وبلاگ شعر کوتاه_11

Replies
78
Voices
1
ابوالقاسم کریمی

بهترین و زیباترین اشعار کوتاه فارسی و ترجمه شده را اینجا بخوانید

  • تاریخ

    دستم را گرفت

    اسکندر

    از خطوط

    کف دستم

    عبور کرد

    او ایران را

    می خواست

    در جیبش بگذارد

    اسکندر سیگارش را

    روشن کرد

    او تخت جمشید رانسوزاند

    او جهان را

    سوزاند

    ((بهار زبردست))

  • حواست هست؟!

    تو باشی دلم

    هزار پنجره رو به بهارست و

    هزار نغمه‌ی خوش به سرآغاز

    تو باشی لبخند

    مسيرِ عاشقانه‌یِ دلبری‌ست

    و ستايشِ حيات

    تو باشی نبض عشق چنان می‌زند

    كه گويی زندگی تا ابد برقرار

    تو باشی بهار ديدنی‌ست

    و فصل‌ها، شاعر احساس و ادراك

    تو باشی رنگ شعر ارغوانی

    موج بودنت تماشایی

    جهان در انبساط عشق گلگون‌ست

    بهار با تو ماندنی‌ست

    تو حواست باشد

    اما بگذار

    دقيقه‌ها حواس مرا

    به زيبايی بودنت تسخير كنند

    من جاری به اين حس بودنم

    من هوایی‌ام به رویایِ ماه

    ((نیلوفر ثانی))

  • دوست دارم

    در اين شب دلپذير

    عطر تو

    چراغ بينایی من شود

    و محبوبه شب راهش را گم كند.

    دوست دارم

    شب لرزان از حضورت

    پايش بلغزد

    در چاله‌ای از صدف كه ماهش می‌خوانند

    و خنده آفتاب دريا را روشن كند.

    اما نه آفتاب است و نه ماه

    عصرگاهی غمگين است

    و من اين همه را جمع كرده‌ام

    چون دلتنگ توام....

    ((شمس لنگرودی))

  • دلم آتشدانی کهنه ،عشق اندود

    بینداز اسفند غم هایت را

    تا بسوزد و‌ بسوزاند غصه را

    لبخند های کهنه آورده ام

    ازدورترین سال های شمسی

    بردار و به صورتت بچسبان

    بال نمی خواهد

    از شانه هایم بپر

    تا این چهارشنبه های بی سور را

    جشن بگیریم.

    ((روشنک آرامش))

  • و نگاهت غزل بداهه و داغ ایست

    که

    زمستان هرگز در ذهن اش قد نمی‌کشد

    وقتی شمیم تعادل زیبایی ات را تحویل دستانم نمودی

    روی دستانم مصراع تازه ی شگوفه کردند

    در میان انگشتانت مو های بلندم

    فصل قشنگی از بهاران را رقم زد

    و قناری ها عاشقانه آواز سردادند

    و

    آشیانه های پر مهرشان را در درون قلبم بنا نهادند

    تو درمیان انگشتانت

    نُت به نُت آهنگ رمانتیک عشق را

    به گوش هایم زمزمه نمودی

    تخیل که از تو در وجودم جار میزند

    که دستانت هرازگاهی

    لا به لای گیسوانم را نوازشگری میکرد

    وکسالت وغبار که روی شاخچه های تنم آویزان بود

    دلتنگی اش را آهسته فریاد میزند

    رنا مقتدر(شاعر افغان)

  • خسته ام از هجومِ اینهمه مرگ

    از عبورِ تبر به گردنِ برگ

    خسته ام از حضورِ بی وزنی

    از فرار از خود و قرار با تگرگ

    خسته ام از من، از تو، از انسان

    از هبوطِ با شتابِ هر ایمان

    خسته ام از سکوتِ بی پایان

    از خدا و شیطان و این عصیان

    واژه ها به انتظار قلم

    یخ زده در انجمادِ عَدَم

    شاعر اما به مرگِ شعر رسید

    چَمبره زده به پای صدها غم

    آی با توام خدای پوشالی

    گُنَهم سیب بود و عشوه ی حوّا

    جرمِ من ریشه از نسلِ آدم بود

    مرگ، قسمتم در این زمینِ بی هوا

    خسته ام ، خسته از غرورِ تکراری

    از سکوتی محض، تلخ و اجباری

    همه ی زندگی ، مردگی کردیم

    خسته ایم از وفورِ مرگِ تکراری...

