وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_7

وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی
وبسایت شخصی ابوالقاسم کریمی

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

موشی در خانۀ صاحبِ مزرعه تَله موشی دیدبه مرغ و گاو و گوسفند خبر دادهمه گفتند : تله موش مشکل تو است به ما ربطی نداردماری در تَله افتاد و زن مزرعه دار را گزیداز مرغ برایش سوپ دُرُست کردندگوسفند را برای عَیادت کُنندگان سَر بُریدندگاو را برای مراسم سوگواری کُشتندو در این مدّت موش […]

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید بیشتر بخوانید »

مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_7

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

رفته بودم فروشگاه ..يه پيرمرد با نوه اش اومده بود خريد، پسره هي زِر زٍر مي كرد. پيرمرد مي گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزيزم!جلوي قفسه ي خوراكي ها، پسره خودشو زد زمين و داد و بيداد ..پير مرده گفت: آروم فرهاد جان، ديگه چيزي نمونده خريد تموم بشه.دَم صندوق پسره چرخ دستي رو

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید بیشتر بخوانید »

مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_7

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

مردی ناخوش و خسته شده بود از اینکه باید هر روز به سر کار برود درحالیکه همسرش در خانه به سر میبرد و بعلاوه به او حسودیش شد، چرا که همسرش بسیاری تعاریف و آرزو و تبریک در روز زن دریافت کرده بود دلش خواست که همسرش بفهمد که او چه کارهایی انجام میدهدپس آرزو

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید بیشتر بخوانید »

مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_7

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

روزی رضاشاه و هیات همراه با ماشین جیپ در حال حرکت به سوی جنوب بود که سر راه از یزد رد می شود و می بیند که مردم زیادی در آن جا گرد هم جمع شده اند.رضا شاه به جلو می رود و از حاضرین می پرسد که چه خبر شده..؟؟ در پاسخ می گویند

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید بیشتر بخوانید »

مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_7

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

توی تاکسی نشسته بودم، دو تا آقای مسن هم عقب نشسته بودن.نزدیک پیاده شدنشون یکی به اون… یکی گفت:به خدا اگه بزارم دست تو جیبت بکنی! من حساب میکنم…بعد از راننده پرسید : ببخشید چقدر شد؟راننده: هزار تومن !یهو یارو برگشت به راننده گفت: آدمــــــی ؟؟!!راننده گفت : جـــان ؟مرد : گفتم آدمی یا نه؟راننده

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید بیشتر بخوانید »

مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_7
پیمایش به بالا