وبلاگ شعر کوتاه_13

Replies
82
Voices
1
ابوالقاسم کریمی

بهترین و زیباترین اشعار کوتاه فارسی و ترجمه شده را اینجا بخوانید

  • لیلا کردبچه

    سال ها
    رو به قبله بودم و می گفتم
    دیگر هیچ کس از من عاشقانه ای نخواهد شنید

    آمدی
    ردشدی
    بند دلم پاره شد

    کاش می فهمیدی چه لذتی دارد
    پاره شدن طناب یک اعدامی.

  • رويا شاه حسین زاده

    دوستت دارم های سیزده سالگی را

    روی بخار شیشه ی کلاس کشیدیم

    با یک قلب

    و حرف اول یک اسم

    دوستت دارم های بزرگ تر را

    در نامه های عاشقانه نوشتیم

    پنهانشان کردیم

    هنوز هم یکی از آن نامه ها آنجاست

    من از ترس مادرم

    جوری پنهانش کردم که حتی خودم هم نتوانستم پیدایش کنم

    و زنان در حوالی سی سالگی

    شاید دیگر

    قلبی روی بخار شیشه نکشند

    اما

    هنوز هم پر از دوستت دارمند

    چند تا از دوستت دارمهایم را

    برایت

    مربای آلبالو درست کرده ام

    چند تا را

    گرد گرفته ام از اشیا

    با یکی از آنها

    پیرهنت را اتو کرده ام

    و با یکی

    با یکی دارم

    این شعر را برایت می نویسم.

  • رسول يونان

    سرما

    مثل شیری دریایی

    سیاه و سفید

    می لغزد بر یخ های خیابان.

    ما

    در کافه ها ناامید نشسته ایم

    تو می آیی

    و در دهان ِ زمستان

    خوشه ای انگور می گذاری

  • افشین یداللهی

    تو آمدی
    و بی آنکه بدانی ،
    خدا با تو برای من یک بغل شعر نگفته فرستاد

    حالا بنشین و تماشا کن

    چگونه آیه آیه

    کتاب رسالت تو را خواهم سرود...

    پیامبر از همه جا بی خبر من!
    نظرات
    زن های عاشق نمی میرند

    سرگردان می شوند

    درون زمان

    اتاق

    خانه

    زنهای عاشق نمی میرند

    تنها چشمان شان را می بندند

    نفس نمی کشند

    قلبشان را نگه می دارند

    تا چشمان تو باز بماند

    و قلب تو بزند

    زنهای عاشق سرگردان می شوند

    حول و حوش جهان یک مرد

    شاعر: وداد بنموسی

  • رضا كاظمي

    ما فقط به‌هم فکر می‌کنیم:

    تو، پشتِ میزِ کافه‌ای در پاریس

    من، پشتِ پنجره‌ی اتاق‌َم در تهران،

    و هیچ پلی برای به‌هم رسیدن نیست

    مگر عشق

    که سال به سال دارد پیرتر می‌شود!

  • رويا شاه حسین زاده

    بچه که بودم

    پائیز با روپوش از راه می رسید.

    بزرگ تر که شدم، پسر همسایه بود ؛

    سربازی که

    اسمم را توی کلاهش نوشته بود.

    مادرش می گفت:

    گروهبان جریمه اش کرده که هفت شب کشیک بدهد.

    آن وقت ها

    دوستت دارم ها را نمی گفتند ؛

    کشیک می دادند...

  • به تو گفتم: «گنجشک کوچک من باش
    تا در بهار تو من درختی پرشکوفه شوم».
    و برف آب شد، شکوفه رقصید، آفتاب درآمد.
    من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم
    من به خوبی ها نگاه کردم
    چرا که تو خوبی و این همه اقرارهاست،

    بزرگ ترین اقرارهاست.
    من به اقرارهایم نگاه کردم
    سال بد رفت و من زنده شدم
    تو لبخندی زدی و من برخاستم
    دلم می خواهد خوب باشم
    دلم می خواهد تو باشم و

    برای همین راست می گویم
    نگاه کن
    با من بمان...

    "احمد شاملو"

    (از دفتر: هوای تازه)

  • ﻫﯿﭻ ﺑﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺑﯽ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﯿﺴﺖ
    ﺍﺯ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﺑﺎ ﺑﺎﺩﻫﺎ
    ﻭ ﻫﯿﭻ ﺟﻨﮕﻠﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺸﺪﻩ
    ﻣﮕﺮ ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ
    ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻨﻢ
    ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ
    ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ
    ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﭙﯿﭽﺪ
    ﺩﺭ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﻢ ...

    "احمد شاملو"

  • اکنون رَخت به سراچه ی آسمانی دیگر خواهم کشید .

    آسمان ِ آخرین

    که ستاره ی تنهای آن تویی .