    ((مژده شکوری))

  • شعرهایم را دوست دارم

    مثل تمامِ دوستت دارم هایی که به تو می‌گفتم

    یادت هست؟

    ستاره‌ای را چیدم

    در دستانت گذاشتم!

    تو

    دنباله‌ی ستاره را گرفتی

    و به آسمان رفتی...

    هرشب به تو نگاه می‌کنم

    آسمان را به گریه می‌اندازم...

    و خودم را

    در آغوشِ شعرهایم می‌اندازم

    و تا صبح

    به دودِ سیگاری خیره می‌شوم

    که طرحی از ستاره‌های دنباله‌دار را

    در آسمانِ چشم‌هایم ترسیم می‌کند...

    ((مژده شکوری))

  • بخواب تا نگاهت کنم

    و برای هر نفس تو

    بوسه‌ای بنشانم به طعم

    هرچه تو بخواهی

    نفسم به تو بند است

    بند دلم پاره می‌شود که نباشی

    انگشت‌هات را پنجره کن

    و مرا صدا بزن

    از پشت آنهمه چشم

    بخواب آقای من

    چقدر خورشید را انتظار می‌کشم

    تا چشمانت را باز کنی

    روی بند دلت راه می‌روم

    بی ترس از افتادن

    بی ترس از سقوط

    یادم بده

    تا من هم بگویم

    که چگونه با جست و خیزهای دلم

    آسایش را

    از روح و روانم گرفته‌ام

    روی دلت پا می‌گذارم

    بی هراس از بودن

    راه می‌روم روی بند

    و می‌رقصم

    رخت شسته نیستم با گیره‌ای سرخ یا سبز

    که باد موهام را به بازی گرفته باشد

    راه می‌روم روی بند

    بخواب آقای من

    خدا به من رحم می‌کند

    تو اما رحم نکن

    و بودن

    چه هراسناک شده

    بی تو

    عشق من

    ((عباس معروفی))

  • و اینبار که چشم هایم را بوسیدی که بیدار شو

    کاش برگی باشم بر درختی

    یا رنگی بر چشم های ِ کودکی

    یا نامی بر دهان ِ گنجشکی!

    که " دل " داشتن

    که زنده مرده بودن

    که مرده ، زنده بودن

    سخت است

    و اینبار که چشم هایم را بوسیدی که بیدار شو

    کاش

    خوابی خوش باشم

    در خیال ِ آشفته ای...

    ((معصومه صابر))

  • من به تو دچار بودم

    برای همین باغچه گل می داد

    همه ی پرنده ها روی درخت خانه ی ما می نشستند

    و حوض از ماهی قرمز ها خالی نمیشد

    تو به من دچار بودی

    برای همین ابرها

    باران می شدند و

    کوچه همیشه عطر زندگی داشت

    برای همین کفش هایمان

    جفت می شدند و

    موهای من همیشه بافته بودند

    حالا اما

    هیچ چیز سرِ جایش نیست

    تو

    خسته ای

    و جنگ هر روز جهانی تر می شود

    ترکش های کلمه

    نفرین های کلام

    چایمان را تلخ می کند

    ما عاقبت به خیر نشدیم

    و آرزوهایمان

    لای همان قرآن

    سر سفره ی همان عقد

    پوسید

    این اذان که در گوشم گفته اند

    مرا مسلمان نکرد

    من مرده بودم

    و شهادتین را به من تلقین می کردند

    من مرده بودم

    و آنها فکر می کردند که به دنیا آمده ام...

    ((روشنک آرامش))

  • آیدا، امید و شیشه ی عمرم!

    تمامِ بدبختی های من،

    بازیچه‌ی مضحک و پیش پا افتاده یی بیش نیست.

    تمام این گرفتاری ها فقط یک مگس مزاحم است

    که با تکان یک دست برطرف می شود

    بدبختی فقط هنگامی به سراغ من می آید

    که ببینم آیدای من،

    لبخندش را فراموش کرده است.

    ((احمد شاملو))

  • هیچ تقویمی اما نتوانست

    خاطره‌های ما را

    به نقطه‌های بی‌نام ببرد

    سالنی که در جوانی

    ما را کنار هم می‌دید

    شنیدم پارکینگ ساختمانی شد

    در خیال ما ولی هنوز

    در ورودی آن هنوز آبی‌ست

    و حتا چراغ های‌اش روشن است هنوز

    پیش از این‌که پارکینگ شود

    جزیی از مخروبه‌ی جنگی بود

    یادگار مظلوم شهری دور

    که تنها به مهربانی عادت داشت

    مثل ما که کودکی‌هامان را

    شهر به شهر می‌بریم با خود.

    ((هرمز علی ‌‌پور))

  • دیوانه وار

    بی‌ هیچ تسلایی می‌‌گریختم

    و باز آرزو داشتم، دوستم داشته باشد

    عشق بود یا جنون؟

    او بود یا سایه‌ای محو از رویایی دور؟

    من بودم یا روحی مبتلا

    آلوده به دردِ عشق

    آلوده به دلی‌ تنگ؟

    ((نیکی فیروزکوهی))

  • خیس است خیالم

    ازبارشِ بوسه های بارانی

    وسردیِ انگشتانم

    بهانه می کند

    گرمیِ دستان تو را

    زیرچتر فیروزه ای آسمان...

    بی گمان

    بازگشتِ تو

    آفتاب را غافلگیر

    ومرا می رویاند

    تا ابدیتی سبز!

    بیا

    و با صدای نوازشگر عشق

    طلوعی دوباره را

    در من زمزمه کن....

    ((سارا رضایی))

  • چه خوب بود

    اگر بین من و تو

    نه رودی بود و نه کوهی

    و نه سایه‌ی هیچ ناامیدی

    و نه هیچ آفتاب تند سوزانی

    بین ما فقط راهی بود

    هموار

    و صاف

    و روشن

    که قلب‌های ما را به هم می‌پیوست ...

    ((بیژن جلالی))

  • غم ‌گین‌تر از نبودن ‌ات چیست؟

    ای که چهره از بهار کشیدی و

    به خاک سپردی!

    گریان‌تر از من کیست؟

    ای که دریا

    به مژگان‌ام کشیدی و

    چشم بر این دری که

    تو دیگر باز نگشتی!

    ((یارمحمد اسدپور))

  • زن

    از پنجره افتاده بود

    اما از دهان مردم نمی افتاد

    هاج و واج بین کلماتی که نمی فهمید

    دست به دست می شد

    گریه اش را به خنده پوشاند

    و با قلاب بافتنی

    مژه هایش را به هم بافت

    کسی برای دیدن نمانده بود

    پنبه ها را در گوش هایش کاشت

    تا گل بدهند

    زن آشپزخانه را تمیز کرد

    به چشم نیاز نداشت

    به گوش

    فقط دست هایش را لازم داشت

    زن چشم و گوشش را بسته بود

    دلش داشت از کار می افتاد

    آشپزی می کرد

    و شعر هایش را در سطل زباله می ریخت

    هر شب

    دردهایش را به آب می داد

    زن مجرم بود

    پشت دست هایش را داغ زد

    تا چیزی از عشق ننویسد

    حالا شبیه مرگ شده بود

    سرد و زیبا

    ((روشنک آرامش))

  • تا در آیینه پدیدار آیی

    عمری دراز در آن نگریستم

    من برکه‌ها و دریاها را گریستم

    ای پری‌وارِ در قالبِ آدمی

    که پیکرت جز در خُلواره‌ی ناراستی نمی‌سوزد!

    حضورت بهشتی‌ست

    که گریزِ از جهنم را توجیه می‌کند،

    دریایی که مرا در خود غرق می‌کند

    تا از همه گناهان و دروغ

    شسته شوم.

    و سپیده‌دم با دست‌هایت بیدار می‌شود.

