وبلاگ شعر کوتاه_12

Replies
100
Voices
1
ابوالقاسم کریمی

بهترین و زیباترین اشعار کوتاه فارسی و ترجمه شده را اینجا بخوانید

  • تنها‌تر از آنم

    که واقعیت داشته باشم

    به خیابان می‌روم

    و ساعت‌ها در خودم قدم می‌زنم

    از تو تنها خاطره‌ای مانده است

    که امشب

    چون اسبی زینَش می‌کنم

    بر آن می‌تازم و از استخوان‌هایم

    بیرون می‌زنم

    ((گروس عبدالملکیان))

  • غربت بستري چرك و چروكيده

    مرا به عقد تنهایی و هم آغوشیِ

    تقديرِ نا محرم وادار كرد

    یأس در تنم به خوابي عميق رفته

    و آفتاب خيال بالا آمدن از پشتِ كوهي از درد را ندارد

    و تو فکر میکنی

    من آن تك درختِ جا مانده از خاك ام

    كه فاصله ريشه ام را خشكانده

    پشتِ آن زمينِ تشنه شهرِ من است

    كه سوگوارِ من و خاطراتم نشسته

    کاش ...

    کاش مرا خاک می برد

    در تبِ حسرت نمی ماندم

    ((فلور فرشچی))

  • یک حس پرستش

    پیوسته در تو هست

    که می‌ترساند آدم را

    که هی زبانم لال

    که هی گوشِ شیطان کر

    چشم شیطان کور

    که هِی

    از بلا به دور

    کسی انگار

    همیشه همراه تو هست

    که می ‌لرزاند

    زانوهایِ آدم را

    که می ‌دزدد

    چشم‌های آدم را

    که دهانم را خشک

    نفسم را تنگ

    قلبم را تند

    تو

    سؤال‌های سهمگینِ پنج سالگی

    با جواب‌های کوتاه

    انحرافی

    بالغ

    من

    گالیوری هجده ساله

    با واکنش‌های دستپاچه

    خجالتی

    ضایع

    از تمامِ مجله‌های مُدل تو را

    ـ گوشِ شیطان کر ـ

    از تمامِ مجله‌های مُدل تو را

    ـ چشم شیطان کور ـ

    بریده‌ام

    چه بخواهی چه نه

    وسوسه پیروز می‌شود

    کمی مهربان‌تر باش

    ـ زبانم لال ـ

    گناه تازۀ من.

    ((شهريار بهروز ))

  • تنِ تو کو، تنِ صمیمی تو کو

    تنی که جون پناهِ من نبود

    عطوفتِ تن تکیده‌ی تو کو

    تنی که تکیه‌گاه من نبود

    درخت تن‌سپرده دست بادم و

    پر از جوانه‌ی شکستنم

    ببین چه سوگوار و سرد و بی‌رمق

    در آستانه‌ی شکستنم...

    ((ایرج جنتی عطایی))

  • عشق جان ...

    هر تکه از پیراهن تو

    یعنی چکیده ای از کل سنت های پوششی جهان

    هولوگرافیک وار

    هر زبان

    که بستر عشق بازی ماست چکیده زبان های زنده ی ملل است .

    ((آریو همتی))

  • از ایستگاهی

    به ایستگاهی دیگر

    با آرزوهایی چروک در چمدان هایمان

    و دیالوگی تکراری برای

    فراموش کردن تنها بودنمان

    _ببخشید می شود کنارشما بنشینم؟

    بی فایده است

    اینجوری به جایی نمی رسیم

    تمام جاده ها

    از روز اول

    برای نرسیدن

    خ_ _ط_ _ ک _ _ش_ _ی شده اند.

    ((آزاد نوروزی))

  • ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ

    ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﻡ

    ﺳﺮﺩ ﻭ ﺑﯽ ﺭﻭﺡ ﺍﻧﺪ

    ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ

    ﺍﮔﺮﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺍﻡ ﺑﺸﻨﻮﯼ

    ﺑﺎﻭﺭﺕ ﻣﯽ ﺷﻮﺩﮐﻪ ﻣﻦ

    ﻋﺎﺷﻘﺘﺮﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺯﻣﯿﻨﻢ .

