سيگار
آه،بليط يك طرفه!
چيزي غمگين تر از تو
درجيب هاي دنيا پيدا نكرده ام
گروس عبدالملکیان
موسيقي عجيبي ست مرگ
بلند مي شوي
وچنان آرام ونرم مي رقصي
كه ديگرهيچ كس
تورا نمي بيند
گروس عبدالملکیان
بازي را عوض ميكني
و خود را از طنابي مي آويزي
كه سال ها پيش
بر آن تاب خورده اي
گروس عبدالملکیان
دستانِ من نمیتوانند
نه؛ نمیتوانند
هرگز این سیب را
عادلانه قسمت کنند!
تو
به سهم خود فکر میکنی
من
به سهم تو...
گروس عبدالملکیان
درخت که می شوم
تو پائیزی !
کشتی که می شوم
تو بی نهایت طوفانها !
تفنگت را بردار
و راحت حرفت را بزن !
بیژن جلالی
هر روز
اندکي مردن
و گاه بسيار مردن
براي اينکه
زنده باشيم
بیژن جلالی
برای تو بوده است
سکوت ِ من
در سالیان ِ دراز ...
رسول يونان
سرزمین های دور زیباست
پراگ
استانبول
شانگ های
آمستردام ...
و تو
مثل سرزمین های دور زیبایی
دوری ، زیبایی ست
نزدیک نیا محبوب من !
رسول يونان
بچه که بودم
تو برای من
بادکنک بودی
و بعد
گل سرخی زیبا
در گلدان خانه
سرانجام تو کلمه
و من شاعر شدم
می دانم
فردا
تو قطاری مهربان خواهی شد
و مرا از اینجا خواهی برد...
رسول يونان
سرباز،
خسته و زخمی از راه رسید.
زن از خانه رفته بود...
زخمی که او را
در قطار و جنگل و جاده نکشته بود،
در خانه کشت...
رسول يونان
همیشه چیزی هست
که تو را به یادم بیاورد؛
نمی توانم فراموشت کنم!
گرامافونی
در اعماق خاطره ها روشن مانده . . .
رسول يونان
دلم برای تو
تنگ شده است …
اما نمیدانم چه کار کنم!!
مثل پرندهای لالم
که میخواهد آواز بخواند
و نمیتواند...
رسول يونان
عشق
راهیست برای بازگشت به خانه
بعد از کار
بعد از جنگ
بعد از زندان
بعد از سفر
بعد از …
من فکر میکنم
فقط عشق میتواند
پایان رنجها باشد
به همین خاطر
همیشه آوازهای عاشقانه میخوانم
من همان سربازم
که در وسط میدان جنگ
محبوبش را فراموش نکرده است.
رسول يونان
سرما
مثل شیری دریایی
سیاه و سفید
می لغزد بر یخ های خیابان.
ما
در کافه ها ناامید نشسته ایم
تو می آیی
و در دهان ِ زمستان
خوشه ای انگور می گذاری
رسول يونان
اندوهها در من شعلهور است و
ابرها در من در حال بارش
نیمی آتشم
نیمی باران
اما بارانم آتشم را خاموش نمیکند...
رسول يونان
ای پرنده زیبا
زخم بالت را که میبستم
عاشقت شدم
نباید اینقدر بیرحمانه دور میشدی
بی پر و بالم من
آسمان به آسمان
چگونه دنبالت بگردم ؟
ای پرنده زیبا
اسیر زیباییات شدهام
مرا به قفس انداختهای
رسول يونان
نخست برگها پریدند
بعد پرندهها
سرانجام درخت تنها ماند
در تابلوی بیابان…!
رسول يونان
زندگی کمی دیوانگی میخواست
اما ما زیادی دیوانه شدیم
از تمام کافهها بیرونمان کردند
ما زیادی دیوانه شدیم و
همهچیز را فراموش کردیم
غیر از خندیدن
به همهچیز خندیدیم و
خندیدن شغل ما شد
دیوانه که باشی
خودت هم نخندی
زخمهایت میخندند !
رسول يونان
ای کاش
نمیخندیدی
و آتش عشق
هرگز روشن نمیشد.