    ((احمد شاملو))

  • وقتی از تو می نویسم

    انگار ابری هستم

    که می بارد

    غنچه ای که می شکفد

    و پرنده ای که

    پر می کشد

    وقتی از تو می نویسم

    در من

    هزار آینه

    ترا نشان می دهد

    ((محمد شیرین زاده))

  • دوستی تنها چیزی است که

    هیچ‌ وقت تمام نمی‌شود

    هر چیز دیگری هم از بین برود

    دوست می‌ماند

    این یادت باشد

    من همیشه به تو فکر کرده‌ام

    دوست‌های زیاد دیگری هم پیدا کرده‌ام

    اما مثل تو نشدند

    من هنوز هم با آن حس‌ها زندگی می‌کنم

    با یاد آن روزها

    تک تک خاطراتم با تو یادم مانده

    کجاها می‌رفتیم چه کارها می‌کردیم

    من با تو جوانی را تجربه کردم

    ((فریبا وفی))

  • زن های زیادی را می شناسم

    که هر ماه

    زیبایی را

    با بند قسمت می کنند

    بند صورت دیگر جهان است

    بند

    صورت زنی ست

    که می خواهد

    بنده نباشد

    میان رو بنده هایی

    که چشم ها را می دزدند

    ((فرناز جعفرزادگان))

  • نعره می‌کشد

    جیمی که افتاده از جهان

    هان

    هان ای سیاوشان خفته

    در آزادی ی وَ تـَن

    هان

    هان ای دروغ بیدار شده

    من آگاهی ناگوارم

    بر گور حنجره‌ی مردمانی

    که درد می‌شناسدشان

    و اندوه‌های دسته‌جمعی

    که با چهره‌ها

    حرف می‌زنند

    این زاری رازها دارد

    با جناغ سینه‌ها

    وقتی کل می‌زند درد

    بر داغ رخش‌ها

    حالا که رد عبور تن

    تنیده بر تمدن زرد

    نه تو نه او نه من

    نمی‌دانیم حرف تابوت را

    که مرده می‌شناسد

    صدای متروک رفتن را.

    فرناز جعفرزادگان

  • قد میڪشے

    در نفس هاے ڪاج باغچہ ام

    مے چڪد از دیوار خانہ

    از چین پردہ ها

    یا خطوط بلند روے دستم

    نام تو

    مے ریزد حتے

    از لبخند پنجرہ

    سالها اگربگذرد

    گم شوم در طول عرض خیابان

    وجا بمانم ازتو

    باز قد مے ڪشد درخت ڪاج روبرو

    از تو

    باز تو را میخوانم

    دست نمے ڪشم از تو

    دست نمے ڪشم از درخت ڪاج روبرو

    ارتفاع زندگے

    مچالہ در دستهایم

    شعر هایم بیرون مے زند از رگهایم

    غم فرار مے ڪند از من

    وقتے نامت مے چڪد از نفسهاے ڪاج روبرو

    ((مریم گمار))

  • طنین زلال صدایت

    می چکد از

    شیبِ نم زده ی سقف اتاق!

    چشم شب کور!

    تا صبح بیدارم"

    وگاه شعری از آتش نبودنت

    نقاشی می کنم

    برقاب عکس خالی ات

    تا حجم سرد خانه را

    گرم کند...

    و احیا شوم

    درانبوه هیزمهایی که

    شعله می کشند

    رویای دوباره داشتنت را...!

    ((سارا رضایی))

  • من کشته شده‌ام در در یک چهارراه

    دست‌هایم سرد

    پاهایم مرده

    تنم زیر حجم هزاران صدا خفته

    چشم‌هایم اما...

    چشمهایم، هنوز پر از آسمان است

    ((المیرا بیگی))

  • در زمستانی که بی‌هنگام آمده بود

    و ابرهایی که ناغافل،

    تو

    بهار را به پنجره‌ام هدیه کردی

    و ماه مهربان را

    به دست‌هایم.

    حالا کجا مانده‌ای

    دوباره بیایی کنار پنجره‌ام

    بگویی: سلام،

    بهار آورده‌ام، نمی‌خواهی؟!

    ((رضا کاظمی))

  • در بارشِ نم‌ نم باران

    لبانش گل سرخی بود

    که بر پوستم جوانه می‌زد

    و چشمانش افق ممتدی،

    از دیروزم به فردایم...

    ((محمود درويش))

    ترجمه: ‎سعید هلیچی

  • پاییز است و

    بادهای دوره گرد

    به حراج گذاشته اند

    آخرین برگهای مرا ...

