سال 82-83 یه دوست دختر داشتم که فوق العاده شکاک و الکی بد بین بود که بعدها متاسفانه همسرمم شد،بگذریم اون موقع من دانشجوی بیرجند بودمو اون خانم کرج بود
یه شب که تو اتوبوس بودم که بیام کرج ساعت 2 نصفه شب زنگ زد بهم گیر که الا و بلا تو دروغ میگی معلوم نیست الان خونه ی کدوم یکی از رفیقاتی !!
منم که قاطی کرده بودم دیدم هیچ راهی نداره به این دیوونه بفهمونم ، بغل دستم احسان یکی از دوستام نشسته بود دست به دامنش شدم که احسان جان عزیزت یه کاری بکن وگر نه فردا برسیم بد بختم
احسانم نامردی نکرد یهو داد زد جمــــــــــال محمد و آل محمد صلوات !!! یهو همه مسافرا از خواب پریدن و اولین ایست بازرسی وسط کویر یه جایی به اسم خوربیابانک از اتوبوس انداختنمون پایین..