رسيدن به خوابِ آرامِ نسترن آسان است
کافیست
زخمهدارِ خارستان را فراموش کنی،
همين!
من همهی مُردگانِ اين هزاره را میشناسم
جامهها
ساعتها
يادگاریها
گوشوارهها
گفتوگوها
و راهی روشن که به خوابِ آرامِ گُلِ سرخ میرسد،
همهی روزهای هفته فقط يک روز است
همين امروز است.
و عصرِ هر پنجشنبه
زنی بر بامِ بلندِ يکی از همين خانهها میآيد
رو به جنوبِ شرقیِ جهان میايستد
نام همهی مردگانِ ما را
يکی يکی مرور میکند تا به اسمِ کسی از کسان خود میرسد
و بعد
فردا صبح میرود اوايلِ دربند
با سبدی سنگين
از چيزهايی که برای فروش است انگار!
جامهها
ساعتها
يادگاریها
گوشوارهها
و … گاهی پیِ لکهی کوچکی بر پيراهنِ رهگذران میگردد:
چرا همهی ما
از سرِ اتفاق زندهايم هنوز!؟
آنها که غرقِ خوابِ آرامِ نسترن
از انتقامِ خاربُنِ خسته گذشتند
مثلِ ما خواهر داشتند
مادر داشتند
برادر داشتند
و پدری پير که تمامِ عمر
دير به خانه برمیگشت.
دير به خانه برمیگشت
تا کسی گريههای مخفی او را
در زخمهزار خارستان به ياد نياورد.
هی راه … راه … راهِ آخرين
دلواپسِ شب و روزِ خستگان تا کی!؟

