یه روز یه دختر جوون سوار اتوبوس شد و کنار یک راهب با خدا و زیبا نشست ….. و خیلی بی ادبانه و با تکبری خاص و بی مقدمه ازآن مرد با دین خواست که باهاش رابطه داشته باشه……. !!!! مرد راهب با خجالت و شرم سریع جواب رد داد و پیاده شد…… راننده اتوبوس قضیه رو فهمید و به دختر گفت:
من میدونم چطور میتونی با اون رابطه داشته باشی
اگه بخواهی به تو خواهم گفت
اون راهب هر نیمه شب میره به قبرستان قدیمی و دعا میکنه تا خدا گناهانی که در گذشته انجام داده ببخشه و تو باید مثل فرشتهها لباس بپوشی و بهش بگی :خدا اون رو بخشیده …..
دختر افاده ای پوز خندی زد و به فکر فرو رفت و خلاصه به نزدیکترین فروشگاه لباس رفت ……
نیمه شب دختر آماده شد و به قبرستان رفت و دید راهبه زانو زده و مشغول دعا کردنه
دختر گفت: ببين خدا دعاتو شنیده و اگه میخوای بخشیده بشی باید با من رابطه داشته باشی
راهب ابتدا نگران شد ولی قبول کرد …..
وقتی کارشون تموم شد دختر پرید و ماسکشو در آورد و گفت: سوپرایز! منم همون دختر صبح ….. دیدی حریف من نشدی ….. من هر آنچه بخواهم رو به دست میارم!
راهب هم پرید و ماسکشو درآورد و گفت: سوپرایز! اینم منم راننده اتوبوس