پیراهنمان سوخت
به شهر که آمدیم
به عریانیمان خندیدند
رسول يونان
در اتاق تاریک
وقتی سیگارم را روشن می کردم
به شعله کبریت خیره ماندم
و این شعر
در ذهنم شکل گرفت
تاریکی را نمی شود به آتش کشید
باید تاریکی را روشن کرد.
رسول يونان
سالهاست
تلفنی در جمجمهام زنگ میزند
و من
نمیتوانم گوشی را بردارم
سالهاست شب و روز ندارم
اما بدبختتر از من هم هست
او
همان کسیست که به من زنگ میزند!
رسول يونان
می دانستم دیگر به آنجا بر نمی گردم
در آخرین عکس ها لبخند زدم
دشت را
به دست چشمه سپردم و
دریا را
به دست ابرها
و او را
به دست ماه و درخت توت
تا همیشه زیبا و شیرین بماند
بعد رویاهایم را
برداشتم و آمدم
همین طور
روباه کوچکم را
همین روباه را
که دمش از شعرم بیرون زده است.
رسول يونان
آینه از دست باربران افتاد
و چهره تو که در آینه جا مانده بود
تکه تکه شد
چشمت را
دختر همسایه برداشت و فرار کرد...
ما
در اثاث کشی تو را از دست دادیم!
شمس لنگرودي
مرگ
در برابر تو سکوت میکند
و می اندیشد
کاش زندگی بود
شمس لنگرودي
دلم به بوی تو آغشته است
سپیده دمان
کلمات سرگردان برمی خیزند و
خواب آلوده دهان مرا میجویند
تا از تو سخن بگویم
کجای جهان رفتهای
نشان قدم هایت
چون دان پرندگان
همه سویی ریخته است
باز نمیگردی، میدانم
و شعر
چون گنجشک بخارآلودی
بر بام زمستانی
به پاره یخی
بدل خواهد شد.
شمس لنگرودي
روز
با کلمات روشن حرف میزند
عصر
با کلمات مبهم
شب
سخن نمی گوید
حکم می کند.
شمس لنگرودي
عشق
دکانی است
که مغازه دارش سالهاست مرده است
و تو غمناک
تکه نانی
برابر چشم او می دزدی
من سال هاست کودک این مغازه دارم
شمس لنگرودي
به شادي مردم اعتماد مکن،
برف!
تا ميباري نعمتي!
چون بنشيني،
به لعنتشان دچاري...
شمس لنگرودي
و تو هم روزی پیر می شوی
اما من، پیرتر از این نخواهم شد
در لحظه ای از عمرم متوقف شدم
منتظرم بیایی
و از برابر من بگذری
زیبا، پیر شده، آراسته به نوری
که از تاریکی من دریغ کردهای.
شمس لنگرودي
دوستت دارم
و عشق تو از نامم می تراود
مثل شیره ی تک درختی مجروح
در حیاط زیارتگاهی.
شمس لنگرودي
بلیت خریدهام
ردیف جلو
تنها
برای خود آواز میخوانم
کف میزنم
ممنونم.
شمس لنگرودي
ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻳﻚ ﺭﻭﺯﻧﺪ
ﺗﻜﻪ ﺗﻜﻪ
ﻣﻴﺎﻥ ﺷﺒﻲ ﺑﻲ ﭘﺎﻳﺎﻥ...
شمس لنگرودي
باد می وزید
که تو پر کشیدی
شاد بودید
هم تو
هم شکارچی گنگی
که از سر اتفاق
در سایه ی شاخه ها می گذشت.
شمس لنگرودي
به حرف ِ تو رسیده ام ،
به حروف نام تو ...
باقی حرفها را برای چه اختراع کرده اند ؟!
ترکیبشان
جز دروغی
برای ادامه ی زندگی نیست !
شمس لنگرودي
سنگم
آرام آرام می نویسم و خود را می تراشم
تا به شکل مجسمه ای در آیم
که تو بودایش کرده ی.
از دهان من اگر حرفی نیست
کوتاهی از من است
نمی دانم چگونه از تو سخن بگویم
با دهانی از سنگ.
شمس لنگرودي
دیر آمدی موسی
دوره ی اعجاز گذشته است،
عصایت را به چارلي چاپلین بده،
تا کمی بخندیم
شمس لنگرودي
تو نخواهی آمد
و شعر
داستان پرندهیی است
که پرواز را دوست دارد و
بالی ندارد.