    آنقَدَر مرگ را زندگی کرده ام

    که بوی کفن می دهد

    پیراهنم ...

    مردم به تماشای ریختنم آمده اند

    وَ از سنگِ حضورم لگدکنان عبور می کنند ...

    زندگی دامنش را از غبارِ« من »می تکاند

    وَ عطرهای کافوری ام

    دوامی ندارد ...

    به قلّه ی زوال رسیده ام

    مرگ، دست های مرا بالا می بَرَد

    وَآب از آبِ زندگی تکان نمی خورَد ...

    شب، زوزه کنان،

    بردنم را به در و دیوارِ شهر می کوبد

    وَ هیچ پنجره ای برای ماندنم

    باز نمی شود

    فاتحه ام خوانده است ،،،

    باید بروم...!

    ((مینا آقازاده))

  • تو نیز رفته‌ای

    کنار رفتگانی که در من دراز کشیده‌اند

    ـ غم آخرم باشدـ

    چند بار غم آخرم باشد؟

    در عمق این سیاهچاله دست ببر

    آغوشی را پیدا نخواهی کرد

    دست بردار و تاریکی‌ام را رها کن

    همه یک روز می‌روند

    فرقی نمی‌کند

    تنها آن‌که از همه بیشتر دوستش داری

    قدم‌های محکم‌تری برمی‌دارد

    و تو از رازی به رازی دیگر

    با قلب سنگین‌تری زندگی می‌کنی

    ((منیره حسینی))

  • رفتـــن

    به آن جا که نمی دانی کجاست

    و برنگشـتن

    به سمت پنجـره ای

    که تمام روز تـصویری جز شـــب نداشت

    تصمیم مــن بود

    تصمیم

    اگر حتی با اشتباه گرفته شود

    حتی اگر با بـهانه گرفته شود

    با شماره ای ناشناس اگر

    با گــریه گرفته شود حتی

    تصمیم است

    نگــاه کن

    آن که سال هاست

    گـــورش را کنده

    و روی خــودش خـاک ریخته است

    دلتــنگ تــولدی دیگر است

    و دلتــنگیِ آدم های زیـرِ زمین را

    از تـَرک های سنگ قـبرشان

    می شود فهمـید

    ((منیره حسینی))

  • در دهانم رشته‌ای

    از آفتاب را نگه داشته‌ام

    و مانند تارهای مو

    آن را به دندان می‌گیرم!

    گاه یک زنبور به سمت من

    پرواز می‌کند

    خز کوتاه پوشیده است…

    من با زنبور حرف می‌زنم!

    ستاره‌های پوشیده از موم ، کم نور !

    باد گیسوان‌ مرا شانه نمی‌کند!

    خورشید به لب‌هایم دست نمی‌زند!

    فقط زنبور

    خبری از نور را

    برای‌‌ من به ارمغان می‌آورد!

    می‌گوید:

    ترکیبی از قرمز و طلایی

    حاضرشده ،

    آماده است ،

    زیر بال نرم و ملایم پاییز!

    من یک شاخه را تکان می‌دهم

    به آرامی

    تبدیل به قهوه‌ای تیره می‌شود،

    برگ‌ها می‌ریزند…

    ترکیبی از قرمز و طلایی

    پراکنده در همه جا ….

    ((هالینا پوشویاتوسکا))

    ترجمه از مرجان وفایی

  • این‌روزها

    شهر بوی مرگ می‌دهد...

    بویِ نایِ تنهایی

    تمامِ ذهنم را پُر کرده

    و دیوارها

    چنگالِ حریصشان را دور‌گلویم حلقه کرده‌اند...

    دیگر سقف اتاق

    مرا یادِ کفنی می‌اندازد

    که روزی بدنِ عریانم را خواهد پوشاند...

    من مُرده‌ام

    ما مُرده‌ایم...

    اما...

    اجسامِ یخ‌زده‌یمان

    مرگِ سکوت را باور نمی‌کنند...

    ((مژده شکوری))

  • شعرهایم را دوست دارم

    مثل تمامِ دوستت دارم هایی که به تو می‌گفتم

    یادت هست؟

    ستاره‌ای را چیدم

    در دستانت گذاشتم!