    (ﺁﺯﺍﺩ ﻧﻮﺭﻭﺯﯼ))

  • ميم مثل من

    مثل من در برزخ

    ب مثل برزخ

    مثل برزخ نبودن تو

    ت مثل تو در تمام بودنم

    ت مثل تمام بودنم

    كدام بودنم ؟! ...

    الفباي زنده ها

    حرف مرا نمي زنند

    سي و دو حرف بياور

    سي و دو بار مرا بخوان

    نمي فهمي

    نمي فهمند

    من

    به تمام زبان هاي زندهء دنيا

    مرده ام

    ((ماندانا طوراني))

  • خيلي سال است

    از كنار خيلي ها گذشته ام

    از كنارم خيلي ها گذشته اند

    گم شده ام

    لبخندم را گم كرده ام

    پشت پاي رفتني

    زير پاي آمدني

    كنج نگاهي سرد

    زير زباني تلخ ...

    و هر بار كسي كه مرا پيدا كرد

    امانتدار خوبي نبود.

    دليل دارد گم شدن

    جايي كه نداري بروي

    خيابان ها همه شبيه همند.

    مي گويند انقدر فكر نكن

    چاقو هم دستهء خودش را نمي برد!

    اما من

    چاقوهاي بي دستهء زيادي ديده ام

    اتفاقا آدم وقتي كه مي برد

    از خودش شروع مي كند

    من كه هنوز نبريده ام

    و خيابان ها را هنوز

    تشخيص مي دهم

    اما

    آي آدم ها

    يكي از شما

    لبخند مرا

    پس نداده ست

    ((ماندانا طوراني))

  • عشق

    چيز عجيبی ست

    وقتی از من

    ديكتاتوری می سازد، زود رنج

    كه تنها تو را انحصاری می خواهد

    از تو

    نازک دلی

    كه اشک مرا

    تاب نمی آورد...

    عشق چيز عجيبی نيست

    شايد

    اما

    من و تو

    عجيب ...

    عاشق شده ايم!

    ((ماندانا طورانی))

  • نقش هایم را روی میز می چینم

    هیچ کدام شبیه من نیستند

    نه موهای بلند دارند

    نه چشمان ذغالی

    نه حتی زخمی بر سینه

    کلمات چقدر ناچیزند

    انگار زبان بسته ی رنجند

    و پر بسته ی اندوه

    و بغض

    تکرار ناخوشایند دردی ست که

    کهنه نمی شود

    پیراهنم را بسوزان

    و زخم هایم را نمک بپاش

    «دیگر برای زیستن دو قلب کافی نیست»

    من آدرس خانه ام را

    به سینه ام سنجاق کرده ام

    تا هر وقت از تو گم شدم

    کسی مرا به خانه برساند.

    ((روشنک آرامش))

  • مسافرِ دی

    چمدان برفی اش را

    روی آخرین پلّه ی پاییز باز می کند

    پای سرما به شهر باز می شود ،

    وَ من راه می افتم

    که دلم را برای زندگی ، گرم کنم...!

    خوب می دانم

    از پس تمام سیاهی ها

    رو سفید بیرون می آیم...!

    ((مینا آقازاده))

  • سال به سال

    هر سال

    صحبت از نفت و چراغ و سپیده‌دم است

    صحبت از سفره گشودنِ صبح است

    صحبت از علاقه عجیبی به اسمِ عدالت است،

    اما پرده‌ها تاریک

    پدرها خسته

    سفره‌ها خالی....

    ((سید علی صالحی))

  • این مردم

    گاهی در تنهاییِ خود

    از تشنگی سخن می‌گویند،

    نگران‌اند

    حق دارند.

    این مردم

    گاهی در ازدحامِ جهان

    از قیامِ آب سخن می‌گویند،

    نگران‌اند

    حق دارند.

    این مردم

    گاهی در اندوهِ آدمی

    از بارشِ نیزه و از گلوی بریده سخن می‌گویند

    نگران‌اند

    حق دارند.

    حق دارند از تَحَکُم بی‌دلیلِ کلمات بترسند،

    حق دارند از کیفرِ بی‌هودهٔ خستگی بترسند.