شمس لنگرودي
در آغوش هم
در این دایره بی پایان
من امتداد توام
یا تو امتداد منی!
شمس لنگرودي
برای ستایش تو
همین کلمات روزمره کافی است ؛
همین که کجا میروی؟
دلتنگم,
برای ستایش تو
همین گل و سنگ ریزه کافی است
تا از تو بتی بسازم
شمس لنگرودي
باد می وزد
میوه نمی داند
زمان افتادن او امروز است
شمس لنگرودي
برای آنچه که دوستش داری
از جان باید بگذری ؛
بعد
می ماند زندگی
و آنچه که دوستش داشتی . . .
شمس لنگرودي
به این جهان
به جستجوی کسی نیامده بودم
و از جهان
به جستجوی کسی نرفتم
خواستم
آنچه را که نمی یافتم
یافتم
آنچه را که نمی خواستم
شیرین و تلخ
لفظ های جهان را چشیدم
و سپاس گفتم
کدبانوی کور را
شمس لنگرودي
پائيز
جنون ادواری سال است
پيرهنش را ريز ريز می كند
در ملافه ای به سفيدی برف
خواب می رود
با انگشتانی
كه از لبه تخت بيرون است
شمس لنگرودي
سراسر امروز
باران بارید
اگر از سنگها آهی بر نمیخاست
جز من چهکس
غیاب تو را میدانست ؟
شمس لنگرودي
سر بر زانوی كوير می گذارم
سوگندش می دهم بس كند
با اين همه آب
كه از آسمان مجروح می بارد
از گل و لای بی حاصل
سنگينم می كند.
شمس لنگرودي
مادر
بين من و اين پرنده كوچك
تو كدام شان را می خواهی.
پيداست پسرم
گرسنه ايم و اين پرنده ببين چه آوازی می خواند
شمس لنگرودي
زخم بر زخم ميگذاری و نامش كوير ميشود
ميزبان عطشزدهای
كه نمكش طعام است
تفريحش
مسافر گمكرده راه.
شمس لنگرودي
میگويم زغال چرا خاموشی!
گل سرخ هائی در دهانت پنهان است
چرا سخنی نمی گوئی
مگر كه بسوزانندت.
شمس لنگرودي
چشمانی كو كه تو را ببينم
دهانی كه تو را بخوانم
گوشی كه تو را بشنوم
بارانم
می بارم
كورمال، كورمال
در كنارت
شمس لنگرودي
آن قدر به تو نزدیک بودم
که تو را ندیدم
در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم
شکرانه روزهایی
که کنار تو
راه رفته ام
شمس لنگرودي
در کفمان کلیدی است
که قفلش را
گم کردیم.
آبی در هواست
که مَشربهیی نداریم.
کلماتی
که مدادی نداریم.
آوازی
که دهانی نداریم.
ساعتی
بی عقربه.
دستی
و تنی نداریم.
آیا زمان
به انتظار کسی خواهد ماند
با سوزنبانی که در جوانی خود مرده است.
درست است
که بعضی وقتها هنوز
دستم به دامن ماه و
سرشاخههای روشن ستاره میرسد،
یا گاهی خیال میکنم
اهل همین هوای بوسه و لبخند آینهام،
اما یادم نمیرود
چطور از شکستن آن همه بغض بیسوال
به نمنم همین گریههای گلوگیر رسیدهام.
...
من خوب میدانم
که چه وقت
میتوان از سرشاخههای روشنِ ستاره بالا رفت
به باغهای همآغوش آینه رسید
و از طعم عجیب میوهی توبا... ترانه چید،
شاید به همین دلیل است که ماه
بیجهت به خواب هر کسی از این کوچه نمیآید.
میگویند ستارهای که گاه
بالای بام خانهی ما میآید
روح غمگین همان قاصدکیست
که شبی از ترس باد
پشت به جنوب و رو به جایی دور
گذاشت و رفت و دیگر
به خواب هیچ بوتهای باز نیامد!
...
"سید علی صالحی"
غادة السَّمّان
بهخاطر تو
زبانِ سکوت را آموختم
تا از تو گلایه نکنم ..
و با تلخی نگویمت
که تو
تنهایم گذاشتی
غادة السَّمّان
به من بیاموز
چگونه عطر به گل سرخش باز میگردد
تا من به تو بازگردم
مادر!...