    تو

    دنباله‌ی ستاره را گرفتی

    و به آسمان رفتی...

    هرشب به تو نگاه می‌کنم

    آسمان را به گریه می‌اندازم...

    و خودم را

    در آغوشِ شعرهایم می‌اندازم

    و تا صبح

    به دودِ سیگاری خیره می‌شوم

    که طرحی از ستاره‌های دنباله‌دار را

    در آسمانِ چشم‌هایم ترسیم می‌کند...

    .
    ((مژده شکوری))

  • ما همیشه

    یک نفر را پشت صورتمان داریم

    که بریده از دنیا

    می خواهد برود

    فرار کند اما

    لباسش هر بار گیر می کند به پوست و

    لبمان

    طوری که آدم ها خیال می کنند

    داریم می خندیم.

    ((رسول ادهمی))

  • يك نفر بيايد و تمام كردن را يادمان دهد!

    نقطه گذاشتن و سرِ خط رفتن را

    ما اسطوره هايى از نسلِ رابطه هاى بى سر و ته ايم

    كم و بيش همه ى ما،

    يك رابطه معلق را تجربه كرديم...

    نه دلِ كندن داشتيم،

    نه توانِ ماندن...

    نه دوستش داشتيم و

    نه طاقتِ با ديگرى ديدنش را

    به خودمان كه آمديم؛

    ديديم شيرين ترين لحظه هاى زندگىِ مان را

    داديم براىِ آدمى كه بعدترها بى لياقتى اش را ثابت كرد

    يك نفر بيايد و

    الفباىِ تمام كردن را يادمان دهد!

    ((علی قاضی نظام))

  • به انگشت هایت بگو

    لب های مرا ببوسند

    به انگشت هایت بگو

    راه بیفتند روی صورتم

    توی موهام

    قدم زدن در این شب گرم

    حالت را خوب می کند

    گل من!

    گاهی نفس عمیق بکش و

    نگذار تنم از حسودی بمیرد ...

    ((عباس معروفی))

  • و ذکر کن به دلم عشق را ، صدایِ عزیز

    و امر کن که بخیرند ، لحظه های ِ عزیز

    به روی ِ من بگشا از رهی که خود دانی

    دری به روشنیِ مهرت ای خدای ِ عزیز

    ((معصومه صابر))

  • از نگاهم تا نگاهت

    فاصله صدها شب است

    می نشینم

    تا سحرگاهی دگر پیدا شود

    قصهٔ بیداری ام

    ورد زبان عالمی است

    کیست در عالم

    که از یادی چنین شیدا شود

    ((فریبا سعادت))

  • غروب بود

    و ایوان پریدگی رنگش را

    جبران می کرد

    گونه های حیاط گل انداخته بودند

    درخت تکیه داده بود به دیوار

    و رد پای باران هنوز روی تنش پیدا بود

    منتظر آمدنت بودم

    که خبر رفتنت را گذاشتند توی دامنم

    عکست انگار شبیه تو نبود

    انگار زودتر از عکست رفته بودی

    و حالا چشم های روشنت

    مثل دیدگان سیاه من

    رخت عزا پو شیده بود

    دیوار ها کمکم کردند تا بایستم

    پاهایم اما زودتر از من دویده بودند

    تا تنت را در آغوشم گرم کنم

    تو را به شکمم بر می گردانم

    و این بار من

    می زایمت

    اینطور در من زنده می مانی

    این طور نمی میری

    ((روشنک آرامش))

  • دوست داشتنش عامیانه نبود

    که با کلمات سطحی

    بشود شکوهش را به نمایش کشید

    دوست داشتنش

    حوصله داشت

    حساس بود

    و من مثل حلزونی که خانه اش

    تنها دارایی اش باشد

    عشقش را بر شانه هایم حمل می کردم

    ((روشنک آرامش))

  • كسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند

    و این‌ها به خواب‌هایم راه پیدا می‌كنند.

    شاید از خواب‌های آینده‌ام این سطرها را می‌دُزدم

    كه در این اتاق كه در امروز نمی‌گنجم.

    آن‌قدر در این جاده در این راه ایستاده‌ام

    كه دیگر دیده نمی‌شوم

    و همه می‌پندارند این جاده منم

    این راه.

