دم غروب بود بارون میبارید.هوا کم کم داشت رو به تاریکی میرفت داشتم از زورخونه برمیگشتم که یهو چشمم افتاد به یه سبزی فروش كه بیشتر سبزی هاشو نفروخته بود. ناراحت بود و نگران.
رفتم طرفش یقه پالتومو صاف کردم و باهاش دست دادم و کنارش ایستادم. کمی بعد مردم به هوای دیدن من و امضا گرفتن ازم میومدن و به بهانه سبزی خریدن کنارم می ایستادن. ظرف یک ساعت سبزی فروش تمام سبزی هاشو فروخت و خوشحال به خانه برگشت.
من هم راضی ام خدایا شکرت که امشب پدری شرمنده خانواده اش نشد…
(دفترچه خاطرات جهان پهلوان تختی)
اشتراک در
وارد شدن
0 نظرات
قدیمیترین