به من بیاموز
چگونه خاکستر، دوباره اخگر میشود
و رودخانه، سرچشمه
و آذرخشها، ابر
و چگونه برگهای پاییز دوباره به شاخهها
باز میگردد
تا من به تو بازگردم مادر!...
غادة السَّمّان
در قهوه خانه ی ساحلی می نشینم
و به کشتی هایی خیره می شوم
که در بی نهایت زاده می شوند
و تو را می بینم که
از قاره ی روبرو می آیی
و بر روی آب , شتابان
گام برمی داری
تا با من قهوه بنوشی
همچنان که عادت ما بود
پیش از آن که بمیری.
چیزی میان ما دگرگون نشده است
اما من بر آن شده ام تا
دیدار پنهانی مان را حفظ کنم
هر چند که مردمان پیرامون من
می پندارند
آن که بمیرد
دیگر باز نمی گردد!
مرام المصری
چسبيدهام به تو
بسان انسان
به گناهَش
هرگز
ترکت نمیکنم
سابیرهاکا
از من نخواه که دوستت نداشته باشم
عشق اگر بمیرد
زندگی بال هایش را می گشاید
و می پرد
چنان پرنده ای که ناگهان بهراسد
نزار قبانی
عهد بستی
آنچه بین ماست ابدیست
یادم رفت که بپرسم آیا
عشق را می گویی
یا رنج را...؟
نزار قبانی
معلم نیستم ،
تا عشق را به تو بیاموزم!
ماهیان برای شنا کردن
نیازی به آموزش ندارند!
پرندگان نیز ،
برای پرواز...
واهه آرمن
خنده دار است، نه ؟
در آن بازی
زمین می خوردیم و
زخمی می شدیم
در این بازی
زخمی می شویم و
زمین می خوریم
عباس کیارستمی
امروز را در خانه می مانم
و در به روی کس نمی گشایم،
اما بی در و پیکر است خانه ی ذهنم،
می آیند و می روند
دوستان ناموافق و
آشنایان ناسازگار...
عباس کیارستمی
دوستانم
می رنجانندم مدام
از دشمنان
چیزی در خاطرم نیست.
عباس کیارستمی
گل های صحرایی را
نه کس بویید
نه کس چید
نه کس فروخت
نه کس خرید.
عباس کیارستمی
بسیاری ، عاشق
بسیاری ، معشوق
عاشق و معشوق ،
انگشت شماری.
جمال ثریا
حقیقت این بود؛
هر آنقدر که توانستیم
کسی را خوشحال کردیم،
به همان اندازه هم تنها ماندیم . . .
جمال ثریا
دنبال مقصر می گردی؟
راه دوری نرو
غیر از خودت کسی تقصیری نداشت!
او فقط به تو کمی امید داد
تو در مقابل
همه چیزت را . . .
جمال ثریا
دلش می خواست نباشد
چمدانش را بست
تمام شهر را با خود برد
جمال ثریا
من را دوست بدار ...
به سان ِ
گذر از یک سمت خیابان
به سمتی دیگر !
اول به من نگاه کن ،
بعد به من نگاه کن ،
بعد ...
باز هم مرا نگاه کن !!
جمال ثریا
مادرم را همان دوران کودکی
از دست دادهام
به هر زنی که از راه رسید, خواهم گفت
اول مرا ببوس
بعد به دنیا بیاور
گروس عبدالملکیان
پرندگانم را آزاد کردم
زیرا فهمیدم
نداشتن
تنها راه از دست ندادن است
گروس عبدالملکیان
بر فرو رفتگی های این سنگ
دست بکش
و قرن ها
عبور رودخانه را حس کن!
سنگ ها
سخت عاشق می شوند
اما فراموش نمی کنند...
گروس عبدالملکیان
تنهاتر از آنم
كه واقعيت داشته باشم
به خيابان مي روم
و ساعت ها در خودم قدم مي زنم
از تو
تنها خاطره اي مانده است
كه امشب
چون اسبي زينَش مي كنم
بر آن مي تازم وُ
از استخوان هايم بيرون مي زنم
اسبي
كه ردِ سُم هايش بر دشت
سطري ست
كه در دوردست ، شعر مي شود.