    آسمان ِ روشن

    سرپوش بلورین ِ باغی

    که تو تنها گل آن، تنها زنبور آنی .

    باغی که تو

    تنها درخت آنی

    و بر آن درخت

    گلی ست یگانه

    که تویی .

    ای آسمان و درخت و باغ ِ من

    گل و زنبور و کندوی من !

    با زمزمه ی تو

    اکنون رخت به گستره ی خوابی خواهم کشید

    که تنها رؤیای آن تویی .

    "احمد شاملو"

  • به پرواز
    شک کرده بودم
    به هنگامی که شانه هایم
    از توان سنگین بال
    خمیده بود،
    و در پکبازی معصومانه گرگ و میش
    شب‌کور گرسنه چشم حریص
    بال می زد.
    به پرواز شک کرده بودم من.
    ***
    سحرگاهان
    سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
    در تجلی بود.

    با مریمی که می شکفت گفتم:

    «شوق دیدار خدایت هست؟»
    بی که به پاسخ آوائی بر آورد
    خسته گی باز زادن را
    به خوابی سنگین فروشد
    همچنان
    که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
    و شک
    بر شانه های خمیده ام
    جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند
    بالی شد
    که دیگر بارش
    به پرواز
    احساس نیازی نبود.

    "احمد شاملو"

  • مجال
    بی رحمانه اندک بود و
    واقعه سخت نامنتظر.
    از بهار
    حظ ّ تماشائی نچشیدم،
    که قفس
    باغ را پژمرده می کند.
    ***
    از آفتاب و نفس
    چنان بریده خواهم شد
    که لب از بوسه نا سیراب.
    برهنه
    بگو برهنه به خاکم کنند
    سرا پا برهنه
    بدان گونه که عشق را نماز می بریم،-
    که بی شایبه حجابی
    با خاک
    عاشقانه
    در آمیختن می خواهم.

    " احمد شاملو "

  • برای زیستن دو قلب لازم است
    قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند
    قلبی که هدیه کند
    قلبی که بپذیرد
    قلبی که بگوید
    قلبی که جواب بگوید
    قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می‌ خواهم
    تا انسان را در کنار خود حس کنم

    دریاهای چشم تو خشکیدنی است
    من چشمه یی زاینده می خواهم
    پستان هایت ستاره های کوچک است
    آن سوی ستاره من انسانی می خواهم
    انسانی که مرا برگزیند
    انسانی که من او را برگزینم
    انسانی که به دست های من نگاه کند
    انسانی که به دست هایش نگاه کنم
    انسانی در کنار من
    تا به دست های انسان نگاه کنیم
    انسانی در کنارم، آینه یی در کنارم
    تا در او بخندم، تا در او بگریم.

    ...

    "احمد شاملو"

  • آیداى خوب نازنینم!

    مدت هاست که برایت چیزى ننوشته ام.

    زندگى مجال نمى دهد: غم نان!

    با وجود این، خودت بهتر مى دانى:

    نفسى که مى کشم تو هستى؛

    خونى که در رگ هایم مى دود و حرارتى که نمى گذارد یخ کنم.

    امروز بیشتر از دیروز دوستت مى دارم و فردا بیشتر از امروز.

    و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.

    (٢٣ شهریور ٤٣)

    از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

    دفتر: مثل خون در رگ هاى من

  • آیدا؛
    بگذار بی مقدمه این راز را با تو در میان بگذارم:

    که من در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذت ها،

    آتش و شور و حرارت آن را می خواهم ...!

    بیش از هر چیز، شوق و شورش را می پسندم؛

    و بیش از هر چیز، بی تابی ها و بی قراری هایش را طالبم ...
    سکوت تو، شعر را در روح من می خشکاند !
    شعر، زندگی من است.

    حرف های تو مایه های اصلی این زندگی است ...

    و مایه های اصلی این زندگی می باید باشد
    "مثل خون در رگ‌های من... "

    از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

    کتاب: مثل خون در رگ‌های من

  • پرپرواز ندارم

    اما

    دلی دارم و حسرت درناها

    و به هنگامی که مرغان مهاجر

    در دریاچه ی ماهتاب

    پارو می کشند

    خوشا رها کردن و رفتن

    خوابی دیگر

    به مردابی دیگر

    خوشا ماندابی دیگر

    به ساحلی دیگر

    به دریایی دیگر

    خوشا پر کشیدن

    خوشا رهایی

    خوشا اگر نه رها زیستن

    مردن به رهایی!

    آه!

    این پرنده

    در این قفس تنگ

    نمی خواند.

    "احمد شاملو"

  • ‌مرا

    تو

    بی سببی

    نیستی.

    به راستی

    صلتِ کدام قصیده ای

    ای غزل؟

    ستاره باران ِ‌کدام سلامی

    به آفتاب

    از دریچه ی تاریک؟

    کلام از نگاه تو شکل می بندد

    خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!

