داستان کوتاه آموزنده_409
پسر بچه ای می خواست خدا را ملاقات کند . او فکر کرد خدا در دوردست زندگی می کند و بنابراین سفر درازی در پیش دارد . چمدان خود را بست و راهی سفر شد .پسر بچه در راه با پیره زنی را ملاقات کرد . پیرزن در پارک نشسته بود و به کبوتر ها […]
داستان کوتاه آموزنده_409 بیشتر بخوانید »