گروس عبدالملکیان
تو
غافلگیریِ رگبار بودی
و من
مردی که چتر به همراه نداشت.
گروس عبدالملکیان
مهم نيست خانهات کجا باشد
برای يافتنت کافی است
چشمهايم را ببندم
خلاصه بگويم حالا...
عشق پيچکی است که
ديوار نمیشناسد
گروس عبدالملکیان
من مه ام
که گاه به زمین دل می بندم و
گاهی به آسمان،
و در میانه این شک
آرام آرام پراکنده می شوم . . .
گروس عبدالملکیان
و
شلیک هر گلوله خشمیست
که از تفنگ کم میشود
سینهام را آماده کردهام
تا تو مهربانتر شوی.
گروس عبدالملکیان
ما
كاشفان كوچه هاي بن بستيم
حرف هاي خسته اي داريم
اين بار
پيامبري بفرست
كه تنها گوش كند
گروس عبدالملکیان
مگرچند بار بدنيا آمده ايم
كه اين همه مي ميريم؟
چند اسكناس مچاله
چند نخ شكسته ي سيگار
آه،بليط يك طرفه!
چيزي غمگين تر از تو
درجيب هاي دنيا پيدا نكرده ام
گروس عبدالملکیان
موسيقي عجيبي ست مرگ
بلند مي شوي
وچنان آرام ونرم مي رقصي
كه ديگرهيچ كس
تورا نمي بيند
گروس عبدالملکیان
بازي را عوض ميكني
و خود را از طنابي مي آويزي
كه سال ها پيش
بر آن تاب خورده اي
گروس عبدالملکیان
دستانِ من نمیتوانند
نه؛ نمیتوانند
هرگز این سیب را
عادلانه قسمت کنند!
تو
به سهم خود فکر میکنی
من
به سهم تو...
گروس عبدالملکیان
درخت که می شوم
تو پائیزی !
کشتی که می شوم
تو بی نهایت طوفانها !
تفنگت را بردار
و راحت حرفت را بزن !
بیژن جلالی
هر روز
اندکي مردن
و گاه بسيار مردن
براي اينکه
زنده باشيم
بیژن جلالی
برای تو بوده است
سکوت ِ من
در سالیان ِ دراز ...
رسول يونان
سرزمین های دور زیباست
پراگ
استانبول
شانگ های
آمستردام ...
و تو
مثل سرزمین های دور زیبایی
دوری ، زیبایی ست
نزدیک نیا محبوب من !
رسول يونان
بچه که بودم
تو برای من
بادکنک بودی
و بعد
گل سرخی زیبا
در گلدان خانه
سرانجام تو کلمه
و من شاعر شدم
می دانم
فردا
تو قطاری مهربان خواهی شد
و مرا از اینجا خواهی برد...
رسول يونان
سرباز،
خسته و زخمی از راه رسید.
زن از خانه رفته بود...
زخمی که او را
در قطار و جنگل و جاده نکشته بود،
در خانه کشت...
رسول يونان
همیشه چیزی هست
که تو را به یادم بیاورد؛
نمی توانم فراموشت کنم!
گرامافونی
در اعماق خاطره ها روشن مانده . . .
رسول يونان
دلم برای تو
تنگ شده است …
اما نمیدانم چه کار کنم!!
مثل پرندهای لالم
که میخواهد آواز بخواند
و نمیتواند...
رسول يونان
عشق
راهیست برای بازگشت به خانه
بعد از کار
بعد از جنگ
بعد از زندان
بعد از سفر
بعد از …
من فکر میکنم
فقط عشق میتواند
پایان رنجها باشد
به همین خاطر
همیشه آوازهای عاشقانه میخوانم
من همان سربازم
که در وسط میدان جنگ
محبوبش را فراموش نکرده است.
رسول يونان
سرما
مثل شیری دریایی
سیاه و سفید
می لغزد بر یخ های خیابان.
ما
در کافه ها ناامید نشسته ایم
تو می آیی
و در دهان ِ زمستان
خوشه ای انگور می گذاری
رسول يونان
اندوهها در من شعلهور است و
ابرها در من در حال بارش
نیمی آتشم
نیمی باران
اما بارانم آتشم را خاموش نمیکند...