    پس ِ پشت ِ‌مردمکان ات

    فریاد کدام زندانی ست

    که آزادی را

    به لبان برآماسیده

    گل سرخی پرتاب می کند؟

    ورنه

    این ستاره بازی

    حاشا

    چیزی بدهکار آفتاب نیست.

    نگاه از صدای تو ایمن می شود

    چه مومنانه نام مرا آواز می‌کنی!

    و دل ات

    کبوتر ِ آشتی ست،

    در خون تپیده

    به بام ِ ‌تلخ.

    با این همه

    چه بالا

    چه بلند

    پرواز می‌کنی!

    "احمد شاملو"

  • آن‌که می‌گوید دوستت می دارم
    خُنیاگر غمگینی‌ست
    که آوازش را از دست داده است
    ای کاش عشق را
    زبان ِ سخن بود
    هزار کاکلی شاد
    در چشمان توست
    هزار قناری خاموش
    در گلوی من
    عشق را
    ای کاش زبان ِ سخن بود
    آن‌که می‌گوید دوستت می دارم
    دل اندُهگین شبی ست
    که مهتابش را می جوید
    ای کاش عشق را
    زبان ِ سخن بود
    هزار آفتاب خندان در خرام ِ توست
    هزار ستاره‌ی گریان
    در تمنای من
    عشق را
    ای کاش زبان ِ سخن بود.

    "احمد شاملو"
    31 تیر 58

    از دفتر: ترانه های کوچک غربت
    کتاب: گزینه اشعار/احمد شاملو ، انتشارات مروارید ، چاپ دهم 1388

  • کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می‌داشت
    تا به جانش می‌خواندی:
    نام کوچکی
    تا به مهر آوازش می‌دادی،
    همچون مرگ
    که نام کوچکِ زندگی‌ست.
    ...

    "احمد شاملو"
    9 مرداد 68

    از دفتر: مدایح بی صله
    کتاب: گزینه اشعار/احمد شاملو ، انتشارات مروارید ، چاپ دهم 1388

  • تو کجایی؟
    در گستره‌ی بی‌مرزِ این جهان
    تو کجایی؟
    -من در دوردست‌ترین جای جهان ایستاده‌ام:
    کنارِ تو.
    -تو کجایی؟
    در گستره‌ی ناپاکِ این جهان
    تو کجایی؟
    -من در پاک‌ترین مُقامِ جهان ایستاده‌ام:
    بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید
    برای تو.

    "احمد شاملو"
    دی 1357

    از دفتر: ترانه های کوچک غربت
    کتاب: گزینه اشعار/احمد شاملو ، انتشارات مروارید ، چاپ دهم 1388

  • به تو دست می سایم و جهان را در می یابم

    به تو می اندیشم

    و زمان را لمس می کنم

    معلق و بی انتها

    عریان.

    می وزم، می بارم، می تابم

    آسمانم

    ستارگان و زمین

    و گندم عطر آگینی که دانه می بندد

    رقصان

    در جان سبز خویش.

    از تو عبور می کنم

    چنان که تندری از شب.-

    می درخشم

    و فرو می ریزم.

    "احمد شاملو"

    19 مرداد 59

    از دفتر: ترانه های کوچک غربت

    کتاب: گزینه اشعار/احمد شاملو ، انتشارات مروارید ، چاپ دهم 1388

  • شب که جوی نقره مهتاب

    بیکران دشت را دریاچه می سازد

    من شراع زورق اندیشه ام را می گشایم در مسیر باد

    شب که آوایی نمی آید

    از درون خامش نیزار های آبگیر ژرف

    من امید روشنم را همچو تیغ آفتابی می سرایم شاد

    شب که می خواند کسی نومید

    من ز راه دور دارم چشم

    با لب سوزان خورشیدی

    که بام خانه همسایه را گرم می بوسد

    شب که می ماسد غمی در باغ

    من ز راه گوش می پایم

    سرفه های مرگ را در ناله زنجیر دستانم که می پوسد.

    "احمد شاملو"

    – زندان شهربانی / 1332

  • نه در خیال، که رویاروی می‌بینم
    سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
    خاطره‌ام که آبستنِ عشقی سرشار است


    خانه‌یی آرام و
    اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
    تا نخستین خواننده‌ی هر سرودِ تازه باشی
    چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
    چرا که هر ترانه
    فرزندی‌ست که از نوازشِ دست‌های گرمِ تو
    نطفه بسته است...
    میزی و چراغی،
    کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
    و بوسه‌یی
    صله‌ی هر سروده‌ی نو.

    و تو ای جاذبه‌ی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا می‌کنی،
    حقیقتی فریبنده‌تر از دروغ،
    با زیبایی‌ات ــ باکره‌تر از فریب ــ که اندیشه‌ی مرا
    از تمامیِ آفرینش‌ها بارور می‌کند!
    در کنارِ تو خود را
    من
    کودکانه در جامه‌ی نودوزِ نوروزیِ خویش می‌یابم
    در آن سالیانِ گم، که زشت‌اند
    چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!

