در دیاری دور دست و زمانی قدیم ، روستایی بود که کم و بیش صد سکنه داشت.
هر زمان از جانب پادشاه داروغه ای برای دریافت خراج و مالیات به آن قریه فرستاده میشد دست خالی در میانه راه جان به جان آفرین تسلیم میکرد و حیات را بدرود میگفت و این بدان سبب بود که مردم ده از پاکی و نیک سرشتی زبانی مستجاب الدعوه داشتند و هر هنگام کسی برای دریافت مالیات به سویشان می آمد به دعای خود او را نفرین میکردند و چون دعا مستجاب میشد بجز هلاکت چیزی نسیب داروغه بخت برگشته نمیشد.
تا آنکه خبر به پادشاه رسید و چون شرح حال بشنید و بر اجابت دعای آن قوم واقف گشت در پی حل مشکل افتاد و وزیر با درایتش را فرمود تا راه چاره بیابد و صلابت ملوکانه را به تدبیری حفظ نماید .
وزیر که زیرک بود و از فضائل دنیا و عقبی هر آنچه که باید متنعم ، تقبل نمود که خود برای جمع مالیات به آن روستا برود و چنین کردند.
وزیر چون به روستا رسید روستائیان را فراخواند و گفت : ای جماعت من نیامده ام تا خراج گزاف بستانم و شما به رنج افتید و لاجرم مرا دعای شر کنید ،پس هر کس تخم مرغی بعنوان خراج بیاورد و این برای شما بس است
روستائیان که یک تخم مرغ برایشان مالیات ناچیزی بود پذیرفتند و هرکس تخم مرغی آورد و وزیر به سلامت عزم رفتن کرد و هنوز از روستا دور نشده بود که باز به روستا برگشت و روستائیان را صدا زد و گفت : در بین راه تصمیم بر آن گرفتم که همان یک تخم مرغ را نیز به شما برگردانم.
پس سبد را در میان گذاشت و از ایشان خواست هرکس تخم مرغی بردارد.
روستائیان هم چنین کردند و هرکس تخم مرغی برداشت و وزیر به نزد شاه بازگشت و ماجرا را بازگفت و اطمینان داد که دیگر دعای هیچ یک براورده نخواهد شد و چون مدتی گذشت همان شد که وزیر دانا گفته بود
شاه وزیر را خواند و حکمت کارش را جویا شد
وزیر پاسخ داد : روستائیان تا زمانی مستجاب الدعوه بودند که مال غیر در زندگیشان نیامده بود و چون تخم مرغها یک اندازه نبود ، عدالت بینشان از بین رفت و دیگر دعایشان به آسمان نرسید..