وبلاگ شعر کوتاه_13

Replies
138
Voices
1
ابوالقاسم کریمی

وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی

بهترین و زیباترین اشعار کوتاه فارسی و ترجمه شده را اینجا بخوانید

  • دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد

    نه آبی، نه شرابی

    دیگر بوسه‌های صبحگاهی نخواهند بود

    و تماشای غروب از پنجره نیز

    تو با خورشید زندگی می‌کنی

    من با ماه

    در ما ولی فقط یک عشق زنده است

    برای من، دوستی وفادار و ظریف

    برای تو دختری سرزنده و شاد

    اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو می‌بینم

    توئی که بیماری‌ام را سبب شده‌ای

    دیدارها کوتاه و دیر به دیر

    در شعر من فقط صدای توست که می خواند

    در شعر تو روح من است که سرگردان است

    آتشی برپاست که نه فراموشی

    و نه وحشت می‌تواند بر آن چیره شود

    و ای کاش می‌دانستی در این لحظه

    لب‌های خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.

    "آنا آخماتووا"

  • طلا رنگ می بازد

    مرمر خاک می شود
    فولاد زنگ می زند

    نابودی با همه چیزی است در این جهان.
    تنها اندوه است که پایدار است
    تا زمانی که واژه باشکوه بماند.

    "آنا آخماتووا"

  • تو همواره اسرارآمیزی و غافلگیر کننده
    و با هر روزی که می گذرد
    مرا بیشتر اسیر خودت می کنی
    اما ای دوست جدی من
    احساس من به تو
    نبرد آتش و آهن است .

    "آنا آخماتووا"

  • چه کنم که توان از من می گریزد

    وقتی که نام کوچک او را

    در حضور من به زبان می آورند

    از کنار هیزمی خاکستر شده

    از گذرگاهی جنگلی می گذرم

    بادی نرم و نابهنگام می وزد

    سبکسرانه با بویی از پاییز

    و قلب من از آن

    خبرهایی از دوردست ها می شنود، خبرهای بد

    او زنده است و نفس میکشد

    اما غمی به دل ندارد

    "آنا آخماتووا"

    از مجموعه: تسبیح / ترجمه: احمد پوری"

  • خورشید در خاطره‌ رنگ‌ می‌بازد،

    سبزه‌ تیره‌تر می‌شود،

    باد‌ برفی‌ زودرس‌ را

    آرام‌ آرام‌ می‌پراکند.

    آب‌ یخ‌ می‌بندد.

    آبراه‌های‌ باریک‌ ایستاده‌اند.

    این جا چیزی‌ اتفاق‌ نخواهد افتاد،

    هرگز!

    در آسمان‌ خالی‌

    دشت‌ گسترده، بادبزنی‌ ناپیدا.

    شاید بهتر بود هرگز

    همسر تو نمی‌بودم

    خورشید در خاطره‌ رنگ‌ می‌بازد.

    این‌ چیست؟ تاریکی؟

    شاید!

    زمستان،

    یک‌ شبه‌ خواهد رسید

    "آنا آخماتوا"

  • او در این دنیا سه چیز را دوست داشت:

    دعای شامگاهی؛

    طاووس سفید؛

    و نقشه رنگ پریده آمریکا.

    و سه چیز را دوست نداشت:

    گریه کودکان؛

    مربای تمشک با چائی؛

    و پرخاشجویی زنانه.

    ... و من همسر او بودم.

    "آنا آخماتوا"

  • گرم است هر دو روی این بالش

    دومین شمع رو به زوال است

    در گوش من فریاد بی پایان کلاغهای سیاه،

    تمام شب چشمهای باز بی‌خواب

    و حالا دیگر بسیار دیر است برای حتا به خواب فکر کردن

    و مرا تاب سپیدی این پرده نیست

    صبح بخیر... صبح.

    "آنا آخماتووا"

  • خاطره‌ای در درونم است

    چون سنگی سپید درون چاهی
    سر ستیز با آن ندارم، توانش را نیز
    برایم شادی است و اندوه.

    در چشمانم خیره شود اگر کسی
    آن را خواهد دید.
    غمگین‌تر از آنی خواهد شد
    که داستانی اندوه‌زا شنیده است.

    می‌دانم خدایان انسان را
    بدل به شیء می‌کنند، بی‌آنکه روح را از او بگیرند.
    تو نیز بدل به سنگی شده‌ای در درون من
    تا اندوه را جاودانه سازی!