    خانه‌یی آرام و
    انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خواننده‌ی هر سرودِ نو باشی.
    خانه‌یی که در آن
    سعادت
    پاداشِ اعتماد است
    و چشمه‌ها و نسیم
    در آن می‌رویند.
    بامش بوسه و سایه است
    و پنجره‌اش به کوچه نمی‌گشاید
    و عینک‌ها و پستی‌ها را در آن راه نیست.
    ...

    تو را و مرا
    بی‌من و تو
    بن‌بستِ خلوتی بس!
    که حکایتِ من و آنان غمنامه‌ی دردی مکرر است
    ...

    تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
    من و خانه‌مان
    میزی و چراغی...
    آری
    در مرگ‌آورترین لحظه‌ی انتظار
    زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال می‌گیرم.
    در رؤیاها و
    در امیدهایم!

    "احمد شاملو"
    ۲۴ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
    از مجموعه: آیدا در آینه

    شعر: سرودِ آن کس که از کوچه به خانه باز می‌گردد
    برگرفته از کتاب: گزینه اشعار احمد شاملو
    انتشارات مروارید / چاپ دهم، 1388

  • در تاریکی چشمانت را جستم
    در تاریکی چشمانت را یافتم
    و شبم پر ستاره شد
    تو را صدا کردم
    در تاریکی ِ شب ها دلم صدایت کرد و

    تو با طنین صدایم به سویم آمدی
    با دستهایت برای دستهایم آواز خواندی
    برای چشم هایم با چشم هایت
    برای لب هایم با لب هایت
    برای تنم با تنت آواز خواندی
    من با چشم ها و لب هایت انس گرفتم
    با تنت انس گرفتم
    چیزی در من فروکش کرد
    چیزی در من شکفت
    من دوباره در گهواره کودکی خویش
    به خواب رفتم
    و لبخند آن زمانم را بازیافتم

    در من
    شک لانه کرده بود
    دستهای تو
    چون چشمه ای به سوی من جاری شد
    و من تازه شدم من یقین کردم
    یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
    و در گهواره‌ی سالهای نخستین به خواب رفتم
    در دامانت -که گهواره رویاهایم بود -
    و لبخند آن زمان به لب هایم برگشت
    با تنت برایم لالا گفتی
    چشمهای تو با من بود
    و من چشمهایم را بستم
    چرا که دست های تو اطمینان بود
    بدی تاریکی‌ست
    شب ها جنایتکارند
    ای دل آویز من، ای یقین! من با بدی قهرم
    و تو را بسان روزی بزرگ آواز می خوانم

    صدایت می زنم

    گوش بده قلبم صدایت می زند
    شب گرداگردم حصار کشیده است
    و من به تو نگاه می کنم
    از پنجره های دلم
    به ستاره هایت نگاه می کنم
    چرا که هر ستاره، آفتابی‌ست
    من آفتاب را باور دارم
    من دریا را باور دارم
    و چشم های تو سرچشمه دریاهاست.

    "احمد شاملو" / سرچشمه

  • قصه نیستم که بگویی

    نغمه نیستم که بخوانی

    صدا نیستم که بشنوی

    یا چیزی چنان که ببینی

    یا چیزی چنان که بدانی

    من درد مشترکم

    مرا فریاد کن ...

    "احمد شاملو"

  • به جستجوی تو

    بر درگاه کوه می‌گریم،

    در آستانه‌ی دریا و علف.

    به جستجوی تو

    در معبر بادها می‌گریم

    در چارراه فصول،

    در چارچوب شکسته‌ی پنجره‌یی

    که آسمان ابرآلوده را

    قابی کهنه می‌گیرد.

    به انتظار تصویر تو

    این دفتر خالی

    تا چند

    تا چند

    ورق خواهد خورد؟

    جریان باد را پذیرفتن

    و عشق را

    که خواهر مرگ است

    و جاودانگی رازش را

    با تو در میان نهاد.

    پس به هیأت گنجی درآمدی:

    بایسته و آزانگیز

    گنجی از آن‌دست

    که تملک خاک را و دیاران را

    از اینسان

    دلپذیر کرده است!

    نامت سپیده‌دمی‌ست

    که بر پیشانی‌ِ آسمان می‌گذرد

    ــ متبرک باد نام تو! ــ

    و ما همچنان

    دوره می‌کنیم

    شب را و روز را

    هنوز را ...

    "احمد شاملو"

    (در خاموشیِ فروغ فرخ‌زاد)

    از کتاب: مرثیه‌های خاک، شکفتن در مه

  • تنها
    هنگامی که خاطره ات را می بوسم
    درمی یابم دیری است که مرده ام
    چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره ی تو سردتر می یابم
    از پیشانی خاطره ی تو
    ای یار
    ای شاخه ی جدامانده ی من...

