وبلاگ شعر کوتاه_10

Replies
69
Voices
1
ابوالقاسم کریمی

بهترین و زیباترین اشعار کوتاه فارسی و ترجمه شده را اینجا بخوانید

  • من زندگی را

    به جای همه زندگی کرده‌ام...

    دیوانه‌ای بودم

    که می‌خواسته خوبِ دیگران باشد...!

    اما حالا

    دیوانه‌وار به دنبال خودم می‌گردم...

    گم شده ام

    در تاریک‌خانه‌ی سکوت...

    ((مژده شکوری))

  • اشک رازی‌ست

    لب‌خند رازی‌ست

    عشق رازی‌ست

    اشک ِ آن شب لب‌خند ِ عشق‌ام بود.

    قصه نیستم که بگوئی

    نغمه نیستم که بخوانی

    صدا نیستم که بشنوی

    یا چیزی چنان که ببینی

    یا چیزی چنان که بدانی…

    من درد ِ مشترک‌ام

    مرا فریاد کن.

    درخت با جنگل سخن می‌گوید

    علف با صحرا

    ستاره با کهکشان

    و من با تو سخن می‌گویم

    نام‌ات را به من بگو

    دست‌ات را به من بده

    حرف‌ات را به من بگو

    قلب‌ات را به من بده

    من ریشه‌های ِ تو را دریافته‌ام

    با لبان‌ات برای ِ همه لب‌ها سخن گفته‌ام

    و دست‌های‌ات با دستان ِ من آشناست.

    در خلوت ِ روشن با تو گریسته‌ام

    برای ِ خاطر ِ زنده‌گان،

    و در گورستان ِ تاریک با تو خوانده‌ام

    زیباترین ِ سرودها را

    زیرا که مرده‌گان ِ این سال

    عاشق‌ترین ِ زنده‌گان بوده‌اند.

    دست‌ات را به من بده

    دست‌های ِ تو با من آشناست

    ای دیریافته با تو سخن می‌گویم

    به‌سان ِ ابر که با توفان

    به‌سان ِ علف که با صحرا

    به‌سان ِ باران که با دریا

    به‌سان ِ پرنده که با بهار

    به‌سان ِ درخت که با جنگل سخن می‌گوید

    زیرا که من

    ریشه‌های ِ تو را دریافته‌ام

    زیرا که صدای ِ من

    با صدای ِ تو آشناست.

    ((احمد شاملو))

  • سایه‌ ام بود ولی خسته‌تــر از پیکر ِ من

    دل به ته‌مانده‌ی نوری که نمی‌تابد بست

    تیر ِ غیبی که بنا بود مرا... خورد به او

    سایه‌ ام از خود ِ من زودتـــر افتاد و شکست

    ((علیرضا آذر))

  • جُستن

    یافتن

    و آنگاه

    به اختیار برگزیدن

    و از خویشتنِ خویش

    بارویی پی‌افکندن

    اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد

    حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

    ((احمد شاملو ))

  • تو را

    با رنگ کلمات ننویسم

    چه کنم ؟

    با عطر کلمات اگر نبوسمت

    سر به کجا گذارم ؟

    بانوی من

    می سرایمت تمام عمر

    می پیچمت لای طعم کلمات

    بر رنگها و آهنگها

    می رقصانمت

    در چشم هام می غلتی

    مروارید و زلال

    می لغزی بر گونه هام

    راه می افتی بر کاغذم

    عطر نارنجی ات را

    می پراکنی

    رنگ می دوانی بر چهره ام

    پرتقالی ام می کنی

    نارنجی می شود

    کلمات سیاه

    آب می شوم

    در دستهای تو

    باز به خواب می روم

    تو را می بینم

    که می خندی صبح

    و خورشید را

    از شرق چشمهات

    به کلماتم می بخشی

    گل من

    وسط هاش پاشو

    خودت را بریز توی چشم هام

    قطره قطره

    آب شو

    مثل باران

    چتر نمی خواهم

    تو را می خواهم

    ((عباس معروفی))

  • اگر میخواهی از حال من بدانی

    سخت نیست

    تصور کسی را که

    هرروز چند بار،

    و هربار چند ساعت،

    روبروی پنجره می ایستد

    و کسی که نیست را به خاطر می آورد؛

    کسی که نیست

    کسی که هست را از پای در می آورد...