    " آنا آخماتووا"

  • لیلا کردبچه

    سال ها
    رو به قبله بودم و می گفتم
    دیگر هیچ کس از من عاشقانه ای نخواهد شنید

    آمدی
    ردشدی
    بند دلم پاره شد

    کاش می فهمیدی چه لذتی دارد
    پاره شدن طناب یک اعدامی.

  • رويا شاه حسین زاده

    دوستت دارم های سیزده سالگی را

    روی بخار شیشه ی کلاس کشیدیم

    با یک قلب

    و حرف اول یک اسم

    دوستت دارم های بزرگ تر را

    در نامه های عاشقانه نوشتیم

    پنهانشان کردیم

    هنوز هم یکی از آن نامه ها آنجاست

    من از ترس مادرم

    جوری پنهانش کردم که حتی خودم هم نتوانستم پیدایش کنم

    و زنان در حوالی سی سالگی

    شاید دیگر

    قلبی روی بخار شیشه نکشند

    اما

    هنوز هم پر از دوستت دارمند

    چند تا از دوستت دارمهایم را

    برایت

    مربای آلبالو درست کرده ام

    چند تا را

    گرد گرفته ام از اشیا

    با یکی از آنها

    پیرهنت را اتو کرده ام

    و با یکی

    با یکی دارم

    این شعر را برایت می نویسم.

  • رسول يونان

    سرما

    مثل شیری دریایی

    سیاه و سفید

    می لغزد بر یخ های خیابان.

    ما

    در کافه ها ناامید نشسته ایم

    تو می آیی

    و در دهان ِ زمستان

    خوشه ای انگور می گذاری

  • افشین یداللهی

    تو آمدی
    و بی آنکه بدانی ،
    خدا با تو برای من یک بغل شعر نگفته فرستاد

    حالا بنشین و تماشا کن

    چگونه آیه آیه

    کتاب رسالت تو را خواهم سرود...

    پیامبر از همه جا بی خبر من!

  • رضا كاظمي

    ما فقط به‌هم فکر می‌کنیم:

    تو، پشتِ میزِ کافه‌ای در پاریس

    من، پشتِ پنجره‌ی اتاق‌َم در تهران،

    و هیچ پلی برای به‌هم رسیدن نیست

    مگر عشق

    که سال به سال دارد پیرتر می‌شود!

  • رويا شاه حسین زاده

    بچه که بودم

    پائیز با روپوش از راه می رسید.

    بزرگ تر که شدم، پسر همسایه بود ؛

    سربازی که

    اسمم را توی کلاهش نوشته بود.

    مادرش می گفت:

    گروهبان جریمه اش کرده که هفت شب کشیک بدهد.

    آن وقت ها

    دوستت دارم ها را نمی گفتند ؛

    کشیک می دادند...

  • یاور مهدی پور

    از من رفته ای
    و دری که وا مانده

    دهان ِ من است

    کم کم

    جای خالی ِ تو در هوا

    خیابان

    کوچه

    خانه

    در دلم سرد می شود

    برف می بارد

    حالا نبودنت

    می تواند

    هر کجا که دلش خواست را

    سپید کند

    برچسب‌ها: جای, خالی ِ تو

  • محمد علی بهمنی

    باید به فکر تنهایی خودم باشم
    دستِ خودم را می گیرم و

    از خانه بیرون می زنیم.

    در پارک

    به جز درخت

    هیچ کس نیست

    روی تمام نیمکت های خالی می نشینیم

    تا پارک

    از تنهایی رنج نبرد

    دلم گرفته

    یاد تنهایی اتاق خودمان می افتم

    و از خودم خواهش میکنم

    به خانه بازگردد.

  • رضا كاظمي

    کفّاره‌ی کدام گناهی مگر
    که هرچه می‌نویسم‌اَت

    تمام نمی‌شوی؟!

    2

    فاجعه

    آمدنِ تو بود،

    نه رفتن‌اَت!

    3

    مرگ که خواستن ندارد

    خودش می‌آید؛

    تویی که نمی‌آیی!