    "احمد شاملو"

    از مجموعه: هوای تازه / غزل بزرگ

  • هرگز از مرگ نهراسیده‌ام

    اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود.

    هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی‌ست

    که مزدِ گورکن

    از بهای آزادیِ آدمی

    افزون باشد.

    جُستن

    یافتن

    و آنگاه

    به اختیار برگزیدن

    و از خویشتنِ خویش

    بارویی پی‌افکندن ــ

    اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد

    حاشا، حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

    "احمد شاملو"

    دی ماه ۱۳۴۱

  • من تمامی ِ مردگان بودم:

    مرده ی پرندگانی که می خوانند

    و خاموش اند،

    مرده ی زیبا ترین جانوران

    بر خاک و در آب

    مرده ی آدمیان همه

    از بد و خوب...

    من آنجا بودم

    در گذشته

    بی سرود.

    با من رازی نبود

    نه تبسمی

    نه حسرتی.

    به مهر

    مرا

    بی گاه

    در خواب دیدی

    و با تو بیدار شدم...

    "احمد شاملو"

    19 مرداد 1359

    از کتاب: ترانه‌های کوچک غربت

  • چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر

    از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،

    با برف کهنه

    که می رفت

    از مرگ

    من

    سخن گفتم.

    و چندان که قافله در رسید و بار افکند

    و به هر کجا

    بر دشت

    از گیلاس بنان

    آتشی عطر افشان بر افروخت،

    با آتشدان باغ

    از مرگ

    من

    سخن گفتم.

    ...

    "احمد شاملو"

  • از دستهای گرم تو
    کودکان توامان آغوش خویش
    سخن ها می توانم گفت
    غم نان اگر بگذارد.
    نغمه در نغمه درافکنده
    ای مسیح مادر، ای
    خورشید!
    از مهربانی بی دریغ جانت
    با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
    غم نان اگر بگذارد.
    ***
    رنگ ها در رنگ ها دویده،
    ای مسیح مادر ، ای خورشید!
    از مهربانی بی دریغ جانت
    با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد
    غم نان اگر بگذارد.
    ***
    چشمه ساری در دل و
    آبشاری در کف،
    آفتابی در نگاه و
    فرشته ای در پیراهن
    از انسانی که توئی
    قصه ها می توانم کرد
    غم نان اگر بگذارد.

    "احمد شاملو"

  • ...

    آنگاه که خوش‌تراش‌ترین تن‌ها را به سکه سیمی
    توان خرید،
    مرا
    -دریغا دریغ-
    هنگامی که به کیمیای عشق
    احساس نیاز
    می‌افتد
    همه آن دم است
    همه آن دم است.
    قلبم را در مجری کهنه‌ئی
    پنهان می‌کنم
    در اتاقی که دریچه‌ئیش
    نیست.
    از مهتابی
    به کوچه تاریک
    خم می‌شوم
    و به جای همه نومیدان
    می‌گریم.
    آه
    من
    حرام شده‌ام!
    با این همه-أی قلب در به در!-
    از یاد مبر
    که ما
    -من و تو-
    عشق را رعایت کرده‌ایم،
    از یاد مبر
    که ما
    -من و تو-
    انسان را
    رعایت کرده‌ایم،
    خود اگر شاهکار خدا بود
    یا نبود.

    "احمد شاملو"

  • هزار معبد به یکی شهر...

    بشنو:

    گو یکی باشد معبد به همه دهر

    تا من آن‌جا برم نماز

    که تو باشی.

    چندان دخیل مبند که بخشکانی‌ام از شرم ِ ناتوانی‌ خویش:

    درخت ِ معجزه نیستم

    تنها یکی درخت‌ام

    نوجی در آبکندی،

    و جز این‌ام هنری نیست

    که آشیان ِ تو باشم،

    تختت و تابوتت ...

    "احمدشاملو"

  • سکوت آب
    می تواند خشکی باشد و فریاد عطش؛
    سکوت گندم
    می تواند گرسنه گی باشد و غریو پیروزمند قحط؛
    هم چنان که سکوت آفتاب
    ظلمات است-
    اما "سکوت آدمی"
    فقدان جهان و خداست:

    غریو را
    تصویر کن!

    "احمد شاملو"

  • شادیِ تو بی رحم است و بزرگوار،

    نفس ات در دست هایِ خالیِ من

    ترانه و سبزی است.

    من برمی خیزم!

    چراغی در دست

    چراغی در دلم.

    زنگارِ روحم را صیقل می زنم

    آینه ئی برابرِ آینه ات می گذارم

    تا با تو

    ابدیتی بسازم!