رسول يونان
ای پرنده زیبا
زخم بالت را که میبستم
عاشقت شدم
نباید اینقدر بیرحمانه دور میشدی
بی پر و بالم من
آسمان به آسمان
چگونه دنبالت بگردم ؟
ای پرنده زیبا
اسیر زیباییات شدهام
مرا به قفس انداختهای
رسول يونان
نخست برگها پریدند
بعد پرندهها
سرانجام درخت تنها ماند
در تابلوی بیابان…!
رسول يونان
زندگی کمی دیوانگی میخواست
اما ما زیادی دیوانه شدیم
از تمام کافهها بیرونمان کردند
ما زیادی دیوانه شدیم و
همهچیز را فراموش کردیم
غیر از خندیدن
به همهچیز خندیدیم و
خندیدن شغل ما شد
دیوانه که باشی
خودت هم نخندی
زخمهایت میخندند !
رسول يونان
ای کاش
نمیخندیدی
و آتش عشق
هرگز روشن نمیشد.
پیراهنمان سوخت
به شهر که آمدیم
به عریانیمان خندیدند
رسول يونان
در اتاق تاریک
وقتی سیگارم را روشن می کردم
به شعله کبریت خیره ماندم
و این شعر
در ذهنم شکل گرفت
تاریکی را نمی شود به آتش کشید
باید تاریکی را روشن کرد.
رسول يونان
سالهاست
تلفنی در جمجمهام زنگ میزند
و من
نمیتوانم گوشی را بردارم
سالهاست شب و روز ندارم
اما بدبختتر از من هم هست
او
همان کسیست که به من زنگ میزند!
رسول يونان
می دانستم دیگر به آنجا بر نمی گردم
در آخرین عکس ها لبخند زدم
دشت را
به دست چشمه سپردم و
دریا را
به دست ابرها
و او را
به دست ماه و درخت توت
تا همیشه زیبا و شیرین بماند
بعد رویاهایم را
برداشتم و آمدم
همین طور
روباه کوچکم را
همین روباه را
که دمش از شعرم بیرون زده است.
رسول يونان
آینه از دست باربران افتاد
و چهره تو که در آینه جا مانده بود
تکه تکه شد
چشمت را
دختر همسایه برداشت و فرار کرد...
ما
در اثاث کشی تو را از دست دادیم!
شمس لنگرودي
مرگ
در برابر تو سکوت میکند
و می اندیشد
کاش زندگی بود
شمس لنگرودي
دلم به بوی تو آغشته است
سپیده دمان
کلمات سرگردان برمی خیزند و
خواب آلوده دهان مرا میجویند
تا از تو سخن بگویم
کجای جهان رفتهای
نشان قدم هایت
چون دان پرندگان
همه سویی ریخته است
باز نمیگردی، میدانم
و شعر
چون گنجشک بخارآلودی
بر بام زمستانی
به پاره یخی
بدل خواهد شد.
شمس لنگرودي
روز
با کلمات روشن حرف میزند
عصر
با کلمات مبهم
شب
سخن نمی گوید
حکم می کند.
شمس لنگرودي
عشق
دکانی است
که مغازه دارش سالهاست مرده است
و تو غمناک
تکه نانی
برابر چشم او می دزدی
من سال هاست کودک این مغازه دارم
شمس لنگرودي
به شادي مردم اعتماد مکن،
برف!
تا ميباري نعمتي!
چون بنشيني،
به لعنتشان دچاري...
شمس لنگرودي
و تو هم روزی پیر می شوی
اما من، پیرتر از این نخواهم شد
در لحظه ای از عمرم متوقف شدم
منتظرم بیایی
و از برابر من بگذری
زیبا، پیر شده، آراسته به نوری
که از تاریکی من دریغ کردهای.
شمس لنگرودي
دوستت دارم
و عشق تو از نامم می تراود
مثل شیره ی تک درختی مجروح
در حیاط زیارتگاهی.
شمس لنگرودي
بلیت خریدهام
ردیف جلو
تنها
برای خود آواز میخوانم
کف میزنم
ممنونم.
شمس لنگرودي
ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻳﻚ ﺭﻭﺯﻧﺪ
ﺗﻜﻪ ﺗﻜﻪ
ﻣﻴﺎﻥ ﺷﺒﻲ ﺑﻲ ﭘﺎﻳﺎﻥ...
