بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

جدیدا رفته بودیم خواستگاری..
دیدیم عروس نشسته خیلی ریلکس با شلوار لی و تیشرت.
انقده پررو بود همش سیخ تو چشای هممون نگاه میکرد
مامانم تو گوشم گفت : خوبه والا نه شرمی… نه حیایی… نه… همین جوری داشت توی گوشم نق میزد که
یهو دیدیم عروس با چادر از آشپزخونه چایی به دست اومد سلام کرد. !!
در بهت و حیرت بودیم که ….
هیچی دیگه فهمیدیم اون داداش عروس بوده..

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
پیمایش به بالا