    "احمد شاملو"

  • بر شرب بی پولک شب

    شرابه های بی دریغ باران...

    در کنار ما بیگانه ئی نیست

    در کنار ما

    آشنائی نیست

    خانه خاموش است و بر شرب سیاه شب

    شرابه های سیمین باران...

    از: احمد شاملو

  • ...

    دیر زمانی در او نگریستم
    چندان
    که، چون نظری از وی باز گرفتم
    در پیرامون من
    همه چیزی
    به هیات او در آمده بود
    آنگاه دانستم که مرا دیگر
    از او گزیر نیست.

    "احمد شاملو"

  • بی گاهان
    به غربت
    به زمانی که خود در نرسیده بود -
    چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ،
    و قلبم
    در خلاء
    تپیدن آغاز کرد
    ***
    گهواره تکرار را ترک گفتم
    در سرزمینی بی پرنده و بی بهار
    نخستین سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار،
    بی آن که با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویش
    به راهی دور رفته باشم
    نخستین سفرم
    باز آمدن بود
    ***
    دور دست
    امیدی نمی آموخت
    لرزان
    بر پاهای
    نو راه
    رو در افق سوزان ایستادم
    دریافتم که بشارتی نیست
    چرا که سرابی در میانه بود
    ***
    دور دست امیدی نمی آموخت
    دانستم که بشارتی نیست:
    این بی کرانه
    زندانی چندان عظیم بود
    که روح
    از شرم ناتوانی
    دراشک
    پنهان می شد

    "احمد شاملو"

  • روزی ما دوباره کبو ترهای مان را پیدا خواهیم کرد
    و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .

    روزی که کمترین سرود ،
    بوسه است !
    و هر انسان
    برای هر انسان
    برادری ست !
    روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند .
    قفل ،
    افسانه یی ست !
    و قلب ،
    برای زندگی بس است !

    روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است ،
    تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی .
    روزی که آهنگ هر حرف زندگی ست ،
    تا من به خاطر ِ آخرین شعر رنج ِ جست و جویِ قافیه نبرم .

    روزی که هر لب ترانه یی ست ،
    تا کم ترین سرود ، بوسه باشد.
    روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی ،
    و مهربانی با زیبایی یکسان شود .

    روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم ...
    و من آن روز را انتظار می کشم
    حتی روزی
    که دیگر ،
    نباشم !

    "احمد شاملو"

  • اشک رازیست

    لبخند رازیست

    عشق رازیست

    اشک آن شب لبخند عشقم بود

    قصه نیستم که بگویی

    نغمه نیستم که بخوانی

    صدا نیستم که بشنوی

    یا چیزی چنان که ببینی

    یا چیزی چنان که بدانی

    من درد مشترکم مرا فریاد کن

    درخت با جنگل سخن میگوید

    علف با صحرا

    ستاره با کهکشان

    و من با تو سخن میگویم

    نامت را به من بگو

    دستت را به من بده

    حرفت را به من بگو

    قلبت را به من بده

    من ریشه های تو را دریافته ام

    با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

    و دستهایت با دستان من آشناست

    در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

    و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

    زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند

    دستت را به من بده

    دستهای تو با من آشناست

    ای دیریافته با تو سخن میگویم

    بسان ابر که با توفان

    بسان علف که با صحرا

    بسان باران که با دریا

    بسان پرنده که با بهار

    بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

    زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

    زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

    "زنده یاد احمد شاملو "

  • کیستی که من

    اینگونه به اعتماد

    نام خود را

    با تو می گویم...

    کلید قلبم را

    در دستانت می گذارم

    نان شادی ام را با تو قسمت می کنم

    به کنارت می نشینم

    و سربر شانه‌ی تو

    اینچنین آرام

    به خواب می روم؟

    کیستی که من

    اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم؟!!

    کیستی که من

    جز او

    نمی بینم و نمی یابم ؟!!

    دریای پشت کدام پنجره ای؟

    که اینگونه شایدهایم را گرفته ای

    زندگی را دوباره جاری نموده ای

    پر شور

    زیبا

    و

    روان

    دنیای با تو بودن در اوج همیشه هایم

    جان می گیرد

    و هر لحظه تعبیری می گردد از

    فردایی بی پایان

    در تبلور طلوع ماهتاب

    باعبور ازتاریکی های سپری شده...

    کیستی

    ای مهربان ترین؟

    از: احمد شاملو

  • گهواره تکرار را ترک گفتم
    در سرزمینی بی پرنده و بی بهار.
    نخستین سفرم باز آمدن بود از چشم‌اندازهای امید‌فرسای ماسه و خار،
    بی آن‌که با نخستین قدم‌های نا آزموده نوپائی خویش
    به راهی دور رفته باشم.
    نخستین سفرم
    باز آمدن بود.

    از: شاملوی بزرگ

  • من و تو یکی دهانیم

    که با همه آوازش

    به زیبا سرودی خواناست.

    من و تو یکی دیدگانیم

    که دنیا را هردم

    در منظر خویش

    تازه تر می سازد.

    نفرتی

    از هر آنچه بازمان دارد

    از هر آنچه محصورمان کند

    از هر آنچه وادارد ِ مان

    که به دنبال بگردیم، ـ

    دستی

    که خطی گستاخ به باطل می کشد.

    من و تو یکی شوریم

    از هر شعله ای برتر

    که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست

    چرا که از عشق روئینه تنیم

    و پرستویی که در سر پناه ما آشیان کرده است

    با آمد شدنی تابناک

    خانه را

    از خدایی گم شده

    لبریز می کند

    از: شاملوی بزرگ

    -------------------------------------------------------------

    دفتر عشق:

    بــیا و معجــزه کن ...

    آغوشت که باشد

    غــروب هــای دلـــگیــرِ پــاییــز هم

    دلـچــسب مــی شود

    ایــن روزهـا

    آرزوی پنهـــانی ام هــمیــن است

    یک شـبی

    همـــه ی خــودم را

    در آغـــوشــت پـــیــدا کـــــنم!

  • چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوری‌ات آزمون تلخ زنده به گوری!

    چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم

    بر پشت سمندی

    گوئی

    نوزین

    و فاصله تجربه‌ای بیهوده است.

    بوی پیراهنت اینجا و اکنون.

    کوه‌ها در فاصله سردند.

    دست در کوچه و بستر

    حضور مأنوس دست تو را می‌جوید

    و به راه اندیشیدن

    یأس را

    رج می‌زند.

    بی نجوای انگشتانت

    فقط.

    و جهان از هر سلامی خالی است.

    "احمد شاملو"

  • میان خورشید های همیشه
    زیبائی تو
    لنگری ست -
    خورشیدی که
    از سپیده دم همه ستارگان
    بی نیازم می کند
    نگاهت
    شکست ستمگری ست -
    نگاهی که عریانی روح مرا
    از مهر
    جامه ئی کرد
    بدان سان که کنونم
    شب بی روزن هرگز
    چنان نماید
    که کنایتی طنز آلود بوده است
    و چشمانت با من گفتند
    که فردا
    روز دیگری ست -
    آنک چشمانی که خمیر مایه مهر است!
    وینک مهر تو:
    نبرد افزاری
    تا با تقدیر
    خویش پنجه در پنجه کنم
    ***
    آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
    به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
    چنین انگاشته بودم
    آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود
    ***
    میان آفتاب های همیشه
    زیبائی تو
    لنگری ست -
    نگاهت شکست ستمگری ست -
    و چشمانت با من گفتند
    که
    فردا
    روز دیگری ست.

    "احمد شاملو"

  • می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم
    خیال گونه
    در نسیمی کوتاه
    که به تردید می گذرد
    خواب اقاقیاها را بمیرم.

    می خواهم نفس سنگین اطلسی ها را پرواز گیرم.
    در باغچه های تابستان
    خیس و گرم
    به نخستین ساعات عصر
    نفس اطلسی ها را پرواز گیرم.

    حتا اگر
    زنبقِ کبود کارد
    بر سینه ام گل دهد-
    می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم

    در آخرین فرصت گل،

    و عبور سنگین اطلسی ها باشم
    بر تالار ارسی
    به ساعت هفت عصر.

    "احمد شاملو"

  • نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه
    به خاطر سایه‌ی بام کوچکش
    به خاطر ترانه‌ای کوچک‌تر از دست‌های تو

    نه به خاطر جنگل‌ها، نه به خاطر دریا
    به خاطر یک برگ
    به خاطر یک قطره
    روشن‌تر از چشمهای تو

    نه به خاطر دیوارها -به خاطر یک چپر
    نه بخاطر همه انسانها -به خاطر نوزادِ دشمنش شاید
    نه به خاطر دنیا -به خاطر خانه‌ی تو
    به خاطر یقینِ کوچکت
    که انسان دنیایی ا ست

    به خاطر آرزوی یک لحظه‌ی من که پیشِ تو باشم
    به خاطر دست های کوچکت در دست های بزرگِ من
    و لب های بزرگ من بر گونه‌های بی‌گناه تو

    به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی
    به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته ای
    به خاطر یک لبخند، هنگامی که مرا در کنار ِ خود ببینی

    به خاطر یک سرود
    بخاطر یک قصه در سردترینِ شب ها، تاریکترینِ شبها .
    به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ .
    به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند
    نه به خاطر شاهراه‌های دوردست

    به خاطر ناودان، هنگامی که می‌بارد

    به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک

    به خاطر جارِ بلند ابر در آسمانِ بزرگ آرام

    به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک

    به خاطر تو...
    ...