شمس لنگرودي
باد می وزید
که تو پر کشیدی
شاد بودید
هم تو
هم شکارچی گنگی
که از سر اتفاق
در سایه ی شاخه ها می گذشت.
شمس لنگرودي
به حرف ِ تو رسیده ام ،
به حروف نام تو ...
باقی حرفها را برای چه اختراع کرده اند ؟!
ترکیبشان
جز دروغی
برای ادامه ی زندگی نیست !
شمس لنگرودي
سنگم
آرام آرام می نویسم و خود را می تراشم
تا به شکل مجسمه ای در آیم
که تو بودایش کرده ی.
از دهان من اگر حرفی نیست
کوتاهی از من است
نمی دانم چگونه از تو سخن بگویم
با دهانی از سنگ.
شمس لنگرودي
دیر آمدی موسی
دوره ی اعجاز گذشته است،
عصایت را به چارلي چاپلین بده،
تا کمی بخندیم
شمس لنگرودي
تو نخواهی آمد
و شعر
داستان پرندهیی است
که پرواز را دوست دارد و
بالی ندارد.
شمس لنگرودي
در آغوش هم
در این دایره بی پایان
من امتداد توام
یا تو امتداد منی!
شمس لنگرودي
برای ستایش تو
همین کلمات روزمره کافی است ؛
همین که کجا میروی؟
دلتنگم,
برای ستایش تو
همین گل و سنگ ریزه کافی است
تا از تو بتی بسازم
شمس لنگرودي
باد می وزد
میوه نمی داند
زمان افتادن او امروز است
شمس لنگرودي
برای آنچه که دوستش داری
از جان باید بگذری ؛
بعد
می ماند زندگی
و آنچه که دوستش داشتی . . .
شمس لنگرودي
به این جهان
به جستجوی کسی نیامده بودم
و از جهان
به جستجوی کسی نرفتم
خواستم
آنچه را که نمی یافتم
یافتم
آنچه را که نمی خواستم
شیرین و تلخ
لفظ های جهان را چشیدم
و سپاس گفتم
کدبانوی کور را
شمس لنگرودي
پائيز
جنون ادواری سال است
پيرهنش را ريز ريز می كند
در ملافه ای به سفيدی برف
خواب می رود
با انگشتانی
كه از لبه تخت بيرون است
شمس لنگرودي
سراسر امروز
باران بارید
اگر از سنگها آهی بر نمیخاست
جز من چهکس
غیاب تو را میدانست ؟
شمس لنگرودي
سر بر زانوی كوير می گذارم
سوگندش می دهم بس كند
با اين همه آب
كه از آسمان مجروح می بارد
از گل و لای بی حاصل
سنگينم می كند.
شمس لنگرودي
مادر
بين من و اين پرنده كوچك
تو كدام شان را می خواهی.
پيداست پسرم
گرسنه ايم و اين پرنده ببين چه آوازی می خواند
شمس لنگرودي
زخم بر زخم ميگذاری و نامش كوير ميشود
ميزبان عطشزدهای
كه نمكش طعام است
تفريحش
مسافر گمكرده راه.
شمس لنگرودي
میگويم زغال چرا خاموشی!
گل سرخ هائی در دهانت پنهان است
چرا سخنی نمی گوئی
مگر كه بسوزانندت.
شمس لنگرودي
چشمانی كو كه تو را ببينم
دهانی كه تو را بخوانم
گوشی كه تو را بشنوم
بارانم
می بارم
كورمال، كورمال
در كنارت
شمس لنگرودي
آن قدر به تو نزدیک بودم
که تو را ندیدم
در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم
شکرانه روزهایی
که کنار تو
راه رفته ام
شمس لنگرودي
در کفمان کلیدی است
که قفلش را
گم کردیم.
آبی در هواست
که مَشربهیی نداریم.
کلماتی
که مدادی نداریم.
آوازی
که دهانی نداریم.
ساعتی
بی عقربه.
دستی
و تنی نداریم.
آیا زمان
به انتظار کسی خواهد ماند
با سوزنبانی که در جوانی خود مرده است.
شمس لنگرودي
پائيز
جنون ادواری سال است
پيرهنش را ريز ريز می كند
در ملافه ای به سفيدی برف
خواب می رود
با انگشتانی
كه از لبه تخت بيرون است.