    آنها برای اثباتِ صبوریِ خویش

    نیازی به سوگندِ صبح و

    صحیفهٔ نی‌نوا ندارند،

    غریبانا...تو بگو!

    این مردم خسته

    چرا از همین مردمِ خسته می‌ترسند!؟

    ((سید علی صالحی))

  • نورے مے شوم

    مے درخشم در چشم هات

    جاے لبخند هاے نزده ات

    از بلندترین آبشار فرو مے ریزم

    بر

    موج موجِ نگاهت

    وبوسه ے لبانم

    گل مے کند

    بر بلنداے شانه ات

    از بسامدش

    شب روشن مے شود

    ستاره می رقصد

    تو همان خاکستر ققنوسی

    که از شرجے دستانت عشق مے رسد

    ((مریم گمار))

  • مي‌خواستم ترانه ‌يي باشم

    كه بچه‌هاي دبستاني از بر كنند

    دريا كه مي‌شنود

    توفان‌اش را پشت‌اش پنهان كن

    و برگ‌هاي علف

    نت‌هاي به هم خوردن‌شان را

    از روي صداي من بنويسند.

    مي‌خواستم ترانه‌يي باشم

    كه چشمه زمزمه‌ام كند

    آبشار

    با سنج و دهل بخواند.

    اما ترانه‌ي غمگينم

    و دريا، غروب

    بچه‌هايش را جمع مي‌كند كه صدايم را نشنوند.

    نت‌هايم را تمام نكرده

    چرا

    رهايم كردي.

    ((شمس لنگرودی))

  • سلو‌ل‌ مان

    سیاه و ساکت و سرد بود

    گفتیم: کاش که پرنده‌ئی...

    کلاغی آوردند.

    سرودی می‌خواندیم- غار غار

    بلند می‌شدیم- غار غار

    دراز می‌کشیدیم – غار غار

    همه ناگهان پر کشیدیم- غار غار، غارغار، غارغار

    نگهبانان سر رسیدند

    بال کلاغ را بوسیدند

    و اتاقک‌ مان را

    به بخش روانی سپردند.

    ((شمس لنگرودی))

  • پاییز است،

    درختان بی برگ خواب...

    و نبض برگ ها ایستاده....

    گلدان کنار پنجره پژمرده....

    پاییز تا میتواند سرمایش را

    به رخ میکشد

    امروز اما شاخه گلی را دیدم،که به دور از چشم پاییز روییده....

    پاییز است....

    اما دستی گرم است هنوز

    از گرمای عشق....

    دختری را میگویم که روزها شاملو میخواند،

    و دیگر قارقار کلاغها

    از دور سرش را به دوران

    نمی اندازد....

    دختری که هر روز گره میزند

    رویاهایش را به

    بال پرندگان مهاجر....

    ((غزل اقلیدی))

  • رفتی و

    شانه های سُستِ اعتمادت

    درپس تقدیرم

    فصلی نو را ورق زد

    فصلی به نام تنهایی!

    که از رفتن تو آغاز

    و تا مرگ احساسم

    در بی اعتمادی ها امتداد دارد!

    ((سارا رضایی))

  • با ما گفته بودند:

    «آن کلامِ مقدس را

    با شما خواهیم آموخت

    لیکن به خاطرِ آن

    عقوبتی جانفرسای را

    تحمل می ‌بایدِتان کرد.»

    عقوبتِ جانکاه را

    چندان تاب آوردیم

    آری

    که کلامِ مقدسِمان

    باری

    از خاطر

    گریخت!

    ((احمد شاملو))

  • هيچكس نمی‌گويد اگر

    شب را از آدم بگيرند

    و تاريكی‌ را

    و معجزه‌ی‌ سكوت را

    و عظمتِ بی‌انتهای‌ِ تنهايی‌ را

    از آدم بگيرند

    دستِ دردهای‌ هزارساله‌ی‌

    خودمان را بگيريم

    به كدام جهنمی‌ ببريم..؟!