  • نیکی‌ فیروزکوهی

    دست هایم را در جیب هایم فرو می برم

    و عکس میگیرم

    هیچ کس نخواهد فهمید

    از پشت عینک بزرگ سیاهم

    - با چه تردیدی -

    دنیای بزرگ سیاه مان را تماشا میکنم

    دست هایت را در جیب هایت فرو کن

    بگذار آدم ها

    از باور های خودشان عکس بگیرند

  • رسول يونان

    ای پرنده زیبا
    زخم بالت را که می‌بستم
    عاشقت شدم
    نباید این‌قدر بی‌رحمانه دور می‌شدی
    بی پر و بالم من
    آسمان به آسمان
    چگونه دنبالت بگردم ؟
    ای پرنده زیبا
    اسیر زیبایی‌ات شده‌ام
    مرا به قفس انداخته‌ای

  • شهاب مقربين

    چه مي‌شود کرد
    دنيا همين خرابه بود
    که به ما دادند
    و ما به دست‌ خود خراب‌ترش کرديم

    با هم نساختيم
    هر يک خانه‌اي بنا کرديم
    با ديوارها و دري
    که پشت‌شان پنهان شديم

    و هرگاه دلتنگ مي‌شديم
    در را باز مي‌کرديم
    به اميدِ ديدار
    با ديوارِ روبه‌رو

  • شمس لنگرودي

    و تو هم روزی پیر می شوی

    اما من، پیرتر از این نخواهم شد

    در لحظه ای از عمرم متوقف شدم

    منتظرم بیایی

    و از برابر من بگذری

    زیبا، پیر شده، آراسته به نوری

    که از تاریکی من دریغ کرده‌ای.

  • لیلا کردبچه

    نه شالی
    نه کلاهی
    نه چتری ...
    راست می‌گویند آدمی که برای همیشه می‌رود
    هیچ چیزش را جا نمی‌گذارد

    نه شالی، نه کلاهی، نه چتری
    بگو چگونه تحمل کند این خانه زمستانی را
    که از چمدان تو جامانده است

  • سید علی میرافضلی

    برّه باشی
    گرگ روحت می‌شوند

    گرگ باشی

    حسّ تنهایی شکارت می‌کند.

    ------------***-----------

    یوسف اگر باشی

    تنهایی‌ات

    گرگی‌ست بی‌تقصیر

    چاهی‌ست بی‌پایان

    خوابی‌ست بی‌تعبیر

  • یغما گلرویی

    دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم ،

    بعد بیایم و با عصایی در دست ،

    کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم ،

    تا تو بیایی و مرا نشناسی ،

    ولی دستم را بگیری

    و از ازدحام خیابان عبورم دهی .

  • محمد ترکمان (پژواره)

    با گیسوانِ یلدایی ات!
    لباسی خواهم بافت!

    از جنس انتظار!

    بر قامتِ زمان!

    بر گردنِ لحظه ها،

    زنگوله، خواهم آویخت!؟

    مژه های شعله ورم را؛

    حایلِ پلک هایم

    خواهم نمود!؟

    تا اولین مژدگانی؛

    نصیب من، شود!

  • رويا شاه حسین زاده

    گاهی

    یک پیراهن چهارخانه ی مردانه هم حتی

    میتواند

    خانه ی آدم باشد

    که دلتنگی هایت را در جیبش بریزی

    و دگمه هایش را

    برای همیشه

    ببندی .

  • رضا كاظمي

    اولین‌ها و آخرین‌ها
    هیچ‌وقت از یاد نمی‌روند

    مثل اولین و آخرین بوسه‌های تو

    که طعمِ گُلاب می‌دادند وُ

    صابونِ ارزان‌قیمت وُ

    کافورِ غسال‌خانه!

  • عباس معروفی

    من اما
    برای تو
    کلمه کم می‌آورم
    بانوی من!
    شعر بلد نیستم.
    وقتی آمدی با چشم‌هام می‌گویم.

    عاشقانه‌های ناب را
    برای آدمی می‌خوانند
    تا از رنگ کلمات
    خود را بیاراید
    و زیباترین لباس‌هاش را
    برای معشوق به تن کند.
    من اما
    لباسی به تنت نمی‌گذارم.

    عاشقانه‌های ناب را
    برای زنی می‌گویند
    که با عطر کلمات
    شبی
    دل‌آرام شود.
    من اما
    قرار ندارم
    شبی آرام برای تو بسازم.

  • نسترن وثوقی

    تنهایی

    یعنی من،

    وقتی روزها، دست در گردنِ خورشید می اندازی

    و در روشناییِ جهان سهم داری!

    تنهایی

    یعنی تو،

    وقتی شب ها هم آغوشِ ماه می شوم

    و در تاریکیِ جهان دست دارم!

  • نزار قبانی

    معلم‌ نیستم‌ ،

    تا عشق‌ را به‌ تو بیاموزم‌!

