بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

گویند چوپانی بود که چون به جنگل می رفت با یک مار دوست شد
پسر که به جنگل رفت . پدر سفارش کرد که با مار کاری نداشته باشد . ولی پسر چون مار را دید .سنگ زد و دم مار را قطع کرد
مار هم پسر را نیش زد واو را کشت.چون پسر از جنگل بر نگشت پدر به دنبال پسر رفت که او را مرده یافت.حال پسر از مار جویا شد . و چون مار ماجرا را گفت . پدر گفت حالا بیا تا دوباره دوست شویم . وباز به هم کمک کنیم.

که مار گفت :
تا مرا دم ترا پسر یاد است
دوستی من و تو بر باد است

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا