اشعار ابوالقاسم کریمی

مشت می زند
به در و دیوار
وَ ناسزا می گوید به غربت

پناهنده ای که
مرگ را طلبکا ر است
***
بر بروار
جنگل را فتح میکندُ
در شادی بی رحم خویش
انقراض را می رقصد…

او ، سرچشمه ی سقوط استُ
قلبش ، پناهگاه شک

وَ من در شگفتم که چرا
زاییدنش را
تاریخ
تکرار میکند
***
پیش می رود به کُندی
آنکه می داند
آزادی
رویای در گور خفته ای
بیشتر نیست

پیش می رود ، اما
می داند امید
انتظاری خواب آور است

که به شکستن سکوت شب
قناعت دارد…
***

اشتراک گذاری:
0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پیمایش به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x