بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

۶ سالمه … با اینکه سرما خوردم اما اومدم تو کوچه … چند روزی میشه که مامان خونه نیست … چشاش خیلی قشنگه … روشنه … ولی هیچوقت منو تو بازی راه نمی ده …

۱۷ سالمه … مامان واسه همیشه ما رو ترک کرد … یعنی بابا رو ترک کرد … لیلا بازم قهر کرده … جدیدا خیلی بی رحم شده … هرچی دلش می خواد میگه …

۲۴ سالمه … صدای موزیک همسایه داره دیوونم می کنه … به سلامتی لیلا خانوم عروس شده … دوست داشتم ببینمش … هی …

۳۱ سالمه … بابا به رحمت ایزدی شتافت … شوهر لیلا می خواست خونه رو بخره … دو برابر قیمت … ولی واسه اینکه حرصش در بیاد ندادم …

۴۶ سالمه … خونه … کله پزی … اداره … چلوکبابی … اداره … خونه … حتی جمعه ها !

۵۲ سالمه … پسر لیلا کارمند منه … پدرسگ فتوکپی باباشه …

۶۱ سالمه … یه بارون ساده بهونه خوبی بود که هیچکس سر خاک من نباشه … به جز یه نفر … عینک دودیش نمی ذاره چشای روشنشو ببینم …

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا