یه روز ۴تا مطرب که یکیشون تار میزده ،یکیشون تنبک و یکیشون دف و دیگری نی ،کاسبیشون کساد بوده و نون نداشتن که بخورن .
یکیشون میگه:بیاید بریم دم قصر پادشاه . اونجاآدمای پولدار زیادن شاید یه چیزی کاسب شدیم .
بلند میشن میرن دم قصر .از بخت واقبالی که داشتن ،اونروز پادشاه شاد و شنگول توی باغ قصر قدم میزده و با شنیدن صدای ساز اونا از خوشحالی به مأموراش دستور میده که:هرکدومشون هر آلت موسیقی که تو دستشونه رو پر از سکه کنید .
اونی که طبل داشته ،طبلشو پراز سکه میکنن .
اونی که تار داشته تارشو پراز سکه میکنن
اونی که دف داشته دفشو پر از سکه میکنن
میان سراغ اون که نی داشته ،میبینن سکه توی نی نمیره،یه لگد میزنن به بدبخت و میگن برو .
مدتها از این ماجرا میگذره و دوباره مطربا کاروبارشون کساد میشه .باز چون پول پادشاه بهشون مزه کرده بوده تصمیم میگیرن برن دم قصر و ساز بزنن .
ازقضا اونروز پادشاه توی حیاط قصر بوده و بسیار خشمگین قدم میزده و بادندوناش لبشو میجویده که صدای ساز بیموقع بگوشش میخوره و عصبانی تر از قبل میشه و دستور میده ،هرکدوم از این مطربارو بگیرن و هر آلت موسیقی که تو دستش هست رو بکنن به ماتحطش .
اون که طبل داشته رو میارن ،میبینن طبل که نمیره اونجا ،ولش میکنن بره
اونی که تار داشته رو میارن ،میبینن نمیره ولش میکنن
اونی که دف داشته رو میارن میبینن نمیره ولش میکنن
اونی که نی داشته ….
اشتراک در
وارد شدن
0 نظرات
قدیمیترین