بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

يک کشاورز اسکاتلندي يک گالن رنگ و يک سطل از فروشگاه دهکده خريد و پياده بطرف مزرعه خود براه افتاد. سر راه دو عدد مرغ و يک غاز هم خريد
در اين بين زن ميانسالي که غريب بود از راه رسيد و دنبال آدرسي ميگشت
مرد گفت آنجا را ميشناسد وحاضر است زن را تا آنجا همراهي کند ولي مانده بود که چطور اينهمه خريد ها را با خود حمل کند

زن به او راهنمايي کرد که قوطي رنگ را بگذار داخل سطل و سطل را به دست راستت بگير و دو تا مرغ را هم چپ و راست بگذار زير بغل و غاز را هم با دست چپت داشته باش

براه افتادند و بعد از يک کيلومتر مرد پيشنهاد کرد از يک ميانبر که از بيشه رد ميشد بروند

زن نگاهي به او انداخت و گفت ببين من اينجا ها را نميشناسم، ولي تو ممکن است

در اين بيشه من را بگيري و دامنم را لکه دار کنی ..

مرد گفت عقلت را بکار بيانداز زن، من با اينهمه مرغ و غاز و سطل و رنگ دستهايم بند است چطور ميتوانم کاري با تو بکنم.

زن در جواب گفت: غاز را بگذار زمين، سطل را وارونه روي سرش بگذار و قوطي رنگ را هم بالاي سطل قرار بده و دو تا مرغ ها راهم من با دو دستم نگه ميدارم ..

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا