وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_10

شعرگان : وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی
شعرگان : وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی

داستان کوتاه آموزنده_409

وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی

پسر بچه ای می خواست خدا را ملاقات کند . او فکر کرد خدا در دوردست زندگی می کند و بنابراین سفر درازی در پیش دارد . چمدان خود را بست و راهی سفر شد .پسر بچه در راه با پیره زنی را ملاقات کرد . پیرزن در پارک نشسته بود و به کبوتر ها […]

داستان کوتاه آموزنده_409 بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه آموزنده_190

وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی

در خلال يك نبرد بزرگ ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت . فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان كامل داشت ، ولي سربازان دو دل بودند.فرمانده سربازان را جمع كرد : سكه اي از جيب خود بيرون آورد : رو به آنها كرد و گفت : سكه را بالا مي اندازم

داستان کوتاه آموزنده_190 بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه آموزنده_091

وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی

بلوط و کدوتنبلزنی در مرغزار قدم میزد و به طبیعت می انیشید . او سپس به یک مزرعه کدو تنبل رسید . در گوشه ای از مزرعه یک درخت با شکوه بلوط قد برافشته بود .زن زیر درخت نشست و در این اندیشه فرو رفت که چرا طبیعت بلوط های کوچک را بر روی شاخه

داستان کوتاه آموزنده_091 بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه آموزنده_234

وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی

بلوط و کدوتنبلزنی در مرغزار قدم میزد و به طبیعت می انیشید . او سپس به یک مزرعه کدو تنبل رسید . در گوشه ای از مزرعه یک درخت با شکوه بلوط قد برافشته بود .زن زیر درخت نشست و در این اندیشه فرو رفت که چرا طبیعت بلوط های کوچک را بر روی شاخه

داستان کوتاه آموزنده_234 بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه آموزنده_543

وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی

خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی میکردند.کلبه ان ها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای.اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه ان قدر گیرشان می امد،که شکم شان را به سختی سیر کنند.اما یک سال بدون هیچ علتی محصول،کمی بیش تر از

داستان کوتاه آموزنده_543 بیشتر بخوانید »

پیمایش به بالا