    ((نیکی فیروز کوهی))

  • اگر در رودخانه‌ای به دنیا می‌آمدم

    با گرداب‌ها دوستی نمی‌کردم حتما

    با سنگ‌ها دوست می‌شدم

    به خاطر سادگی و صراحتشان.

    اگر در برکه‌ای به دنیا می‌آمدم

    با قورباغه‌ها دوستی نمی‌کردم

    با جلبک‌ها دوست می‌شدم

    به خاطر نوازش بی هیاهویشان.

    اگر در جنگلی به دنیا می‌آمدم

    با روباه‌ها دوستی نمی‌کردم حتما

    با پلنگ‌ها دوست می‌شدم

    به خاطر خیال‌پردازی‌های شاعرانه‌شان.

    پنجاه وُ هشت سال پیش به دنیا آمده‌ام

    نه در رودخانه, نه در برکه, نه در جنگل

    در سرزمینی پر از گرداب‌های گیج کننده,

    هیاهوی قورباغه‌ها, حیله‌ی روباه‌ها

    برای همین است که

    دوستان اندکم را

    چنین دوست می‌دارم.

    ((حافظ موسوی))

  • سال به سال

    هر سال

    صحبت از نفت و چراغ و سپیده‌دم است

    صحبت از سفره گشودنِ صبح است

    صحبت از علاقه عجیبی به اسمِ عدالت است،

    اما پرده‌ها تاریک

    پدرها خسته

    سفره‌ها خالی....

    ((سید علی صالحی)).

  • این مردم

    گاهی در تنهاییِ خود

    از تشنگی سخن می‌گویند،

    نگران‌اند

    حق دارند.

    این مردم

    گاهی در ازدحامِ جهان

    از قیامِ آب سخن می‌گویند،

    نگران‌اند

    حق دارند.

    این مردم

    گاهی در اندوهِ آدمی

    از بارشِ نیزه و از گلوی بریده سخن می‌گویند

    نگران‌اند

    حق دارند.

    حق دارند از تَحَکُم بی‌دلیلِ کلمات بترسند،

    حق دارند از کیفرِ بی‌هودهٔ خستگی بترسند.

    آنها برای اثباتِ صبوریِ خویش

    نیازی به سوگندِ صبح و

    صحیفهٔ نی‌نوا ندارند،

    غریبانا...تو بگو!

    این مردم خسته

    چرا از همین مردمِ خسته می‌ترسند!؟

    ((سید علی صالحی)).

  • سلو‌ل‌ مان

    سیاه و ساکت و سرد بود

    گفتیم: کاش که پرنده‌ئی...

    کلاغی آوردند.

    سرودی می‌خواندیم- غار غار

    بلند می‌شدیم- غار غار

    دراز می‌کشیدیم – غار غار

    همه ناگهان پر کشیدیم- غار غار، غارغار، غارغار

    نگهبانان سر رسیدند

    بال کلاغ را بوسیدند

    و اتاقک‌ مان را

    به بخش روانی سپردند.

    ((شمس لنگرودی)).

  • آرام باش عزیز من ، آرام باش
    حکایت دریاست زندگی
    گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی
    گاهی هم فرو می‌رویم ، چشم‌های مان را می‌بندیم ، همه جا تاریکی است
    آرام باش عزیز من
    آرام باش
    دوباره سر از آب بیرون می آوریم
    و تلالو آفتاب را می بینیم
    زیر بوته ای از برف
    که این دفعه
    درست از جایی که تو دوست داری ، طالع می شود

  • میوه بی مانندت
    عطر توست، شکوفه نارنج!
    توده یی از عطرها
    که از آسمانش می چینیم
    چه مثل شبنم صبحگاهان باشی
    چه شکل شاخه مرجان
    میوه بی مانندت
    عطر توست

  • حکایت باران بی امان است
    این گونه که من
    دوستت می دارم
    شوریده وار و پریشان
    بر خزه ها و خیزاب ها
    به بیراهه و راه ها تاختن
    بی تاب، بی قرار
    دریایی جستن
    و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
    و تو را به یاد آوردن
    حکایت بارانی بی قرار است
    این گونه که من دوستت می دارم

  • باد

    بر کلمات من می چرخد

    غبار حروف را پاک می کند

    می بیند نیستی.