    ((گروس عبدالملکیان))

  • در عهد معجزه به دنیا نیامده بودی

    تا همچون العازر عیسی روح بدمد در کالبدت

    روز دوم به خاک سپرده شدی و

    فیزیوتراپیست دیگری جایت را پر کرد.

    مرگْ اثر نیست:

    از مناظره‌ی درون

    منظره نمی‌افتد بر بوم

    مناظره حل می‌شود در خودش

    حتی محکوم به سرگردانی نخواهی شد

    دماغه به رستگاری رسیده است.

    مرگ به شکلی که تو انتخاب کردی

    هفتمین ستاره را محو کرد.

    شرم از برج ثورْ خون می‌گرید بر سنگ‌پایه‌ی میکل آنژ

    مادران ماه اوت از نیمه ترک برداشته‌اند.

    پيتِا اما سرپاست.

    سوگواری در اثر

    بر دیوارهای واتیکان می‌درخشد.

    فراموشی به مرگ وفادارتر است

    حتی خاطره‌های به‌جا‌مانده

    از حقیقت روی برمی‌گردانند

    تنها مادران ماه اوت بر سوگ پا می‌فشارند:

    داغ را در لحظه‌های پس‌و‌پیش

    تکثیر می‌کنند.

    این‌که تو پیش از مرگ

    گرهِ‌ سر ساندویچ را باز کردی

    لقمه‌به‌لقمه لذت را به گرسنگی بخشیدی

    مغایرتی ندارد با روح مصمم.

    لازم نیست دیگری خودش را به «هادس» نزدیک کند

    تا دم مرگْ میان مردگی و زندگی

    دست‌و‌پا می‌زنند مادران ماه اوت.

    تکرار در عمل ساده‌ترین روش بود

    پذیرشت می‌کرد در بیمارستان‌ها

    به هوش که می‌آمدی

    هر بار بخشی از ابوالهول جایگزین اندام‌هایت شده بود:

    با سرِ زن فریب می‌دادی و

    بال‌های عقاب می‌دوید تا برسد به شانه‌هایت

    بیرونِ دایره را نمی‌توانم درک کنم

    داغی تا ابدیت رهسپار است

    مادران ماه اوت از دوزخ گذشته‌اند

    پيتِا پا می‌فشارد

    در سوگواری مریم بر جنازه‌ی فرزندش

    ((کتایون ریزخراتی))

  • کاش من هم اشک داشتم

    و جای امنی گیر می‌آوردم

    و برای همه‌ی غریب‌ها

    و غربت‌زده‌ های دنیا گریه می‌کردم.

    برای همه‌ ی آن‌ ها که به تیر ناحق کشته شده‌اند

    و شبانه دزدکی به خاک سپرده می‌شوند.

    از کتابِ سووشون

    ((سیمین دانشور))

  • دراندیشه ی

    عشقی دیرین

    سکوتی ماتم زده

    میان راهروهای فرسوده ی قطاری که

    در عبور از جاده های آهنی

    هق هق نفسهایش

    باهرسوت شمرده ..،

    وخاطره ها

    ریل می شوند

    زیر قدمهای لنگانش....

    ((سارا رضایی))

  • هوای امروزِ خانه

    خيلی خوش است

    مادرم از جنوب زنگ زد، گفت:

    - پيری از نور و نماز به خوابم آمد

    می‌گفت حالِ علی خوب است.

    حالا مادر ... حالِ خودت چطور است؟

    اتفاقِ آسانی بود

    يکی دو قدم با همان بيمِ ساده‌ی آشنا

    رفتيم تا حوالی روياهای ماه

    مزارها را شمرديم

    مردگان بيدار بودند

    اصلا فکر نمی‌کردم اين همه آدمی

    مرا دوست می‌دارند!

    من هيچ وقت ماه را زيرِ ابر نخواسته‌ام

    آينه ...، باز گفتم آينه، بگويم ...

    آينه بايد از غبارِ گريه عين آينه باشد!

    چهار تا حرفِ ساده که چيزی از چراغ کَم نمی‌کند

    ستاره فراوان است!

    ((سید علی صالحی))

  • ما نسل نفرین شده ی

    لحظه های تهوع

    از عفونت لبهای سرخیم

    که بوی گند خیانتمان

    گم شده در بوی تند ماتیکها..!

    در شبهای بی طلوع

    که هوس

    به نام عشق قی می شود

    در رطوبت چندش آور بسترها

    دودتلخ آخرین سیگار

    تنها تسلای رهایی

    از هرزه خانه هایی ست

    که بوی نا می دهند ...!

    ((سارا رضایی))

  • از ارتفاع می ترسم

    افتاده ام از بلندی،

    از آتش می ترسم

    سوخته ام به کرات،

    از جدایی می ترسم

    رنجیده ام چه بسیار،

    از مرگ نمی هراسم

    نمرده ام هرگز

    حتی یک بار.

    ((عباس کیارستمی))

  • حضورت اتفاقی ست که نمی افتد

    و من خسته از انتظار

    اشتیاق دیدنت را زیر خروارها آرزو دفن می کنم

    دلگیر نشو

    زمین هر چقدر گرد باشد

    باز هم به تو نمی رسم

    خسته ام

    خسته تر از این که بنشینم

    و برایت تعریف کنم

    نبودنت چه به روزم آورده

    آن قدر که

    خیال بودنت هم دردی از من دوا نمی کند

    حوصله ی اندوه سر آمده

    قصه را بی آغاز

    به سرانجام می برم

    و کلمه های اضافی را دور می ریزم

    این رفتن

    آمدن ندارد

    ((روشنک آرامش))

  • نسیم سبک سپیده‌ دم

    نفس می‌ کشد با دهان‌ ات

    در انتهای خیابان‌ های خلوت.

    پرتو خاکستری چشمان‌ ات،

    قطرات شیرین سپیده‌ دم است

    بر تپه‌ های تاریک.

    قدم‌ها و نفسِ تو

    هم‌ چون باد صبح‌ دم

    فرا می‌ گیرد خانه‌ ها را.

    شهر مرتعش می‌شود

    سنگ‌ها دم برمی‌ آورند،

    زندگی هستی تو،

    یک بیداری.

    ستاره

    در پرتو سپیده دم،

    آوازِ نسیم،

    گرما، نفس

    گم شد

    شب پایان گرفت.

    تو روشنایی و صبحی.

    ((چزاره پاوزه))

    برگردان: کمال محمودی

  • همزاد چشم‌های توام

    در بازتاب آشوب که پس زده‌ست

    پشت‌دری‌های قدیمی را و نگران‌ست.

    آرامشی نمانده که بر راه شیری بگشاید.

    و روشنای بی‌ تردیدت

    از سرنوشتم اندوهگین می‌شود

    دنیا اگر به شیوه‌ی چشم تو بود

    پهلو نمی‌گرفت بدین اضطراب.‌


    (‌(محمد مختاری))

  • هیچوقت

    متعلق به دنیای شما نبوده‌ام

    دنیای شما

    پُراز رنگ‌هایی‌ست که

    روی بوم‌های نقاشی‌های من کشیده نشده...

    هیچوقت

    دستانِ شما را نخواهم گرفت

    دستانِ شما

    متعلق به موهایی‌ست که

    گره‌ای بر آنها نیفتاده...

    پا به پای شما

    نخواهم آمد

    قدم‌هایتان مرا به رویایی بی‌بازگشت خواهند برد

    که بیرون آمدن از آن

    مرا به کُما خواهد برد...

    از دنیایم بروید

    من

    سکوتی را لمس کرده‌ام که

    هیچ‌کدام از شما

    آن را نشنیده‌اید...

    من تعلقی

    به آسمانِ آبیِ بالای سرتان ندارم...

    من زنم

    بدونِ نقابی که شما برایم خلق کرده‌اید

    لبخندی بر لب‌هایم نقش نمی‌بندد...

    می‌خواهم

    به بلندایِ ابری بر فرازِ کوه

    گریستن را آغاز کنم

    ((مژده شکوری))

  • مرا لحظه‌ اى تنها مگذار

    مرا از زره ِ نوازش‌ات رويين تن کن…

    من به ظلمت گردن نمي‌نهم

    جهان را همه در پيراهن ِ کوچک ِ

    روشن‌ ات خلاصه کرده‌ام !