    "شاملو"

  • درخت با جنگل سخن می‌گوید
    علف با صحرا
    ستاره با کهکشان
    و من با تو سخن می‌گویم ...
    نامت را به من بگو
    دستت را به من بده
    حرفت را به من بگو
    قلبت را به من بده
    من ریشه های تو را دریافته‌ام...
    با لبانت برای همه لب ها سخن گفته‌ام
    و دست‌هایت با دستان من آشناست.

    "احمد شاملو"

  • نه!

    هرگز شب را باور نکردم

    چرا که

    در فراسوهای دهلیزش

    به امید دریچه ئی

    دل بسته بودم.

    ***

    شکوهی در جانم تنوره می کشد

    گوئی از پاک ترین هوای کوهستان

    لبالب

    قدحی در کشیده ام.

    در فرصت میان ستاره ها

    شلنگ انداز

    رقصی میکنم-

    دیوانه

    به تماشای من بیا!

    "احمد شاملو"

  • همه لرزش دست و دلم
    از آن بود

    که عشق پناهی گردد

    پروازی نه، گریز گاهی گردد
    آی عشق آی عشق
    چهره آبی‌ات پیدا نیست.

    و خنکای مرهمی بر شعله زخمی
    نه شور شعله بر سرمای درون
    آی عشق آی عشق
    چهره ی سرخت پیدا نیست.

    غبار تیره تسکینی بر حضور ِ وهن
    و دنج ِ رهایی بر گریز ِ حضور،
    سیاهی بر آرامش آبی
    و سبزه ی برگچه بر ارغوان
    آی عشق آی عشق
    رنگ آشنایت پیدا نیست.

    "احمد شاملو"

  • بوسه های تو
    گنجشککان پر گوی باغند
    و پستان هایت کندوی کوهستان هاست
    و تنت
    رازی ست جاودانه
    که در خلوتی عظیم
    با منش در میان می گذارند
    تن تو آهنگی ست
    و تن من کلمه ئی ست که در آن می نشیند
    تا نغمه ئی در وجود آید :
    سرودی که تداوم را می تپد
    در نگاهت همه مهربانی هاست :
    قاصدی که زندگی را خبر می دهد
    و در سکوتت همه صداها :
    فریادی که بودن را تجربه می کند

    "احمد شاملو ، از مجموعه: آیدا در آینه"

  • رود
    قصیده‌ی بامدادی را
    در دلتای شب
    مکرر می‌کند
    و روز
    از آخرین نفس شب پر انتظار
    آغاز می‌شود
    و -اینک- سپیده دمی که شعله چراغ مرا
    در طاقچه بی‌رنگ می‌کند
    تا مرغکان بومی رنگ را
    در بوته‌های قالی از سکوت خواب برانگیزد،
    پنداری آفتابی است
    که به آشتی
    در خون من طالع می شود
    ***
    اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن
    عابد و معبود عبادت و معبد
    جلوه‌ای یکسان دارند:
    بنده پرستش خدای می‌کند
    هم از آن گونه
    که خدای
    بنده را

    ***
    از برای تو، مفهومی نیست
    نه لحظه‌ای:
    پروانه‌ ئیست که بال می‌زند
    یا رود خانه‌ای که در حال گذر است
    هیچ چیز تکرار نمی‌شود
    و
    عمر به پایان می رسد:
    پروانه
    بر شکوفه‌ای نشست
    و رود به دریا پیوست

  • به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم

    و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود

    اگر فریاد مرغ و سایه‌ی علفم

    در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم

    خسته، خسته، از راهکوره های تردید می آیم

    چون آینه یی از تو لبریزم

    هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد

    نه ساقه‌ی بازوهایت

    نه چشمه های تنت

    بی تو خاموشم ، شهری در شبم

    تو طلوع می کنی

    من گرمایت را از دور می چشم

    و شهر من بیدار می شود

    با غلغله ها، تردیدها، تلاشها

    و غلغله های مردد تلاشهایش

    دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد

    دور از تو من شهری در شبم

    ای آفتاب

    و غروبت مرا می سوزاند

    من به دنبال سحری سرگردان می گردم

    تو سخن نمی گویی

    من نمی شنوم

    تو سکوت می کنی

    من فریاد می زنم

    با منی، با خود نیستم

    و بی تو خود را نمی یابم

    دیگر هیچ چیز نمی خواهد

    نمی تواند تسکینم بدهد

    اگر فریاد مرغ و سایه‌ی علفم

    این حقیقت را در خلوت تو باز یافته ام

    حقیقت بزرگ است

    و من کوچکم

    با تو بیگانه ام

    فریاد مرغ را بشنو

    سایه‌ی علف را با سایه ات بیامیز

    مرا با خودت آشنا کن

    بیگانه‌ی من

    مرا با خودت یکی کن

    "احمد شاملو"