    این گونه که او پرسه زنان دور می شود

    بر می گردد

    برف در دهانم خواهد ریخت.

    از شمس لنگرودی

  • چرخ خیاطی!

    چرخ کن

    ژنده پارۀ روزهایم را و سکوت را

    چرخ کن

    باران و کویر را در گل هائی که سکوت کرده اند

    دهانم را چرخ کن

    تا از خیاطم نگویم

    چگونه پیراهن مان را نابینا نابینا چرخ می کند

    چگونه پیراهن سردمان را می دوزد.

    از شمس لنگرودی

  • چرا ننویسم زیباست زندگی

    وقتی دو کرکس را در عشق بازی شان دیده ام

    چرا ننویسم زیبا نیست زندگی

    وقتی تفنگ شکارچی

    به صورتشان خیره بود.

    از شمس لنگرودی

  • بر دکه ی روزنامه فروشی

    باران

    به شکل الفبا می بارد

    دوست دارم

    چند حرف و شاخه گلی در منقار بگیرم

    و منتظرت بمانم

    باران عصر

    موزون و مقفا

    می بارد

    می بارد

    می بارد

    و تو

    دیر کرده یی

    گل ها

    مثل پرندگان به دام افتاده در کف من می لرزند

    تو نخواهی آمد

    و شعر

    داستان پرنده یی است

    که پرواز را دوست دارد و

    بالی ندارد

    از شمس لنگرودی

  • سوت بزنید

    همان که سر از سنگر بیرون می‌کشد

    دوست ماست

    همان که شما او را می‌کشید.

    ای عکس‌های من به چه درد می‌خورید

    از ما کدام یک عاشق‌تر است

    او که به خاطر یک سوت مرده است

    یا من که به خاطر او می‌میرم.

    ای عکس‌های تمام قد

    شما از من یادگارید

    یا من یادگار شمایم

    دارم پیر می‌شوم

    دارم پیر می‌شوم

    رفیق مرا از روی زمین بردارید

    عکس‌های من!‌

    از شمس لنگرودی

  • ساعت

    دوازده و بیست و پنج دقیقه ی نیمروز

    بیست و ششم آبان .

    آفریدگارا

    بگذار

    دهان تو را ببوسم

    غبار ستاره ها را از پلك فرشتگانت بروبم

    كف خانه ات را

    با دمب بریده ی شیطان جارو كنم

    متولد شدم

    در مرز نازك نیستی

    سگ های شما

    از دهان فرشتگان دورو نجاتم دادند .

    پروردگارا

    نه درخت گیلاس ، نه شراب به

    از سر اشتباهی

    آتش را

    به نطفه های فرشته یی آمیختی

    و مرا آفریدی .

    اما تو به من نفس بخشیدی عشق من !

    دهانم را تو گشودی

    و بال مرا كه نازك و پرپری بود

    تو به پولادی از حریر

    مبدل كردی .

    سپاسگزارم خدای من

    خنده را

    برای دهان او

    او را

    به خاطر من

    و مرا

    به نیت گم شدن آفریدی .

    از شمس لنگرودی

  • نه نمی توانم فراموشت کنم

    زخمهای من بی حضور تو، از تسکین سرباز می زنند

    بالهای من تکه تکه فرو می ریزند

    بره های مسیح را می بینم، که به دنبالم می دوند

    و نشان فولوت تو را می پرسند

    نه نمی توانم فراموشت کنم

    خیابانها بی حضور تو

    راههای آشکار جهنمند

    تو پرنده ای معصومی، که راهش را در باغ حیات زندانی گم کرده است

    تک صورتی ازلی بر رخسار تمام پیامبرانی

    باد تشنه تابستانی، که گندم زاران رسیده در قدوم تو خم می شوند

    آشیانه ی رودی از برف، که از قله های بهار فرو می ریزد

    نه نمی توانم، نمی خواهم که فراموشت کنم!