    ماهیان‌ برای‌ شنا کردن‌

    نیازی‌ به‌ آموزش‌ ندارند!

    پرندگان‌ نیز ،

    برای‌ پرواز...

    به‌ تنهایی‌ شنا کن‌!

    به‌ تنهایی‌ بال‌ْ بُگشا!

    عشق‌، کتابی‌ ندارد!

    عاشقان‌ِ بزرگ‌ِ جهان‌

    خواندن‌ نمی‌دانستند!

  • رسول يونان

    زندگی کمی دیوانگی می‌خواست

    اما ما زیادی دیوانه شدیم

    از تمام کافه‌ها بیرونمان کردند

    ما زیادی دیوانه شدیم و

    همه‌چیز را فراموش کردیم

    غیر از خندیدن

    به همه‌چیز خندیدیم و

    خندیدن شغل ما شد

    دیوانه که باشی

    خودت هم نخندی

    زخم‌هایت می‌خندند !

  • سید علی میرافضلی

    خسته‌ام شبیه آن مسافری که

    از هزار فرسخ سیاه آمده‌ست و

    بازوان هیچ کس برای در بغل گرفتنش

    گشوده نیست.

    خسته‌ام شبیه قفل کهنه‌ای که

    سال‌های سال بی کلید مانده‌ است.

    خسته‌ام شبیه نامۀ بدون مقصدی که

    باد کرده روی دست پست‌چی.

    خسته‌ام شبیه پلّه‌های بی سر و تهی که...

    خشک و خالیی که...

    غم گرفته‌ای که...

    چند پلّه خسته‌تر هنوز...

  • بابک فرهاد نیا

    دلتنگ بازی های کودکانه نیستم

    حالا هم در کوچه ها

    برای زمین خوردن

    بهانه هست ...

    فقط می ترسم

    می ترسم از اینکه

    برای گریه کردن

    روی پیراهن مادرم

    زیادی بزرگ شده باشم.

  • مهدی دادگستر(م-د-شالکول)

    بی خود وبی جهت خسته می شوم،

    راه می روم،

    می ایستم،

    می نشینم،

    چشمانم را باز می کنم و،

    می بندم...

    اما تو هنوز آنجایی،

    هنوزو...

    تو از کدام شبانه ها گذشته ای -

    در این کویر؟-

    که روز های امید ت ،

    در زهر تابستان آن سال -

    چنان بر جنون نشست و،

    پیاپی تکرار شد:

    دراین قفس ،

    با دشت هایی ترک خورده-

    از،

    هزاران سال اکنون؟

  • مژگان عباسلو

    بیا با هم گم شویم

    من در لباسهای گشادم

    تو در خیالاتت

    من کفشهای پاشنه بلندم را دور می‌اندازم

    تا تق تق خوشبختی‌ام پاسبانها را خبر نکند

    تو کتابهایت را

    چرا که برای دوست داشتن من

    به قلب نیاز داری نه علم،

    بیا با هم فرار کنیم

    از تنهایی

    که در لباسهای گشاد جا برایش بیشتر است…

  • سید علی میرافضلی

    ناملایم‌ترین حرف‌ها را

    گاه زیباترین دست‌ها می‌نویسند.

    غیرعادی‌ترین عشق‌ها، گاه

    حاصل گفت و گوهای معمولی ماست.

    زندگی، هیچ تفسیر قطعی ندارد

    هیچ‌کس از سرانجام آیینه‌ها مطمئن نیست.

    گاه با یک سلام صمیمی

    شکل آرامش تو به هم می‌خورَد

    گاه با یک خداحافظی به موقع

    رستگاری رقم می‌خورَد.

    پشت این در که وا می‌کنی

    ـ احتمالش زیاد است

    بادها

    قابل پیش بینی نباشند!

  • سید عبدالحمید ضیایی

    تو هم

    شبيهِ اين همه معشوق

    شبيهِ يادهايِ فراموشِ ديگرِ من ...

    و هيچ كس نمي تواند

    كه پُر كند تمامِ قلبِ كسي ديگر را

    هميشه يك تهيِ تلخ

    در هزار زاويه ي روحِ آدمي

    باقي ست...

  • مهدیه لطیفی

    دستت را به من نزن!

    دستت را به من بزنی زخم خستگی ام دهان باز می کند

    و بند نمی آید این خون

    که تو با هر نامی که از در می آیی

    پرستاری نمی دانی

  • نیکی‌ فیروزکوهی

    یک روز صبح بیدار می‌شوی

    و حس می‌‌کنی‌

    چقدر دوست‌اش داری

    و خدا

    از خیلی‌ دورترها

    دلش برای جای خالی‌ کسی‌

    که دیگر نیست

    می‌‌گیرد...