    درختان‌ِ این مسیرِ جادویی

    زمان‌ِ زنده‌بودن‌ِ‌مرا از خویش بالا كشیده‌اند

    و وقتی از این‌جا می‌گذرم

    تپشی مضاعف مرا می‌گیرد

    بال‌هایی سنگین

    رودخانه‌ای در خوابی عمیق.

    آیا شنیدن‌ِ صدای یك رودخانه

    دنیاهایی دفن‌شده را از زنده‌گی

    بیرون نمی‌كشد؟

    در همه‌ی این سال‌ها

    چشم‌هایی ناپیدا می‌زیست

    و هربار كه كتابی را می‌بست

    شیطنتِ باز و بسته‌شدن‌ِ یك در

    در تو بي‌قراری می‌كرد.

    زنده‌گی جایی پنهان شده است

    این را بنویس.

    می‌دانی؟!

    در به‌یادآوردن‌ِ این‌ها نیز زمان می‌گذرد

    و همه‌چیز را دور كرده درو می‌كند.

    ما رها نمی‌شویم

    چشم‌هایت را در خودت زندانی كن

    و نگذار دریا چیزی از تو بیرون بكشد.

    چرا همه‌چیزِ این سیاره از ما

    برای پیوستن به خود می‌كاهد؟

    چرا پیوستن برای پیوستن صورت نمی‌گیرد؟

    می‌ترسم نكند این سیاره سرِ بُریده‌ای در آسمان باشد

    بي‌صورتيِ‌ این چهره،

    وحشتم را با شاخ و برگِ درختانش می‌پوشانَد.

    و می‌دانم دیدن‌ِ این‌ها همه خواب‌دیدن است.

    همیشه ترسیده‌ام كه از روی این دایره پرت شوم.

    چرا هیچ‌كس به ما نگفته است كه زمین

    مدام چیزی را از ما پس می‌گیرد

    و ما فكر می‌كنیم كه زمان می‌گذرد.

    شاید زمین، آن سیاره‌ای نیست كه ما در آن باید می‌زیستیم

    و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان می‌مانَد

    و به این زنده‌گی برنمی‌گردد.

    از دست‌هایمان بیرون رفته‌ایم

    از چشم‌هایمان

    و همه‌چیزِ این خاك را كاویده‌ایم :

    ــ ما به‌همراهِ آب و باد و خاك و آتش

    به این سیاره تبعید شده‌ایم

    و این‌جا

    زیباترین جا

    برای تنهایي‌ست.

    كسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند. ■

    ((شهرام شیدایی))

  • دلم خلوتی ساده می‌خواهد

    چند خطی شعر فروغ

    با دو فنجان قهوه

    كمی سكوت

    و او

    كه پايان هر قطعه دستش را زير چانه بزند و بگويد:

    باز هم بخوان

    ((شیما سبحانی))

  • از پنجره به بیرون خم شو

    دختر موطلایی،

    صدای‌ات را می‌شنوم

    داری آهنگ شادی می‌خوانی.

    کتاب‌ام بسته شد

    دیگر آن را نمی‌خوانم

    شعله‌ها را تماشا می‌کنم

    که بر کف اتاق می‌رقصند.

    کتاب‌ام را گذاشتم کنار

    از اتاق‌ام آمدم بیروم

    چون در دنیای نا امیدی‌ام شنیدم

    تو داری می‌خوانی.

    همان‌طور که داری

    آهنگ شادی می‌خوانی

    از پنجره به بیرون خم شو

    ای دختر مو طلایی.

    ((جیمز جویس))

    برگردان: عباس پژمان

  • بر نیمکتی چوبی نشسته ام

    و به رفت و آمد آدم ها

    نگاه می کنم

    مثل زنی که برای

    ادامه راه خستگی در می کند

    مثل پیرمردی که

    دوران کهنسالی اش را

    سپری می کند

    مثل کسی که

    می خواهد زمان را تلف کند.

    مثل ...

    هزار تا مثل ...

    اما هیچکس نمی داند

    در سطر اول این شعر

    من چقدر

    منتظر آمدنت بوده ام ...

    ((شهریار بهروز))