    تپه های خشکیده از پله های تو بالا می آیند

    تا به بوی نفسهای تو درمان شوند و به کوهستان باز گردند

    ماه هزار ساله، دست نوشته ی آخرش را برای تو می فرستد تا تصحیح اش کنی

    نه نمی توانم فراموشت کنم

    قزل آلای عصیانگری که به چشمه خود باز می رود

    خونین شده در رودها که به جانب دریا روان است.

    از شمس لنگرودی

  • پاییز است،

    درختان بی برگ خواب...

    و نبض برگ ها ایستاده....

    گلدان کنار پنجره پژمرده....

    پاییز تا میتواند سرمایش را

    به رخ میکشد

    امروز اما شاخه گلی را دیدم،که به دور از چشم پاییز روییده....

    پاییز است....

    اما دستی گرم است هنوز

    از گرمای عشق....

    دختری را میگویم که روزها شاملو میخواند،

    و دیگر قارقار کلاغها

    از دور سرش را به دوران

    نمی اندازد....

    دختری که هر روز گره میزند

    رویاهایش را به

    بال پرندگان مهاجر....

    ((غزل اقلیدی)

  • با ما گفته بودند:

    «آن کلامِ مقدس را

    با شما خواهیم آموخت

    لیکن به خاطرِ آن

    عقوبتی جانفرسای را

    تحمل می ‌بایدِتان کرد.»

    عقوبتِ جانکاه را

    چندان تاب آوردیم

    آری

    که کلامِ مقدسِمان

    باری

    از خاطر

    گریخت!

    ((احمد شاملو)).

  • بر نمی گردند شعرها

    به خانه نمی روند

    تا برگردی و دست تکان دهی

    روبانهای سفید را در کف شعرها ببین

    که چگونه در باران می لرزند

    روبانهای سفید پیچیده بر گل سرخهای بی تاب را ببین

    بر نمی گردند شعرها، پراکنده نمی شوند

    به انتظار تو در بارانی ایستاده اند

    و به لبخندی، به تکان دستی دلخوشند

    هیچ چیز با تو شروع نشد

    همه چیز با تو تمام می شود

    کوهستانهایی که قیام کرده اند

    تا آمدنت را پیش از همگان ببینند

    اقیانوسها که کف بر لب می غرند و به جویبار تو راهی ندارند

    باد و هوا که در اندیشه اند، چرا انسان نیستند که با تو سخن بگویند

    و تو! سوسن خاموش

    همه چیزت را در ظرفی گذاشته به من داده ای

    تا بین واژگان گرسنه قسمت کنم

    هیچ چیز با تو شروع نشد

    همه چیز با تو تمام می شود

    جز نامم...

    از شمس لنگرودی

  • ديدار تو كشتزار نور است

    آهويى بى‏قرار

    كه از لب تشنه‏اش

    آفتابِ سحر فرو مى‏ريزد،

    ديدارت سكوت است

    آبشار پرندگانى كه راه سپيده را مى‏جويند،

    ليوانى عسل

    در كف ناخدايى خسته كه بوى نهنگ مى‏دهد،

    چايى دم كشيده

    (درست لحظه‏يى كه از تمام دغدغه‏ها فارغ مى‏شوى)

    ديدار تو كشتزار نور است

    با بزهايى از بلور

    كه به سوى صخره چرا مى‏كنند

    بى آن كه بدانند مى‏شكنند

    و غبار بلور

    در روحم فرو مى‏پاشند.

    از شمس لنگرودی

  • می‌خواهم دوباره به دنیا بیایم
    می‌خواهم دوباره به دنیا بیایم

    بیرون در، تو منتظرم بوده باشی

    و بی‌آنکه کسی بفهمد

    جای بیداری و خواب را

    به رسم خودمان درآریم

    چه بود بیداری

    که زندگی‌اش نام کرده بودند.

    از شمس لنگرودی

  • عکس می گیرم
    عکس می گیرم

    از ضربات شعری

    که بر من فرود آوردی

    عکس می گیرم

    از صبحی برفی در ملائی که تو تیربارانم کرده ئی

    عکس می گیرم

    از صدای تو، لبخندت، شکستن آوازم

    و نشان می دهم

    به کسی که شعر مرا می خواند

    و باریکه ئی از ابر

    در حیرت لبخندش موج می زند.

    از شمس لنگرودی