    ((احمد شاملو))

  • دستی به نیمه تن خود می‌کشم

    چشم‌هایم را می‌مالم

    اندامم را به دشواری به یاد می‌آورم

    خنجی درون حنجره‌ام لرزشی خفیف

    به لب‌هایم می‌دهد:‌

    _نامم چه بود؟

    اینجا کجاست؟

    ((محمد مختاری))

  • از چهار گوشه ی دلم

    فقط یک گوشه را دوست دارم

    زاویه ای فراخ

    که تو را مثل یک‌دانه ی قیمتی

    در آن کاشته ام

    تا ریشه هایت

    آن قدر بتنند در تنم

    که روز مرگم

    از تابوتم

    درختی بروید

    که شاخه هایش

    شبیه دست های تو باشند

    و برگ هایش لمس پوست تو را به یادم بیاورند

    من گور گمنامی می شوم

    که خاطره ی تو

    مقبره ای باشکوهم می کند

    ((روشنک آرامش))

  • عصر بود

    و اتاق تاریکی را مزه مزه می کرد

    من از بافتنی دست کشیدم

    و کلاف خیال را شکافتم

    تو

    نبودی

    و من اندازه ی دست هایت را گم کرده بودم

    تو نبودی

    و آسمان و ریسمان را به هم می بافتی

    که نبودنت را موجه کنی

    من اما دفتر حضور و غیاب نداشتم

    معلم نبودم

    و قرار نبود آخر این عشق از من بیست بگیری

    خواب آلوده از راهروی بهانه هایت گذشتم

    دیوار هایش را کورمال کورمال دست کشیدم

    از نقطه خط های این انفرادی طولانی

    فقط یک جمله پیدا بود

    من اما

    خود را به فراموشی زدم

    اندازه ی دست هایت را پوشیدم

    تا خیال انگشتانم را ببافی

    ((روشنک آرامش))

  • برای داشتنت

    سکوت ثانیه ها را

    می شکنم

    در قاب شیشه ای انتظار!

    ومی دانم که

    با آمدنت

    بند

    بندِ

    کوچه پراز بهار

    و با هر قدمت

    پیله ای از تنهایی

    پروانه می شود!

    تومی آیی

    چرت آسمان درهوای تو می پرد

    ابرها نم نم می بارند

    و عشق چون غزلی سبز

    قد می کشد

    پشت نگاه مرطوبمان..!

    ((سارا رضایی))

  • درپس نبودن های پرتکرار

    آمدنت تناقض فاحشی است

    در دنیای باکره ام!

    مثل خوابی

    که مانده بی تعبیر

    مثل بوسه ای

    که رخ نمی دهد

    گنگ وگیجم

    کنار پرسه های لُخت شب..

    در وحشت سرد سایه ها

    ونگاه معذب آینه

    شرم را سرمه می کشم

    بر چشمهای اشکبار

    و ماتیکی تیره بر لبهای ماسیده ...

    درگلویم

    بغضی نشسته

    به گرمیِ رُژِ تلخِ آخرین دیدار...!

    ((سارا رضایی))

  • در هوای نبودنت

    گل های پيراهنم دارند جان می‌کنند

    من امّا

    بر مدار شکیبایى‌ام

    واژه ها را به هم کوک می‌زنم

    تا وصلهٔ صبر بدوزم

    بر تن بی تاب دلتنگی..

    ((ماندانا پیرزاده))

  • خسته ام

    از عقربه ها

    که حرف تازه ای

    ندارند

    خسته ام از دیوارها

    که پشت به آفتاب کرده اند

    و خسته ام

    از جاده هایی

    که خودشان را

    به بیراهه زده اند...

    بیچاره این پنجره

    که خستگی ام را

    تاب نمی آورد...

    ((آرزو کاظمی))

  • فکر می کردم در این ظهر تابستانی

    همان تاپ سفیدت را

    که مثل تکه ای ابر می نشیند

    بر نیم تنه ی آفتاب

    بر تن کرده باشی

    اما تو باز هم

    غافلگیرم کرده ای

    با این ساتن نازک قرمز

    و چند تشبیه دست اول را روی دستم گذاشته ای

    من را به شب عید می بری

    به ماهی سرخ سه دمی که در تنگی بلور می رقصد

    به عصر ولنتاین

    و شاخه رزی فرانسوی که فروشنده قیمتش را بالا برده

    آری

    تنها تو می توانی

    اینگونه در شعرهای من

    دو فرهنگ را به زیبایی به هم گره زنی

    ((محسن حسینخانی))

  • جهان

    هر روز

    خواب تازه ای می بیند

    دختر افغان

    اما تو آرام بخواب

    تفنگ ها

    نقشه های پلیدی

    در سر، دارند

    راستش جنگ

    اصلا به تو فکر نمی کند

    و به مادرت

    که چقدر باید دستش را دراز کند

    تا موهایت را شانه بزند...

    و مرگ

    این بار

    آن لبخند همیشگی اش را

    کنار کفش های خونی ات

    نشان‌مان داد

    ((آرزو کاظمی))

  • و چشم‌ های همسرم سارا را برای همین دوست دارم

    و دست‌هایش را

    که مرگ‌های مرا منصرف می‌سازد

    که من مسافر باغ‌ های سبز نمی‌ توانم باشم به تنهایی

    که زود دلم می‌ گیرد.

    ((هرمز علیپور))

  • غذا

    به شکل احمقانه‌ای

    انسان را سیر می‌کند.

    لیوان

    از دست‌هایم افتاد و

    هزار لحظه شد

    همیشه چیزی کسی باید بمیرد

    که این فیلم طرفدارانش را از دست ندهد

    گفتند«چیزی نیست،چیزی نیست!»

    من اما طوری تنها بودم

    که ماندنم همه را تنها می‌کرد

    در خیابان استخوان‌ها راه می‌روند

    گوشت‌ها راه می روند

    کت‌شلوارها راه می‌روند

    در مغازه

    کسی دارد استخوانی را با ساطور نصف می کند.

    خیابان زوزه می کشد

    سگی روحم را به دندان گرفته، می‌دود

    در پاییز درختان را هرس می‌کنند

    انگشت‌های اضافه را هرس می‌کنند

    پاییز

    در اتاق‌های سیمانیِ دربسته

    قرمزتر است

    شهر در حاشیه سرد است

    متن از خط زدن خونی است

    از شهر، از حاشیه، از کاغذ

    بیرون افتاده‌ام

    و ماهیِ مرده‌ای دارد

    رودخانه را با خودش می‌برد

    ((گروس عبدالملکیان))

  • دلم گرفته است

    و کسی نمی‌داند

    آنکس که رفته باز می‌گردد یا نه

    و کسی نمی‌داند کدام خانه

    چراغش دیرتر خاموش می‌شود

    دلم گرفته است عزیزم

    و فرق ندارد

    چه ساعتی از صبح

    یا ظهر

    یا عصر

    یا شب به خانه بروم

    وقتی نباشی

    تا برایم از عطر به‌لیمو حرف‌ها بزنی...

    ((صابر ساده))

  • نه بالا بودم

    نه پایین

    روزها می‌گذشت

    کسی نبود آن‌جا

    هیچ‌کس

    تصویر دورِ دور بود در تاریکی

    من اما به روشنی می‌دیدمش

    لحظات می‌گذشت

    شب می‌رفت

    روز می‌رفت

    در لایه‌ها

    در اعماق

    صبح‌ها در تختم با ملافه‌های آبی کم‌رنگ بیدار می‌شدم

    چشم که باز می‌کردم

    تصویر دور می‌شد

    به درونم می‌رفت

    در لایه‌ها

    در اعماق

    قدم به روز می‌گذاشتم

    در خیابان‌ها

    مغازه‌ها

    موزه‌ها

    افتتاحیه‌ها

    هیچ‌کس آن‌جا نبود

    برهوتی لایتناهی

    جز خودم

    و انعکاس خودم

    در خیابان

    دسته‌ی وحشی اسب‌های کبود را می‌دیدم

    شب می‌رسید

    میان ملافه‌های آبی کم‌رنگ به خواب می‌رفتم

    در مداری دیگر

    مردی

    در خیابان اصلی شهر قدم می‌زد

    او

    دسته‌ی وحشی اسب‌ها را می‌دید

    نه دور می‌شدیم

    نه نزدیک

    در برهوتی لایتناهی

    ((سارا محمدی اردهالی))

  • ای فکر جذام گرفته

    کلاف سر در گم ات را

    به گور که می سپاری

    که در باور علف های هرز

    به سرزمین مغزهای مرده

    سلام می دهی

    برگرد

    برگرد

    دیگر

    نه ایوبی مانده

    و نه گیسوی زنی

    تا صدای شیون تمام زنان جهان باشد

    ((فرناز جعفرزادگان))

  • چاره‌ای نيست

    صدای تو در من

    مانده است

    از هيچ سفری خسته نيامدی

    تنها ميوه‌ای كه تباه نبود،

    حضورت بود.

    هر كسی مثل تو بود،

    از جهان رفته است...

    ((مسعود کیمیایی))