  • رويا شاه حسین زاده

    محبوب من
    از دوست داشتنم می ترسد
    از داشتنم می ترسد
    از نداشتنم هم می ترسد

    با اینهمه اما
    مبادا گمان کنید مرد شجاعی نیست

    وطنش بودم اگر
    به خاطر من می جنگید
    و مادرش اگر
    بخاطرم
    جان ....
    من اما
    هیچ کسش
    نیستم
    من
    هیچکسش هستم .

  • سارا محمدی اردهالی

    دیر رسیدم
    کادر
    بسته شده بود
    صدای شاتر
    پیچید به نگاهم
    سعی کردم طبیعی باشم
    که مثلا
    دیدنِ دوباره‌ات ساده است
    فلاشِ بعدی
    مچم را گرفت:
    دو چشم تار و لبی لرزیده
    عکاس نتوانست
    با فتوشاپ آرامشان کند
    مرا برید
    از گوشه‌ی خاطرات تو
    و
    حواسش نبود
    روی شانه‌ات
    چهار انگشت کوچک
    جا مانده

  • بابک فرهاد نیا

    تو حق داری

    مهربانم

    که سراغ تنهایی ام را

    هرگز نگیری

    ردپای شعر م را

    دیگر دنبال نکنی

    سرخی بعد از غروب

    هر قدر هم که

    زیبا باشد

    باز

    قلب هیچ آسمانی را شاد

    نخواهد کرد.

  • لیلا کردبچه

    هربار به تو فکر می‌کنم
    یکی از دکمه‌هایم شل می‌شود
    انقراض آغوشم یک نسل به تأخیر می‌افتد
    و چیزی به نبضم اضافه می‌شود
    که در شعرهایم نمی‌گنجد

    کافیست تورا به نام بخوانم
    تا ببینی لکنت، عاشقانه‌ترینِ لهجه‌هاست
    و چگونه لرزش لب‌های من
    دنیا را به حاشیه می‌بَرد

    دوستت دارم
    با تمام واژه‌هایی که در گلویم گیر کرده‌اند
    و تمام هجاهای غمگینی
    که به خاطر تو شعر می‌شود

    دوستت دارم با صدای بلند
    دوستت دارم با صدای آهسته
    دوستت دارم
    و خواستن تو جنینی‌ست در من
    که نه سقط می‌شود
    نه به دنیا می‌آید

  • نسترن وثوقی

    نام‌هایِ خانوادگی

    اندوه هزار نسل را در تو زنده می‌کنند!

    کسی که ترا به نام کوچک صدا می‌زند

    آن‌قدر دوستت دارد

    که فقط تو را یاد درد‌هایِ شخصی‌ات می‌اندازد!

  • رضوان ابوترابي (حسرت)

    هواپیما رد می شود

    ابر رد می شود

    آسمان رد می شود

    دنیا همین است

    من ایستاده ام

    و همه چیز از روی من رد می شود

    از چشم های من

    از احساس من

    من ..

    پنجره ام

  • علی‌رضا نوری

    می خواستی لباست را در بیاوری

    گفتم بماند برای وقتی که عقل مان به این چیزها برسد

    استخوان های سینه ام داشت می سوخت

    شنیده بودم فرهاد سوخت

    فروغ سوخت

    شهید جواد معبودی سوخت

    و حالا که عقل مان به این چیزها می رسد

    مرا به بچه ات نشان میدهی

    می گویی این آقا که سینه اش سوخته است

    می توانست پدرت باشد

  • محسن جعفری

    شب های تابستان

    از شهر فرار می کنم،

    می زنم به حاشیه

    کنار درختی که یک دنیا حرف دارد.

    صحبت از تبر ویادگاری نیست ،

    او به تنهایی

    عادت نکرده است هنوز

  • سارا محمدی اردهالی

    هر از چندی نوشتن را رها می‌کنم

    به انگشتانم خیره می‌شوم

    می‌گفتی زنان زیبا آزارت می‌دهند

    و هر انگشت من زنی زیباست

    که آرامت می‌کند

    به هر انگشتم که نگاه می‌کنم

    یاد زنی زیبا می‌افتم

    که از دستش گریزی نداری

    می‌خندم

    و نوشتن داستان تو را از سر می‌گیرم